eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
368 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهار شنبه تون عالی از خدا برایتان یک روز زیبا و سرشاراز سلامتی و لبخند همراه با دنیا دنیا آرامش  سبد سبد خیر و برکت بغل بغل خوشبختی و یک دنیا عاقبت بخیری و یک عمر سرافرازی خواهانم سلام، روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا 🌸❤️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 🔹برخی از اقدامات دوسال اخیر دولت برای استان سیستان و بلوچستان 🔺افتتاح نخستین بازارچه مرزی خرده فروشی ایران 🔺آغاز عملیات اجرایی خط انتقال گاز خاش به سراوان 🔺نهضت اجرای آسفالت در ۱۵۰ روستا 🔺تامین زمین برای ساخت ۹۶ هزار واحد ویلایی 🔺فعال شدن پروژه انتقال آب از دریای عمان 🔺آغاز عملیات ۳۲۰ مگاوات پروژه نیروگاه تجدیدپذیر 🔺راه اندازی قطار مسافری خاش به زاهدان 🔺کاهش ۴۳ درصدی تلفات انسانی با توسعه بزرگراه های استان 🔺آبگیری سد کهیر پس از ۱۳ سال 🔺تحویل ۵۸۶ میلیارد تومان تجهیزات پزشکی به زاهدان 🔺 اضافه شدن ۷۰ هزار نفر به پوشش خدمات فاضلاب 🔺آغاز فرآیند حفر چاه ژرف پنجم استان 🔺افتتاح ۲۹۵ کیلومتر بزرگراه 🔺اشتغال ۲۵ هزار نفر در طرح نهضت ملی مسکن 🔺عملیات گازرسانی به خاش 🔺صدور ۱۵۰ مجوز جدید صید برای لنج ها در کنارک 🔺عملیات آبرسانی به ۱۷۵۱ روستا 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت پنجاه و نه 🔹سید طبق نظر بچه‌ها چیزهایی را روی برگه‌های کوچیک نوشت و دست هر کس، کاغذش را داد. حاج عباس نیامده بود و سید نگران شد. بچه‌ها خداحافظی کرده و رفتند. سید به چنگیز گفت:"مسجد را نمی‌توانم ترک کنم. این دریچه امنیت مسجد را بر هم زده. از حاج عباس هم که خبری نیست." چنگیز گفت:" من اینجا مراقب مسجد هستم شما به منزل بروید." سید گفت: "چند دقیقه بروم خانه و برمی‌گردم. خدا خیرت بدهد." چون صدایی از قسمت خواهران آمده بود یاالله گفت و پشت پرده رفت. کسی نبود. در مسجد را بست. کمی میوه خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن میوه‌ها خوشحال شد. تشکر کرد و پرسید:"پولی دستت آمده؟" سید گفت:" خدای بزرگ روزی رسان است. نگران نباش." چسب پنج سانتی را روی میز گذاشت و برای تجدید وضو به حیاط رفت. موقع برگشت، زهرا را دید که در حال بریدن بخشی از چسب است. سریع چسب را از زهرا گرفت و گفت:"این مال مسجد است زهرا جانم. چسب لازم داری الان می‌روم می‌خرم." 🔸زهرا از شتاب سید جا خورد. دستش روی هوا خشک شد و هاج و واج سید را نگاه کرد. گفت:"چطور است که برای مسجد خرید می‌کنی و به ما که می‌رسد..." بقیه حرفش را خورد. احساس کرد بی‌انصافی است. در چهره سید ردپایی از خشونت و دعوا نبود. برای همین ادامه داد:"گاهی خیلی اذیت و خسته می‌شوم از این: فقط به قدر خیلی ضرورت مصرف کردن. تحت فشارم. هر چیزی را نباید برای بچه‌ها بخرم. خیلی چیزهای لازم را فاکتور می‌گیرم و نمی‌گویم بخری و خودم.. " سید، دستان مردانه‌اش را با مهربانی روی موهای بلند زهرا کشید. نوازشش را به گونه‌های همسرش رساند. انگشتش را روی دو دهانش گذاشت و گفت:"می‌دانم زهرا. نکند با گفتن، اجرت را کم کنی. شرمنده‌تک تک سختی‌هایی که می‌کشی هستم. می‌دانی که حساب خرید خانه جداست. آن حساب، ده میلیونی پول داخلش هست اما برای ما نیست. این چند تومان خرج چسب و نایلون هم فعلا از آن پول برداشتم." زهرا گفت:"قصد گله نداشتم" 🔹سید همان طور آرام ادامه داد:" حساب ما دست خداست. هر وقت صلاح بداند می‌رساند. هر وقت صلاح نداند و رشدمان در این غصه خوردن ها و فشار تحمل کردن ها و صبوری هایمان باشد، نمی‌رساند. خیلی ها همین را هم ندارند. مگر نه زهرا جانم؟" زهرا که به تک تک حرفهای سید باور داشت گفت:"می‌دانم. اما وقتی می‌بینم برای دیگران داری و برای ما.." سید نگذاشت زهرا جمله‌اش را تمام کند و گفت:"هیچ‌کدام دارایی من نیست. هم برای دیگران هم شما. شما تاج سر من هستید. " دستانش را بالا آورد و به حالت دکلمه و رویایی گفت:"به من باشد دلم می‌خواهد خانه‌ای راحت و غذایی خوب و میوه‌هایی عالی، تخت هایی که زیرش نهر آب روان باشد برایت بگذارم. شما رویش بنشینی و من هر کاری داشتی انجام دهم." زهرا که از حالت و توصیفات سید خنده‌اش گرفته بود گفت:"بهشت را می‌گویی دیگر؟" و خندید. 🔸با خنده نیمه بلند زهرا، بچه‌ها از اتاق مادربزرگ بیرون آمدند و ذوق و شوق شان را از دیدن بابا نشان دادند. سید زینب را بوسید و گفت:"به به. چه خوشگل موهایت را بسته ای" علی اصغر را بغل کرد. بوسید و گفت:"ماشاالله حسابی مرد شده‌ای" از زینب پرسید:"حال مادربزرگ چطور است؟" علی اصغر گفت:"خوب است. مادربزرگ قصه می‌گفت." علی اصغر را روی زمین گذاشت و با هیجان گفت:"بدو برو ادامه قصه را گوش بده و بیا برای من تعریف کن" چشمکی به زینب زد و بچه‌ها را با چشم و ابرو روانه اتاق کرد. زهرا در اتاق را بست. خودش را به سید که پشت میز، رو به قبله نشسته بود رساند. سید گفت:"خیلی خوش سلیقه‌ای زهرا جانم. این‌جا بهترین مکان برای میز بود. فدای این سلیقه عالی‌ات" و بوسه‌ای بر دست زهرا زد. زهرا سر خم شده سید را بوسید و گفت:"همه رنج‌های دنیا با این خوش اخلاقی شما برایم آسان می‌شود." 🔹 سید گفت:" من ختم استغفار برداشته‌ام. خدا وسعت خواهد داد. نشانه‌اش را هم در این چند روز دیدی. شما هم اگر دوست داشتی برای فرج مولایمان ختم را بردار" زهرا پرسید:"همان استغفار خودمان؟" سید گفت: "سی هزار بار، ذکر استغفرالله و اتوب الیه" زهرا گفت:"سی هزار بار را از کجا آوردی جواد؟ عدد زیادی است" سید از زهرا اجازه گرفت. گوشی‌اش را برداشت. کتاب مستدرک الوسایل را از کتاب‌خانه آورد. جلد دوازده را باز کرد و صفحات را تند تند ورق زد. تا رسید به حدود یک صد و چهارده. گوشی را روبروی زهرا گرفت و گفت:"وقتی عالِمه در خانه داشته باشی چقدر کار راحت است. خدمت شما عالمه‌ی عزیزم." زهرا روایت را خواند. از برق چشمانش معلوم بود از متن روایت حسابی کیف کرده است. رو به سید گفت:"چقدر هم مجرب است. راوی این نکته را هم نوشته"سید تبسمی کرد و گفت:"بله. ذکر عجیب و جالبی است." از روی صندلی برخاست. سر زهرا را بوسید و گفت:"من دیگر باید بروم سر پُست. تا افطار برمی‌گردم ان شاالله." https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت شصت 🔹چنگیز روی لبه فرش تا شده‌ی نزدیک شکاف دیوار مسجد دراز کشیده بود و از شکاف، ابرها را می‌پایید. به چه فکر می‌کرد خدا می‌داند اما هر چه بود، چهره‌اش را گرفته و غمگین کرده بود. سید در زد. چنگیز در را باز کرد و گفت:"بیشتر می‌ماندید. من که کاری ندارم، بودم دیگه" سید گفت:"سلام آقاچنگیز گل، بنده خوب خدا. چه خبرا؟ خوب با خدا خلوت کرده‌ای‌ها. ممنونم از لطفت. بچه‌ها بیرون فوتبال بازی می‌کنند. می‌آیی برویم بازی؟"چنگیز با تعجب از حرف سید گفت:"نمی‌دانم. فوتبال؟" سید گفت:"بله دیگه. من که رفتم." چنگیز خسته و تشنه بود. از صبح پیاده این طرف و آن طرف رفته بود و فقط دلش می‌خواست زیر باد کولر دراز بکشد. کولر مسجد هم که خاموش بود و جرأت نکرد روشنش کند. از همان شکاف دیوار سید را دید که عبایش را در آورد و روی شاخه درخت خشکیده‌ای آویزان کرد. نزدیک بچه‌ها شد. بچه‌ها دست از بازی کشیدند. دور سید جمع شدند و بعد از چند ثانیه همه با هم فریاد کشیدند و اطراف زمین پخش شدند. زمینی که قرار بود روزی پارک بشود و همان طور خاکی، مانده بود و بچه‌ها، خلوتش کرده بودند تا بتوانند فوتبال، بازی کنند. 🔸توپ را به سید دادند. سید پایین قبا را با یک دست بالا گرفت و توپ را کمی غلتاند. یکی دو قدم جلو رفت. هیچکدام از بچه‌ها برای گرفتن توپ نیامدند. هر کس هر جا بود ایستاده بود و روحانی مسجد را که با عمامه مشغول فوتبال بازی کردن با آن‌ها بود نگاه می‌کرد. سید دید همه ماتشان برده. توپ را پاس داد و گفت:"پاس دادم برو گل بزن پسر خوب" مجدد همه به جنب و جوش افتادند. چنگیز از خنده‌های شاد بچه‌ها به خنده افتاده بود. حواسش نبود نیم ساعتی است در حال تماشای بازی بچه‌ها با سید است. سید یک نیمه در یک تیم و نیمه دیگر، در تیم دیگر بازی کرد. بازی مساوی بود. توپ که زیر پای سید می‌افتد دریبل می‌زد. دور خودش چرخی می‌زد که از دست بچه‌ها فرار کند و سریع پاس می‌داد و کمی همین طور می دوید و برمی‌گشت سرجای قبلی. صورت بچه‌ها قرمز شده بود. سید آن‌ها را جمع کرد و چیزی گفت. همه به سمت مسجد دویدند. چنگیز در را باز کرد اما کسی داخل مسجد نشد. درعوض، همه به سمت وضوخانه رفتند و سر و صورتشان را شستند. بعد از چند دقیقه مجدد بچه ها مشغول بازی شدند و سید که وضو تازه کرده بود، عبایش را  از شاخه درخت برداشت و داخل شد:"نیامدی آقا چنگیز. جایت خالی بود." چنگیز گفت:"خیلی حال نداشتم. شما چه جونی دارید در این گرما با زبان روزه" سید گفت:"به این چیزهایش که فکر نمی‌کنم. بخواهم فکر کنم منم بدم نمی‌آید این چند ساعت مانده به افطار را لم بدهم و بخوابم. بهش فکر نکن. خیلی مهم نیستند تشنگی و گرما"چنگیز متعجب تر از قبل، سید را نگاه کرد. 🔹سید کنار چنگیز نشست. قبا را در آورد. نیم تایی زد و کنارش روی زمین گذاشت. عبا و بعد هم عمامه را روی آن گذاشت. چنگیز نشسته بود و سید را نگاه می‌کرد. تسبیح تربت را از جیب پیراهن در آورد و تعارف چنگیز کرد:"بسم الله" چنگیز گفت:"ممنونم. شما بفرمایید." سید تبسمی کرد. زیر لب چیزی گفت و به آرامی تسبیح را در دستش چرخاند:"خب آقا چنگیز، خیلی سرحال نیستی. به خاطر روزه است یا چیز دیگر؟" چنگیز که فکر کرد سید می‌خواهد ذکر بگوید از سوال سید جا خورد. پاهایش را جمع‌تر کرد و چهارزانو نشست:"نمی‌دانم. شاید برای همان روزه باشد" و نگاهش را از سید گرفت. سید گفت:"نگران خانه نباش. ان شاالله درست می‌شود. با آقای مرتضوی صحبت‌هایی داشتیم." چنگیز گفت:"نه نگران خانه نیستم. من عادت به خانه به دوشی دارم. مادربزرگ را هم تا چند روز دیگر می برم منزل خواهرم" سید گفت:"به به. به سلامتی پس تنها نیستی. مادربزرگ روی سر ما جای دارند. نکند احساس سختی از این بابت بکنی." چنگیز گفت:"نه. شما و خانواده‌تان خیلی خوب برخورد می‌کنید. من و عزیز احساس راحتی و آرامش داریم. تشکر" سید همان طور که به نرمی، تسبیح را بین انگشتانش می‌چرخاند پرسید:"خب پس مشکل چیست که این قدر دمغ هستی؟" 🔸چنگیز گفت:"نگران شما هستم" عضلات پیشانی سید به بالا کشیده شد و پرسید:"من؟ " چنگیز سرش را به علامت تایید پایین آورد. تبسم سید تبدیل به خنده شد و گفت:"نگران من نباش. بادمجان بم آفت ندارد. از این افت و خیزها در دنیا زیاد است. ما خدا داریم ها صاحب داریم ها. بی صاحب که نیستیم. غصه هیچ چیز را نخور. ارزش درگیر شدن فکری هم ندارد چه برسد به غصه. ان الله یدافع عن الذین آمنوا. این آیه را حتما خوانده‌ای. وظیفه ما فقط آن آمنوا است. سعیمان را بکنیم که مومن واقعی باشیم تا مشمول این آیه قرار بگیریم. بقیه چیزها با خداست." دست روی شانه چنگیز زد و گفت:"حالا چرا نشسته‌ای، دراز بکش باصفا. هنوز دوساعتی تا افطار مانده.. https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ چی شد که امام حسن علیه السلام کریم اهل بیت شد؟ ع ع 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ واکنش علی رضوانی وقتی بهش میگن استرالیا تحریمت کرده😅 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ شهادت امام رضا علیه السلام بر کلیه دوستداران حضرتش تسلیت و تعزیت باد. علیه السلام 🍃🌹▪️ــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
⭕️💢⭕️ ⁉️ دولت آمریکا به دنبال سر به نیست کردن مصی علی‌نژاد است ♦️برخی منابع ادعا می‌کنند که اخطار دولت آمریکا به مصی علی‌نژاد مبنی بر اینکه باید پنهان شود و هویتش را عوض کند، نوعی زمینه‌سازی برای سر به نیست کردن اوست. ♦️مصی‌ علی‌نژاد از عناصر جریان ضد ایران که سال گذشته برای «حفاظت از منافع صهیونیست‌ها در منطقه» جایزه دریافت کرده است، روز گذشته رسماً اعلام کرد که کاخ سفید در ایمیلی به او اعلام کرده که امکان حفاظت کامل از او نیست و مصی علی‌نژاد باید هویت خود را تغییر داده و در واقع پنهان شود! ♦️مصی‌ علی‌نژاد گفت که از این پیام دولت آمریکا «شوکه شده است». ♦️برخی منابع در این زمینه می‌گویند که ممکن است این پیام یک زمینه‌سازی مشخص برای سر به نیست کردن مصی‌ علی‌نژاد توسط سیستم امنیتی آمریکا باشد. ♦️این منابع می‌گویند: دولت آمریکا بعد از سر به نیست کردن مصی علی‌نژاد می‌تواند با اتکا به رکورد و سابقه‌ی ایمیل و هشدارهایی که به او داده‌اند، ادعا کند که او فقط پنهان شده است. ♦️برخی دولت‌های غربی طی ماه‌های گذشته با روشن شدن بی‌اعتباری و ناتوانی جریان ضدایران خارج‌نشین، سعی می‌کنند برخی رویه‌های خود در برابر جمهوری اسلامی را تغییر داده و پروژه‌های جدیدی را اتخاذ کنند. احتمالاً خلاص شدن از شرّ برخی از این عناصر ضدایرانی مدعی و البته «پرخرج» بخشی از این پروژه باشد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 💗کوچه‌ی هشت ممیز یک💗 قسمت شصت و یک 🔹سید با چند جا تماس گرفت. برای اینکه چنگیز بتواند استراحت کند به انتهای مسجد رفته بود و آرام صحبت می‌کرد. دنبال کاری برای چنگیز بود. وسط تلفن زدن‌هایش، گوشی زنگ خورد. آقای مرتضوی بود:"سلام علیکم حاج آقا. چقدر اشغال هستی" سید عذرخواهی کرد و گفت:"با چند جا تماس گرفتم برای آقاچنگیز. شما توانستید کاری کنید؟" آقای مرتضوی گفت:"یک کار هست برای زندانیان. یک مورد هم نگهبانی از یک مجتمع است که گفتند باید با او مصاحبه کنند." سید گفت:"خیلی خوب است. کار زندان چیست؟" آقای مرتضوی گفت:"من به زندان رفت و آمد دارم و گاهی برای کمک به زندانیان، با رئیس زندان جلسه دارم. چند روز پیش هم آنجا بودم. کار نگهبانی را نمی دانم به او بدهند یا نه ولی در تاسیسات نیاز به نیرو دارند که فکر کنم چنگیز از عهده‌اش بر بیاید." سید گفت:"خیلی عالی. خدا خیرتان بدهد." آقای مرتضوی گفت:"الان چنگیز کجاست؟ فرصت دارد با هم برویم این دو کار را ببیند؟" سید گفت:"همین جا هستند. اجازه بدهید بپرسم" و به سمت چنگیز رفت. با صدایی آرام گفت:"آقا چنگیز بیداری؟ آقای مرتضوی هستند مثل اینکه به کمک شما نیاز دارند. چه بگویم؟" چنگیز نشست. چشمانش را مالید و گفت:"باشه" سید به آقای مرتضوی گفت:"بله ایشان می‌توانند.. بله.... خدمتشان می‌گویم. یاعلی. خدانگهدار" 🔸چنگیز تکیه‌اش را روی دستش داد. حال نشستن نداشت. سید پشت چنگیز نشست. او را محکم گرفت که از جا تکان نخورد. همان طور که کتف و سرشانه و پشتش را ماساژ می‌داد گفت:"درخواست نیرو از آقای مرتضوی داشته‌اند. یکی نگهبانی مجمتع است و یکی هم کار در قسمت تاسیسات زندان. آقای مرتضوی می‌خواستند اگر فرصت داری با ایشان بروی و ببینی کدام یک را دوست داری و می‌پسندی یا نه. نظرت چیست؟" چنگیز که چشمانش کمی بازتر شده بود و از ماساژ سید خجالت می‌کشید گفت:"خوب است. هر دو کار خوب است. من که خودم نتوانستم کاری پیدا کنم. دست شما درد نکند حاج آقا. اینطور که من خیلی خجالت می‌کشم" سید خندید و گفت:"خب نکِش. پاره می‌شودها" چنگیز از مزاح سید خنده‌اش گرفت و گفت:"یک ماساژ طلبتان. این طوری کمتر وجدان درد خواهم داشت" سید گفت:"باشد. یک بار هم ما خودمان را به دستان خواهیم سپرد. فعلا که شما زیر دستان ما هستی." و چنگیز را که دوزانو نشسته بود آرام به جلو هل داد و دستانش را از جلو کشیده کرد و پشتش را به سمت نوک دستانش ماساژ داد. چنگیز کشش خوبی در پشت و کمرش احساس کرد و خستگی پیاده روی‌های چند ساعته، از تنش بیرون رفت. سر حال نشست و گفت:"چقدر خوب بود. متشکرم" سید خندید و گفت:"هر وقت دلت خواست، در خدمتم." صدای تک بوق‌هایی، سید را از جا بلند کرد. گوشی‌ سید زنگ خورد. سید رو به چنگیز گفت:"آقای مرتضوی هستند. رسیده‌اند. برو به سلامت" و گوشی را جواب داد. 🔹آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید از ماشین پیاده شد. از سید پرسید جریان چیست. سید اشاره‌ای به دیوار کناری مسجد انداخت و گفت:"گویا قرار است پنجره ای در آن سوی دیوار زده شود" آقای مرتضوی به زاویه دیگر مسجد رفت. شکاف دیوار و پلاستیک زده شده روی آن را دید و گفت:"این که امنیت ندارد. چه کسی ..." و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت:"پس شما برای همین مسجد هستید؟" سید گفت:"بله. مشکلی نیست. شما بروید من اینجا هستم." آقای مرتضوی به چنگیز اشاره کرد که سوار ماشین شود. رو به سید گفت:"خدا خیرت بدهد. برای شب یک نگهبان می‌گذارم" و رفت. سید از شلنگ گوشه حیاط، وضو گرفت. شلنگ را پای درخت مسجد گذاشت تا سیراب شود. همان جا زیر سایه درخت نشست و مشغول نماز شد تا چاله کنار درخت، پر آب شود. 🔸حاج عباس هنوز نیامده بود. کتری‌ زردرنگ بزرگ را پر آب کرد و روی شعله گاز گذاشت. درکتری کوچک‌تر، چهار قاشق سرخالی چای ریخت و منتظر شد تا آب، جوش بیاید. تا به حال نشده بود که حاج عباس دیر کند اما از ظهر که رفته بود هنوز نیامده بود. از گوشه آشپزخانه، چهارپایه پلاستیکی زرشکی رنگ را برداشت و دم در آشپزخانه نشست تا نسبت به در ورودی مسجد، دید کافی داشته باشد. قرآن جیبی‌اش را روی دست گرفت و مشغول خواندن شد. آنقدر این صفحات را خوانده بود که احساس می‌کرد تک تک عبارات قرآن با او حرف می‌زنند. ایستاد. به آسمان نگاه کرد. خدا را به خاطر نزول قرآن حمد گفت. همان طور ایستاده تلاوتش را ادامه داد. همه وجودش آیات قرآن و مفاهیم قرآن شده بود. لحن صدایش را از آن شوق و شعف شروع تلاوت آیات، به لحنی حزین بدل کرد و ادامه داد:" وَإِذَا جَاءَتْهُمْ آيةٌ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتَى مِثْلَ مَا أُوتِي رُسُلُ اللَّهِ، اللَّهُ أَعْلَمُ حَيثُ يجْعَلُ رِسَالَتَهُ ..." با خود فکر کرد:" نکند روزی، من هم بگویم ایمان نمی آورم تا فلان و بهمان شود! نکند الان بهانه آورم که امامم نیست و کاری نکنم؟" از این فکر اشک در چشمانش جمع شد.
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت شصت و دو 🔹چای حاضر بود. تا اذان، نیم ساعت فرصت بود. سید، زیر کتری را کم کرد. استکان ها را مرتب در سینی چید. قندان را پر از قند کرد و از اشپزخانه بیرون رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. برایش صدقه‌ای در صندوق صدقات جلوی درب مسجد انداخت. در بزرگ مسجد را باز گذاشت و داخل مسجد شد. گوشه‌ای نشست. کتابی را از کیف همراهش در آورد و به خواندن مشغول شد:"- رضا می‌گفت دیگه تو زن گرفتی، درست نیست از وقت زنت بزنی بیایی پیش ما." با این جمله، دلش برای زهرا پر کشید. به خواندن ادامه داد:"چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. حالا زنک زده می‌گه مامان گفته حتما ناهار دعوتشون کن بیان پیشمون. مادرش خیلی خوب و مهربونه. ی جورایی حق مادری به گردنم داره. مثل مامانم دوسش دارم.     به مترو که رسیدند، قبل از اینکه روح الله از زینب جدا شود و به سمت مردانه برود گفت: خلاصه بهت بگم دیگه مامان رضا، سجاده اش تو آشپزخونه اش پهنه. سوار قطار که شدند، زینب به فکر فرو رفت. منظورش را نفهمیده بود." نگاهی به ساعت انداخت. کتاب "دلتنگ نباش" را بست. داخل کیف گذاشت و برای تجدید وضو به وضوخانه رفت. 🔸کفش‌هایش را در آورد. به دیوار تکیه داد و همان طور ایستاده، جوراب تمیزی پوشید. عبا را روی شانه، مرتب کرد. آمد داخل بشود که چند نفر همزمان وارد حیاط مسجد شدند. ایستاد تا آن ها هم برسند. با خوشرویی سلام کرد و دست داد. حال و احوال کرد و بفرما زد. آقایی که بین جمع، میان‌سال تر بود گفت:"اختیار دارید. شما سید اولاد پیغمبر هستید. شما بفرمایید." سید تشکر کرد. مجدد تعارف کرد و گفت:"احترامی که به خاطر پیامبر بر من گذاشتید از لطف شماست. خدا خیرتان بدهد و بهترین ها را روزیتان کند. اما شما بزرگ‌تر هستید و من به خودم اجازه نمی دهم که جلوتر از شما وارد بشوم. خواهش می کنم بفرمایید. "نیم قدمی، عقب رفت. دستش را پشت آقایان گرفت و گفت: "خواهش می کنم منت بگذارید و بفرمایید." صدای ربنا از گوشی یکی از آقایان بلند شد. وقت کم بود. مرد میانسال تشکر کرد و وارد شد. بقیه هم به دنبال او و سید هم پشت سرشان وارد شد و پشت بلندگو رفت. 🔹 حاج عباس هنوز نیامده بود. نگاه سید به در مسجد ماند تا صدای اذان از رادیو گوشه مسجد پخش شد. رو به قبله ایستاد. بسم الله گفت و با لحنی محکم و به سبک اذان مسجد النبی، اذان را گفت: الله اکبر الله اکبر... لحن، همان لحن بود اما مدی که به حروف می‌داد، همان کشش مجاز بود و از حد نمی‌گذارند. اذان تمام شد. بلندگو را روی زمین گذاشت. با خود گفت: "افراد مومن و با تقوایی در این جمع هستند. من چطور برای آنان امامت کنم." چهره‌اش متفکر بود. رو به مرد میانسالی که با او وارد مسجد شده و از جمع، بزرگ‌تر بود کرد. دستش را به سمت سجاده امام جماعت نشانه رفت و دهان باز کرد:"حاج آقا شما بفر.." اما او، دست سید را خواند و گفت:"حاج آقا بفرمایید"و با صدایی بلند گفت: "قد قامت الصلوه.. قد قامت الصلوه" از میکروفون تا سجاده، چند قدمی فاصله بود. سید، متواضعانه به سمت سجاده حرکت کرد. اقامه را بین راه گفت که مردم خیلی سرپا نیاستند. روی سجاده جای گرفت. با خدا مناجات کرد:"خدایا، به واسطه نماز اول وقت مولایمان، صاحب الامر، و نماز این بندگان خوبت، نماز مرا هم بپذیر."ا شک از دیدگانش سرازیر شد. شانه‌هایش لرزید. استغفار کرد و تکبیر گفت. 🔸چنگیز و اقای مرتضوی رکعت اول نماز سید، وارد مسجد شدند. آقای مرتضوی، خود را سریع به صف رساند و قامت بست. چنگیز وضو نداشت. فکر کرد برود وضو بگیرد اما دید سید به سجده رفت و حاج عباس پشت بلندگو نبود. مردد بود جلو برود یا نه. به خود جرأت داد. پشت میکروفون رفت. با خود گفت:"من جلو آمدم خدایا، تو برایم راهنما بفرست." رو به سید ایستاد. سید از سجده سربلند کرد و گفت: الله اکبر. چنگیز پشت میکروفون تکرار کرد : الله اکبر. نگاه برخی نمازگزاران از جمله آقای مرتضوی، به سمت چنگیز چرخید. از صدایش جا خورد. سعی کرد حواسش را به نماز بدهد. سید مجدد به سجده رفت. چنگیز گفت: الله اکبر. نمی دانست درست می‌گوید یا نه. تا جایی که یادش می‌آمد، حاج عباس همین الله اکبر را تکرار می‌کرد. سید سر از سجده برداشت و برخاست. چنگیز گفت: یاالله. یکی از نمازگزاران با صدای کمی بلند گفت: بحول الله و بقیه ذکرش را آرام تر گفت. چنگیز شنید. تکرار کرد: بحول الله. تا آخر نماز، چنگیز حواسش هم به سید بود و هم آن نمازگزاری که به او نزدیک تر بود و برخی اذکار را بلندتر می‌گفت. شور، نشاط و شعف خاصی وجودش را پُر کرده بود. https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ ســلام آرام جـــانم ♥️ ای صفای قلب زارم... .... هر چه دارم از تو دارم.... تا قیامت ای رضاجان .... دست ز خاکت برندارم... علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔴‏ فیلم جدید از انتقال تجهیزات تیپ مکانیزه امام زمان(عج) نیروی زمینی ‎سپاه به مرزهای شمالغرب کشور ♦️بزودی اولتیماتوم ایران به اقلیم کردستان عراق به پایان میرسد . 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ وقتی صفحه فدراسیون جهانی حسینیه میشه☺️ این کلیپ با نوای حیدر حیدر از صفحه فدراسیون جهانی کشتی منتشر شد💪 به امید موفقیت فرزندان ایران در تمام عرصه ها♥️ 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
▪️🍃🌹🍃▪️ طرح ترور پدر مهسا امینی در سقز خنثی شد معاون استاندار کردستان: چند نفر از اعضای گروهک‌های تروریستی که می خواستند در مسیر آرامستان آیچی، امجد امینی پدر مهسا امینی را ترور کنند با هوشیاری نیروهای امنیتی دستگیر و این طرح خنثی شد. در این ارتباط چند نفر از نیروهای تروریست دستگیر شده اند. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
🔹🍃🌹🍃🔹 امان از دست بعضی بچه بسیجی‌ها! امروز خیابان آزادی، سر جمالزاده، یک بسیجی گونی به دست را دیدم! بنده خدا گونی را آماده کرده بود که صاحبش را در بر بگیرد، اما دریغ از یک نفر!😂 ✍ رضا حاتمی 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت شصت و دو 🔹چای حاضر بود. تا اذان، نیم ساعت فرصت بود. سید، زیر کتری را کم کرد. استکان ها را مرتب در سینی چید. قندان را پر از قند کرد و از اشپزخانه بیرون رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. برایش صدقه‌ای در صندوق صدقات جلوی درب مسجد انداخت. در بزرگ مسجد را باز گذاشت و داخل مسجد شد. گوشه‌ای نشست. کتابی را از کیف همراهش در آورد و به خواندن مشغول شد:"- رضا می‌گفت دیگه تو زن گرفتی، درست نیست از وقت زنت بزنی بیایی پیش ما." با این جمله، دلش برای زهرا پر کشید. به خواندن ادامه داد:"چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. حالا زنک زده می‌گه مامان گفته حتما ناهار دعوتشون کن بیان پیشمون. مادرش خیلی خوب و مهربونه. ی جورایی حق مادری به گردنم داره. مثل مامانم دوسش دارم.     به مترو که رسیدند، قبل از اینکه روح الله از زینب جدا شود و به سمت مردانه برود گفت: خلاصه بهت بگم دیگه مامان رضا، سجاده اش تو آشپزخونه اش پهنه. سوار قطار که شدند، زینب به فکر فرو رفت. منظورش را نفهمیده بود." نگاهی به ساعت انداخت. کتاب "دلتنگ نباش" را بست. داخل کیف گذاشت و برای تجدید وضو به وضوخانه رفت. 🔸کفش‌هایش را در آورد. به دیوار تکیه داد و همان طور ایستاده، جوراب تمیزی پوشید. عبا را روی شانه، مرتب کرد. آمد داخل بشود که چند نفر همزمان وارد حیاط مسجد شدند. ایستاد تا آن ها هم برسند. با خوشرویی سلام کرد و دست داد. حال و احوال کرد و بفرما زد. آقایی که بین جمع، میان‌سال تر بود گفت:"اختیار دارید. شما سید اولاد پیغمبر هستید. شما بفرمایید." سید تشکر کرد. مجدد تعارف کرد و گفت:"احترامی که به خاطر پیامبر بر من گذاشتید از لطف شماست. خدا خیرتان بدهد و بهترین ها را روزیتان کند. اما شما بزرگ‌تر هستید و من به خودم اجازه نمی دهم که جلوتر از شما وارد بشوم. خواهش می کنم بفرمایید. "نیم قدمی، عقب رفت. دستش را پشت آقایان گرفت و گفت: "خواهش می کنم منت بگذارید و بفرمایید." صدای ربنا از گوشی یکی از آقایان بلند شد. وقت کم بود. مرد میانسال تشکر کرد و وارد شد. بقیه هم به دنبال او و سید هم پشت سرشان وارد شد و پشت بلندگو رفت. 🔹 حاج عباس هنوز نیامده بود. نگاه سید به در مسجد ماند تا صدای اذان از رادیو گوشه مسجد پخش شد. رو به قبله ایستاد. بسم الله گفت و با لحنی محکم و به سبک اذان مسجد النبی، اذان را گفت: الله اکبر الله اکبر... لحن، همان لحن بود اما مدی که به حروف می‌داد، همان کشش مجاز بود و از حد نمی‌گذارند. اذان تمام شد. بلندگو را روی زمین گذاشت. با خود گفت: "افراد مومن و با تقوایی در این جمع هستند. من چطور برای آنان امامت کنم." چهره‌اش متفکر بود. رو به مرد میانسالی که با او وارد مسجد شده و از جمع، بزرگ‌تر بود کرد. دستش را به سمت سجاده امام جماعت نشانه رفت و دهان باز کرد:"حاج آقا شما بفر.." اما او، دست سید را خواند و گفت:"حاج آقا بفرمایید"و با صدایی بلند گفت: "قد قامت الصلوه.. قد قامت الصلوه" از میکروفون تا سجاده، چند قدمی فاصله بود. سید، متواضعانه به سمت سجاده حرکت کرد. اقامه را بین راه گفت که مردم خیلی سرپا نیاستند. روی سجاده جای گرفت. با خدا مناجات کرد:"خدایا، به واسطه نماز اول وقت مولایمان، صاحب الامر، و نماز این بندگان خوبت، نماز مرا هم بپذیر."ا شک از دیدگانش سرازیر شد. شانه‌هایش لرزید. استغفار کرد و تکبیر گفت. 🔸چنگیز و اقای مرتضوی رکعت اول نماز سید، وارد مسجد شدند. آقای مرتضوی، خود را سریع به صف رساند و قامت بست. چنگیز وضو نداشت. فکر کرد برود وضو بگیرد اما دید سید به سجده رفت و حاج عباس پشت بلندگو نبود. مردد بود جلو برود یا نه. به خود جرأت داد. پشت میکروفون رفت. با خود گفت:"من جلو آمدم خدایا، تو برایم راهنما بفرست." رو به سید ایستاد. سید از سجده سربلند کرد و گفت: الله اکبر. چنگیز پشت میکروفون تکرار کرد : الله اکبر. نگاه برخی نمازگزاران از جمله آقای مرتضوی، به سمت چنگیز چرخید. از صدایش جا خورد. سعی کرد حواسش را به نماز بدهد. سید مجدد به سجده رفت. چنگیز گفت: الله اکبر. نمی دانست درست می‌گوید یا نه. تا جایی که یادش می‌آمد، حاج عباس همین الله اکبر را تکرار می‌کرد. سید سر از سجده برداشت و برخاست. چنگیز گفت: یاالله. یکی از نمازگزاران با صدای کمی بلند گفت: بحول الله و بقیه ذکرش را آرام تر گفت. چنگیز شنید. تکرار کرد: بحول الله. تا آخر نماز، چنگیز حواسش هم به سید بود و هم آن نمازگزاری که به او نزدیک تر بود و برخی اذکار را بلندتر می‌گفت. شور، نشاط و شعف خاصی وجودش را پُر کرده بود.
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت شصت و سه 🔹مکبری چنگیز هر جور که بود بالاخره تمام شد. سید رو به چنگیز کرد و لبخند دل‌نشین و تحسین برانگیزی نثارش کرد. چنگیز میکروفون را دست آقای مرتضوی که به سوی او آمد داد و رفت وضوخانه. از صف ها که رد می‌شد، صدایی شنید که "مکبری را چه به تو!" عکس العملی نشان نداد. انگار که چیزی نشنیده. آستینهایش را بالا داد و سعی کرد همان طور که از سید دیده بود، وضو بگیرد. حال خوشی داشت و دلش نمی‌خواست این حال خوشش را هیچکس خراب کند. به مسجد برگشت. دعاهای تعقیبات را آقای مرتضوی خوانده بود. سید آرام و نرم از جا برخواست و کنار آقای مرتضوی قرار گرفت. کتابی دستش بود. کتابی نسبتا کلفت اما کوچک. میکروفون را سید گرفت و به جمع سلام کرد: "سلام علیکم. نماز و روزه‌هایتان قبول باشد الهی. اگر یادتان باشد سوالی مطرح شده بود و قرار بود هر کس پاسخش را گفت، جایزه‌ای بگیرد. بسم الله.. چه کسی یادش هست و جواب را می‌داند؟" صدای بمی برخاست که:"سوال چه بود؟" سید لبخندی زد و گفت: "یک راه برای اینکه خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدمان را باز نکند و بر او عرضه نکند در مفاتیح بیان شده است. سوال این بود که آن راه چیست؟" آقای مرتضوی نگاهی به کتاب دست سید انداخت و گفت:"به به عجب جایزه جالبی. من بگویم؟" 🔸سید گفت "بفرمایید." آقای مرتضوی گفت "حالا بگذارید ببینیم کسی می‌داند یا نه. و برای کمک گفت: در تعقیبات نماز است. یک دعاست. بقیه اش را شما بگویید." مردم به یکدیگر نگاه می‌کردند. از قسمت خواهران کاغذی رسید دست سید. کاغذ را باز کرد و گفت:"یکی از خواهران پاسخ را گفته است." چنگیز مفاتیح دستش بود و برای پیدا کردن جواب، از بخش تغقیبات مشترکه شروع به خواندن توضیحات کرد. سید گفت:"ظاهرا پاسخ را آقای مرتضوی باید بگویند. لطفا این کتاب را به خواهری که این کاغذ را نوشته اند بدهید." چنگیز دستش را بالا گرفت و گفت:"پیدایش کردم حاجی" و چنان با شوق و فریاد این جمله را گفت که همه به سمت او برگشتند و خودش هم به یکباره متوجه شد که فریاد کشیده و لبخند روی لبانش، ماسید:"ببخشید. شرمنده" سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. سید از پشت میکروفون گفت: "به به. بفرما آقا چنگیز. بفرما پشت میکروفون برایمان بگو." چنگیز زیر نگاه‌های سنگین مردم، اذیت بود و عرق کرده بود. موقع جلو رفتن شنید که همان صدای قبلی گفت"تو را چه به مفاتیح" باز هم نشنیده گرفت اما این بار دلش شکست. نزدیک سید رسید. آقای مرتضوی نگاه مهربانی به او کرد و گفت:"بگو برایمان پسرم" سید میکروفون را جلوی دهان چنگیز گرفت. چنگیز تشکر کرد و گفت: "در بخش تعقیبات مشترکه، یکی از دعاها این طور گفته شده: ( از دست نوشته شیخ شهید نقل است که حضرت رسول (صلى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: هرکه می خواهد خداوند در قیامت اعمال زشتش را بر او عرضه نکند و پرونده گناهانش را نگشاید، باید این دعا را بعد از هر نماز بخواند: اَللّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجى مِنْ عَمَلى،...)" 🔹سید جمله به جمله فرازی که چنگیز به سختی و با مکث می‌خواند را ترجمه کرد تا مردم بدانند چه دعایی می‌خوانند واز خداوند چه می‌خواهند و خدا به خاطر چه درخواستی گفته که نامه اعمال زشتت را باز نمی‌کنم. در آخر گفت: "جایی ننوشته اند که گنهکار نیاید و چه لطفی عظیم تر از این که پرونده گناهانمان را باز نکنند؟ آنقدر روز قیامت نیاز به مهربانی و ستاریت خداوند داریم. آنقدر نیاز به نگاه پر مهرش داریم.. خدایا، ما را از شیعیان و دوست داران اهل بیت قرار ده و زندگی و مرگمان را به حیات و ممات معصومین علیهم السلام پیوندی جدانشدنی ده.." اشک در چشمانش حلقه زده بود. صدای آمین جمعیت بلند شد. آرام به چنگیز گفت:"جایزه شما هم پیش من محفوظ است. سپس اذان و اقامه را با همان لحن زیبایش گفت. 🔸میکروفون را دست چنگیز داد و گفت:" بسم الله. زیبا مکبری کردی" چنگیز با خود فکر کرد نماز جماعت را که این طور از دست می‌دهم. اما چیزی نگفت. میکروفون را گرفت. زیر لب گفت: "خدایا مجدد راهنمایی ام کن. "مرد میانسالی گفت: "قد قامت الصلوه.." چنگیز هم بلند گفت: قد قامت الصلوه." منتظر شد تا سید دستانش را بالا ببرد. سید، دو دستش را به آرامی به موازات گوشش بالا آورد و رها و نرم، به کنار بدنش ثابت کرد. لحظه ای مکث کرد و بسم الله را شمرده شمرده، بلند و با لحنی خاص که سرشار از شادابی و حزنی عمیق بود، خواند. چنگیز خود را از حال و هوای سید بیرون کشاند و گفت: "الله اکبر تکبیره الاحرام.." تعجب کرد. لحن مکبری کردن های حاج عباس را گرفته بود. چقدر برایش آشنا بود مکبری کردن. علت را نفهمید اما خوشحال‌تر و مطمئن‌تر از قبل، رو به سید ایستاد و محو حالاتش شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا