May 11
🌸🌸🌸🌸🌸
💗کوچهی هشت ممیز یک💗
قسمت شصت و یک
🔹سید با چند جا تماس گرفت. برای اینکه چنگیز بتواند استراحت کند به انتهای مسجد رفته بود و آرام صحبت میکرد. دنبال کاری برای چنگیز بود. وسط تلفن زدنهایش، گوشی زنگ خورد. آقای مرتضوی بود:"سلام علیکم حاج آقا. چقدر اشغال هستی" سید عذرخواهی کرد و گفت:"با چند جا تماس گرفتم برای آقاچنگیز. شما توانستید کاری کنید؟" آقای مرتضوی گفت:"یک کار هست برای زندانیان. یک مورد هم نگهبانی از یک مجتمع است که گفتند باید با او مصاحبه کنند." سید گفت:"خیلی خوب است. کار زندان چیست؟" آقای مرتضوی گفت:"من به زندان رفت و آمد دارم و گاهی برای کمک به زندانیان، با رئیس زندان جلسه دارم. چند روز پیش هم آنجا بودم. کار نگهبانی را نمی دانم به او بدهند یا نه ولی در تاسیسات نیاز به نیرو دارند که فکر کنم چنگیز از عهدهاش بر بیاید." سید گفت:"خیلی عالی. خدا خیرتان بدهد." آقای مرتضوی گفت:"الان چنگیز کجاست؟ فرصت دارد با هم برویم این دو کار را ببیند؟" سید گفت:"همین جا هستند. اجازه بدهید بپرسم" و به سمت چنگیز رفت. با صدایی آرام گفت:"آقا چنگیز بیداری؟ آقای مرتضوی هستند مثل اینکه به کمک شما نیاز دارند. چه بگویم؟" چنگیز نشست. چشمانش را مالید و گفت:"باشه" سید به آقای مرتضوی گفت:"بله ایشان میتوانند.. بله.... خدمتشان میگویم. یاعلی. خدانگهدار"
🔸چنگیز تکیهاش را روی دستش داد. حال نشستن نداشت. سید پشت چنگیز نشست. او را محکم گرفت که از جا تکان نخورد. همان طور که کتف و سرشانه و پشتش را ماساژ میداد گفت:"درخواست نیرو از آقای مرتضوی داشتهاند. یکی نگهبانی مجمتع است و یکی هم کار در قسمت تاسیسات زندان. آقای مرتضوی میخواستند اگر فرصت داری با ایشان بروی و ببینی کدام یک را دوست داری و میپسندی یا نه. نظرت چیست؟" چنگیز که چشمانش کمی بازتر شده بود و از ماساژ سید خجالت میکشید گفت:"خوب است. هر دو کار خوب است. من که خودم نتوانستم کاری پیدا کنم. دست شما درد نکند حاج آقا. اینطور که من خیلی خجالت میکشم" سید خندید و گفت:"خب نکِش. پاره میشودها" چنگیز از مزاح سید خندهاش گرفت و گفت:"یک ماساژ طلبتان. این طوری کمتر وجدان درد خواهم داشت" سید گفت:"باشد. یک بار هم ما خودمان را به دستان خواهیم سپرد. فعلا که شما زیر دستان ما هستی." و چنگیز را که دوزانو نشسته بود آرام به جلو هل داد و دستانش را از جلو کشیده کرد و پشتش را به سمت نوک دستانش ماساژ داد. چنگیز کشش خوبی در پشت و کمرش احساس کرد و خستگی پیاده رویهای چند ساعته، از تنش بیرون رفت. سر حال نشست و گفت:"چقدر خوب بود. متشکرم" سید خندید و گفت:"هر وقت دلت خواست، در خدمتم." صدای تک بوقهایی، سید را از جا بلند کرد. گوشی سید زنگ خورد. سید رو به چنگیز گفت:"آقای مرتضوی هستند. رسیدهاند. برو به سلامت" و گوشی را جواب داد.
🔹آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید از ماشین پیاده شد. از سید پرسید جریان چیست. سید اشارهای به دیوار کناری مسجد انداخت و گفت:"گویا قرار است پنجره ای در آن سوی دیوار زده شود" آقای مرتضوی به زاویه دیگر مسجد رفت. شکاف دیوار و پلاستیک زده شده روی آن را دید و گفت:"این که امنیت ندارد. چه کسی ..." و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت:"پس شما برای همین مسجد هستید؟" سید گفت:"بله. مشکلی نیست. شما بروید من اینجا هستم." آقای مرتضوی به چنگیز اشاره کرد که سوار ماشین شود. رو به سید گفت:"خدا خیرت بدهد. برای شب یک نگهبان میگذارم" و رفت. سید از شلنگ گوشه حیاط، وضو گرفت. شلنگ را پای درخت مسجد گذاشت تا سیراب شود. همان جا زیر سایه درخت نشست و مشغول نماز شد تا چاله کنار درخت، پر آب شود.
🔸حاج عباس هنوز نیامده بود. کتری زردرنگ بزرگ را پر آب کرد و روی شعله گاز گذاشت. درکتری کوچکتر، چهار قاشق سرخالی چای ریخت و منتظر شد تا آب، جوش بیاید. تا به حال نشده بود که حاج عباس دیر کند اما از ظهر که رفته بود هنوز نیامده بود. از گوشه آشپزخانه، چهارپایه پلاستیکی زرشکی رنگ را برداشت و دم در آشپزخانه نشست تا نسبت به در ورودی مسجد، دید کافی داشته باشد. قرآن جیبیاش را روی دست گرفت و مشغول خواندن شد. آنقدر این صفحات را خوانده بود که احساس میکرد تک تک عبارات قرآن با او حرف میزنند. ایستاد. به آسمان نگاه کرد. خدا را به خاطر نزول قرآن حمد گفت. همان طور ایستاده تلاوتش را ادامه داد. همه وجودش آیات قرآن و مفاهیم قرآن شده بود. لحن صدایش را از آن شوق و شعف شروع تلاوت آیات، به لحنی حزین بدل کرد و ادامه داد:" وَإِذَا جَاءَتْهُمْ آيةٌ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتَى مِثْلَ مَا أُوتِي رُسُلُ اللَّهِ، اللَّهُ أَعْلَمُ حَيثُ يجْعَلُ رِسَالَتَهُ ..." با خود فکر کرد:" نکند روزی، من هم بگویم ایمان نمی آورم تا فلان و بهمان شود! نکند الان بهانه آورم که امامم نیست و کاری نکنم؟" از این فکر اشک در چشمانش جمع شد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و دو
🔹چای حاضر بود. تا اذان، نیم ساعت فرصت بود. سید، زیر کتری را کم کرد. استکان ها را مرتب در سینی چید. قندان را پر از قند کرد و از اشپزخانه بیرون رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. برایش صدقهای در صندوق صدقات جلوی درب مسجد انداخت. در بزرگ مسجد را باز گذاشت و داخل مسجد شد. گوشهای نشست. کتابی را از کیف همراهش در آورد و به خواندن مشغول شد:"- رضا میگفت دیگه تو زن گرفتی، درست نیست از وقت زنت بزنی بیایی پیش ما." با این جمله، دلش برای زهرا پر کشید. به خواندن ادامه داد:"چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. حالا زنک زده میگه مامان گفته حتما ناهار دعوتشون کن بیان پیشمون. مادرش خیلی خوب و مهربونه. ی جورایی حق مادری به گردنم داره. مثل مامانم دوسش دارم. به مترو که رسیدند، قبل از اینکه روح الله از زینب جدا شود و به سمت مردانه برود گفت: خلاصه بهت بگم دیگه مامان رضا، سجاده اش تو آشپزخونه اش پهنه. سوار قطار که شدند، زینب به فکر فرو رفت. منظورش را نفهمیده بود." نگاهی به ساعت انداخت. کتاب "دلتنگ نباش" را بست. داخل کیف گذاشت و برای تجدید وضو به وضوخانه رفت.
🔸کفشهایش را در آورد. به دیوار تکیه داد و همان طور ایستاده، جوراب تمیزی پوشید. عبا را روی شانه، مرتب کرد. آمد داخل بشود که چند نفر همزمان وارد حیاط مسجد شدند. ایستاد تا آن ها هم برسند. با خوشرویی سلام کرد و دست داد. حال و احوال کرد و بفرما زد. آقایی که بین جمع، میانسال تر بود گفت:"اختیار دارید. شما سید اولاد پیغمبر هستید. شما بفرمایید." سید تشکر کرد. مجدد تعارف کرد و گفت:"احترامی که به خاطر پیامبر بر من گذاشتید از لطف شماست. خدا خیرتان بدهد و بهترین ها را روزیتان کند. اما شما بزرگتر هستید و من به خودم اجازه نمی دهم که جلوتر از شما وارد بشوم. خواهش می کنم بفرمایید. "نیم قدمی، عقب رفت. دستش را پشت آقایان گرفت و گفت: "خواهش می کنم منت بگذارید و بفرمایید." صدای ربنا از گوشی یکی از آقایان بلند شد. وقت کم بود. مرد میانسال تشکر کرد و وارد شد. بقیه هم به دنبال او و سید هم پشت سرشان وارد شد و پشت بلندگو رفت.
🔹 حاج عباس هنوز نیامده بود. نگاه سید به در مسجد ماند تا صدای اذان از رادیو گوشه مسجد پخش شد. رو به قبله ایستاد. بسم الله گفت و با لحنی محکم و به سبک اذان مسجد النبی، اذان را گفت: الله اکبر الله اکبر... لحن، همان لحن بود اما مدی که به حروف میداد، همان کشش مجاز بود و از حد نمیگذارند. اذان تمام شد. بلندگو را روی زمین گذاشت. با خود گفت: "افراد مومن و با تقوایی در این جمع هستند. من چطور برای آنان امامت کنم." چهرهاش متفکر بود. رو به مرد میانسالی که با او وارد مسجد شده و از جمع، بزرگتر بود کرد. دستش را به سمت سجاده امام جماعت نشانه رفت و دهان باز کرد:"حاج آقا شما بفر.." اما او، دست سید را خواند و گفت:"حاج آقا بفرمایید"و با صدایی بلند گفت: "قد قامت الصلوه.. قد قامت الصلوه" از میکروفون تا سجاده، چند قدمی فاصله بود. سید، متواضعانه به سمت سجاده حرکت کرد. اقامه را بین راه گفت که مردم خیلی سرپا نیاستند. روی سجاده جای گرفت. با خدا مناجات کرد:"خدایا، به واسطه نماز اول وقت مولایمان، صاحب الامر، و نماز این بندگان خوبت، نماز مرا هم بپذیر."ا شک از دیدگانش سرازیر شد. شانههایش لرزید. استغفار کرد و تکبیر گفت.
🔸چنگیز و اقای مرتضوی رکعت اول نماز سید، وارد مسجد شدند. آقای مرتضوی، خود را سریع به صف رساند و قامت بست. چنگیز وضو نداشت. فکر کرد برود وضو بگیرد اما دید سید به سجده رفت و حاج عباس پشت بلندگو نبود. مردد بود جلو برود یا نه. به خود جرأت داد. پشت میکروفون رفت. با خود گفت:"من جلو آمدم خدایا، تو برایم راهنما بفرست." رو به سید ایستاد. سید از سجده سربلند کرد و گفت: الله اکبر. چنگیز پشت میکروفون تکرار کرد : الله اکبر. نگاه برخی نمازگزاران از جمله آقای مرتضوی، به سمت چنگیز چرخید. از صدایش جا خورد. سعی کرد حواسش را به نماز بدهد. سید مجدد به سجده رفت. چنگیز گفت: الله اکبر. نمی دانست درست میگوید یا نه. تا جایی که یادش میآمد، حاج عباس همین الله اکبر را تکرار میکرد. سید سر از سجده برداشت و برخاست. چنگیز گفت: یاالله. یکی از نمازگزاران با صدای کمی بلند گفت: بحول الله و بقیه ذکرش را آرام تر گفت. چنگیز شنید. تکرار کرد: بحول الله. تا آخر نماز، چنگیز حواسش هم به سید بود و هم آن نمازگزاری که به او نزدیک تر بود و برخی اذکار را بلندتر میگفت. شور، نشاط و شعف خاصی وجودش را پُر کرده بود.
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
ســلام آرام جـــانم ♥️
ای صفای قلب زارم...
.... هر چه دارم از تو دارم....
تا قیامت ای رضاجان
.... دست ز خاکت برندارم...
#شهادت_امام_رضا علیه السلام
#ماه_صفر
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🔴 فیلم جدید از انتقال تجهیزات تیپ مکانیزه امام زمان(عج) نیروی زمینی سپاه به مرزهای شمالغرب کشور
♦️بزودی اولتیماتوم ایران به اقلیم کردستان عراق به پایان میرسد .
#ایران_قوی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
وقتی صفحه فدراسیون جهانی حسینیه میشه☺️
این کلیپ با نوای حیدر حیدر از صفحه فدراسیون جهانی کشتی منتشر شد💪
به امید موفقیت فرزندان ایران در تمام عرصه ها♥️
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
▪️🍃🌹🍃▪️
طرح ترور پدر مهسا امینی در سقز خنثی شد
معاون استاندار کردستان:
چند نفر از اعضای گروهکهای تروریستی که می خواستند در مسیر آرامستان آیچی، امجد امینی پدر مهسا امینی را ترور کنند با هوشیاری نیروهای امنیتی دستگیر و این طرح خنثی شد.
در این ارتباط چند نفر از نیروهای تروریست دستگیر شده اند.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
🔹🍃🌹🍃🔹
امان از دست بعضی بچه بسیجیها!
امروز خیابان آزادی، سر جمالزاده، یک بسیجی گونی به دست را دیدم!
بنده خدا گونی را آماده کرده بود که صاحبش را در بر بگیرد، اما دریغ از یک نفر!😂
✍ رضا حاتمی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و دو
🔹چای حاضر بود. تا اذان، نیم ساعت فرصت بود. سید، زیر کتری را کم کرد. استکان ها را مرتب در سینی چید. قندان را پر از قند کرد و از اشپزخانه بیرون رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. برایش صدقهای در صندوق صدقات جلوی درب مسجد انداخت. در بزرگ مسجد را باز گذاشت و داخل مسجد شد. گوشهای نشست. کتابی را از کیف همراهش در آورد و به خواندن مشغول شد:"- رضا میگفت دیگه تو زن گرفتی، درست نیست از وقت زنت بزنی بیایی پیش ما." با این جمله، دلش برای زهرا پر کشید. به خواندن ادامه داد:"چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. حالا زنک زده میگه مامان گفته حتما ناهار دعوتشون کن بیان پیشمون. مادرش خیلی خوب و مهربونه. ی جورایی حق مادری به گردنم داره. مثل مامانم دوسش دارم. به مترو که رسیدند، قبل از اینکه روح الله از زینب جدا شود و به سمت مردانه برود گفت: خلاصه بهت بگم دیگه مامان رضا، سجاده اش تو آشپزخونه اش پهنه. سوار قطار که شدند، زینب به فکر فرو رفت. منظورش را نفهمیده بود." نگاهی به ساعت انداخت. کتاب "دلتنگ نباش" را بست. داخل کیف گذاشت و برای تجدید وضو به وضوخانه رفت.
🔸کفشهایش را در آورد. به دیوار تکیه داد و همان طور ایستاده، جوراب تمیزی پوشید. عبا را روی شانه، مرتب کرد. آمد داخل بشود که چند نفر همزمان وارد حیاط مسجد شدند. ایستاد تا آن ها هم برسند. با خوشرویی سلام کرد و دست داد. حال و احوال کرد و بفرما زد. آقایی که بین جمع، میانسال تر بود گفت:"اختیار دارید. شما سید اولاد پیغمبر هستید. شما بفرمایید." سید تشکر کرد. مجدد تعارف کرد و گفت:"احترامی که به خاطر پیامبر بر من گذاشتید از لطف شماست. خدا خیرتان بدهد و بهترین ها را روزیتان کند. اما شما بزرگتر هستید و من به خودم اجازه نمی دهم که جلوتر از شما وارد بشوم. خواهش می کنم بفرمایید. "نیم قدمی، عقب رفت. دستش را پشت آقایان گرفت و گفت: "خواهش می کنم منت بگذارید و بفرمایید." صدای ربنا از گوشی یکی از آقایان بلند شد. وقت کم بود. مرد میانسال تشکر کرد و وارد شد. بقیه هم به دنبال او و سید هم پشت سرشان وارد شد و پشت بلندگو رفت.
🔹 حاج عباس هنوز نیامده بود. نگاه سید به در مسجد ماند تا صدای اذان از رادیو گوشه مسجد پخش شد. رو به قبله ایستاد. بسم الله گفت و با لحنی محکم و به سبک اذان مسجد النبی، اذان را گفت: الله اکبر الله اکبر... لحن، همان لحن بود اما مدی که به حروف میداد، همان کشش مجاز بود و از حد نمیگذارند. اذان تمام شد. بلندگو را روی زمین گذاشت. با خود گفت: "افراد مومن و با تقوایی در این جمع هستند. من چطور برای آنان امامت کنم." چهرهاش متفکر بود. رو به مرد میانسالی که با او وارد مسجد شده و از جمع، بزرگتر بود کرد. دستش را به سمت سجاده امام جماعت نشانه رفت و دهان باز کرد:"حاج آقا شما بفر.." اما او، دست سید را خواند و گفت:"حاج آقا بفرمایید"و با صدایی بلند گفت: "قد قامت الصلوه.. قد قامت الصلوه" از میکروفون تا سجاده، چند قدمی فاصله بود. سید، متواضعانه به سمت سجاده حرکت کرد. اقامه را بین راه گفت که مردم خیلی سرپا نیاستند. روی سجاده جای گرفت. با خدا مناجات کرد:"خدایا، به واسطه نماز اول وقت مولایمان، صاحب الامر، و نماز این بندگان خوبت، نماز مرا هم بپذیر."ا شک از دیدگانش سرازیر شد. شانههایش لرزید. استغفار کرد و تکبیر گفت.
🔸چنگیز و اقای مرتضوی رکعت اول نماز سید، وارد مسجد شدند. آقای مرتضوی، خود را سریع به صف رساند و قامت بست. چنگیز وضو نداشت. فکر کرد برود وضو بگیرد اما دید سید به سجده رفت و حاج عباس پشت بلندگو نبود. مردد بود جلو برود یا نه. به خود جرأت داد. پشت میکروفون رفت. با خود گفت:"من جلو آمدم خدایا، تو برایم راهنما بفرست." رو به سید ایستاد. سید از سجده سربلند کرد و گفت: الله اکبر. چنگیز پشت میکروفون تکرار کرد : الله اکبر. نگاه برخی نمازگزاران از جمله آقای مرتضوی، به سمت چنگیز چرخید. از صدایش جا خورد. سعی کرد حواسش را به نماز بدهد. سید مجدد به سجده رفت. چنگیز گفت: الله اکبر. نمی دانست درست میگوید یا نه. تا جایی که یادش میآمد، حاج عباس همین الله اکبر را تکرار میکرد. سید سر از سجده برداشت و برخاست. چنگیز گفت: یاالله. یکی از نمازگزاران با صدای کمی بلند گفت: بحول الله و بقیه ذکرش را آرام تر گفت. چنگیز شنید. تکرار کرد: بحول الله. تا آخر نماز، چنگیز حواسش هم به سید بود و هم آن نمازگزاری که به او نزدیک تر بود و برخی اذکار را بلندتر میگفت. شور، نشاط و شعف خاصی وجودش را پُر کرده بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و سه
🔹مکبری چنگیز هر جور که بود بالاخره تمام شد. سید رو به چنگیز کرد و لبخند دلنشین و تحسین برانگیزی نثارش کرد. چنگیز میکروفون را دست آقای مرتضوی که به سوی او آمد داد و رفت وضوخانه. از صف ها که رد میشد، صدایی شنید که "مکبری را چه به تو!" عکس العملی نشان نداد. انگار که چیزی نشنیده. آستینهایش را بالا داد و سعی کرد همان طور که از سید دیده بود، وضو بگیرد. حال خوشی داشت و دلش نمیخواست این حال خوشش را هیچکس خراب کند. به مسجد برگشت. دعاهای تعقیبات را آقای مرتضوی خوانده بود. سید آرام و نرم از جا برخواست و کنار آقای مرتضوی قرار گرفت. کتابی دستش بود. کتابی نسبتا کلفت اما کوچک. میکروفون را سید گرفت و به جمع سلام کرد: "سلام علیکم. نماز و روزههایتان قبول باشد الهی. اگر یادتان باشد سوالی مطرح شده بود و قرار بود هر کس پاسخش را گفت، جایزهای بگیرد. بسم الله.. چه کسی یادش هست و جواب را میداند؟" صدای بمی برخاست که:"سوال چه بود؟" سید لبخندی زد و گفت: "یک راه برای اینکه خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدمان را باز نکند و بر او عرضه نکند در مفاتیح بیان شده است. سوال این بود که آن راه چیست؟" آقای مرتضوی نگاهی به کتاب دست سید انداخت و گفت:"به به عجب جایزه جالبی. من بگویم؟"
🔸سید گفت "بفرمایید." آقای مرتضوی گفت "حالا بگذارید ببینیم کسی میداند یا نه. و برای کمک گفت: در تعقیبات نماز است. یک دعاست. بقیه اش را شما بگویید." مردم به یکدیگر نگاه میکردند. از قسمت خواهران کاغذی رسید دست سید. کاغذ را باز کرد و گفت:"یکی از خواهران پاسخ را گفته است." چنگیز مفاتیح دستش بود و برای پیدا کردن جواب، از بخش تغقیبات مشترکه شروع به خواندن توضیحات کرد. سید گفت:"ظاهرا پاسخ را آقای مرتضوی باید بگویند. لطفا این کتاب را به خواهری که این کاغذ را نوشته اند بدهید." چنگیز دستش را بالا گرفت و گفت:"پیدایش کردم حاجی" و چنان با شوق و فریاد این جمله را گفت که همه به سمت او برگشتند و خودش هم به یکباره متوجه شد که فریاد کشیده و لبخند روی لبانش، ماسید:"ببخشید. شرمنده" سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. سید از پشت میکروفون گفت: "به به. بفرما آقا چنگیز. بفرما پشت میکروفون برایمان بگو." چنگیز زیر نگاههای سنگین مردم، اذیت بود و عرق کرده بود. موقع جلو رفتن شنید که همان صدای قبلی گفت"تو را چه به مفاتیح" باز هم نشنیده گرفت اما این بار دلش شکست. نزدیک سید رسید. آقای مرتضوی نگاه مهربانی به او کرد و گفت:"بگو برایمان پسرم" سید میکروفون را جلوی دهان چنگیز گرفت. چنگیز تشکر کرد و گفت: "در بخش تعقیبات مشترکه، یکی از دعاها این طور گفته شده: ( از دست نوشته شیخ شهید نقل است که حضرت رسول (صلى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: هرکه می خواهد خداوند در قیامت اعمال زشتش را بر او عرضه نکند و پرونده گناهانش را نگشاید، باید این دعا را بعد از هر نماز بخواند: اَللّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجى مِنْ عَمَلى،...)"
🔹سید جمله به جمله فرازی که چنگیز به سختی و با مکث میخواند را ترجمه کرد تا مردم بدانند چه دعایی میخوانند واز خداوند چه میخواهند و خدا به خاطر چه درخواستی گفته که نامه اعمال زشتت را باز نمیکنم. در آخر گفت: "جایی ننوشته اند که گنهکار نیاید و چه لطفی عظیم تر از این که پرونده گناهانمان را باز نکنند؟ آنقدر روز قیامت نیاز به مهربانی و ستاریت خداوند داریم. آنقدر نیاز به نگاه پر مهرش داریم.. خدایا، ما را از شیعیان و دوست داران اهل بیت قرار ده و زندگی و مرگمان را به حیات و ممات معصومین علیهم السلام پیوندی جدانشدنی ده.." اشک در چشمانش حلقه زده بود. صدای آمین جمعیت بلند شد. آرام به چنگیز گفت:"جایزه شما هم پیش من محفوظ است. سپس اذان و اقامه را با همان لحن زیبایش گفت.
🔸میکروفون را دست چنگیز داد و گفت:" بسم الله. زیبا مکبری کردی" چنگیز با خود فکر کرد نماز جماعت را که این طور از دست میدهم. اما چیزی نگفت. میکروفون را گرفت. زیر لب گفت: "خدایا مجدد راهنمایی ام کن. "مرد میانسالی گفت: "قد قامت الصلوه.." چنگیز هم بلند گفت: قد قامت الصلوه." منتظر شد تا سید دستانش را بالا ببرد. سید، دو دستش را به آرامی به موازات گوشش بالا آورد و رها و نرم، به کنار بدنش ثابت کرد. لحظه ای مکث کرد و بسم الله را شمرده شمرده، بلند و با لحنی خاص که سرشار از شادابی و حزنی عمیق بود، خواند. چنگیز خود را از حال و هوای سید بیرون کشاند و گفت: "الله اکبر تکبیره الاحرام.." تعجب کرد. لحن مکبری کردن های حاج عباس را گرفته بود. چقدر برایش آشنا بود مکبری کردن. علت را نفهمید اما خوشحالتر و مطمئنتر از قبل، رو به سید ایستاد و محو حالاتش شد.
May 11
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
صبحی
که شروعاش
زِ سلامی به تو باشد؛
ای جــــــــــــانِ دلـــــــــــــم 🌸
صبحِ من آن روز به خیر است ...
#یامهدی
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
🌱 پُر از آرامش و حس خوب🌱
یـــــــه حــــسِ خــوبــــــ
گریه بر امام حسین امامت...!.mp3
2.73M
حتماً و حتماً گوش کنید
با گریه بر امام حسین علیه السلام
انسان به مقام امامت میرسد!
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماببینید
آیت الله جاودان:
مکررا پیش اومده که دوستانی آمدند و توبه کردند و گذشته شون رو کنار گذاشتند ولی میگن خیالات، صحنه ها و افکار گذشته ما رو رها نمی کنه...
علتش این است که سرمایه وجودی آنها آلوده است و باید پاک شود.
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
🌤سلام
صبح پنج شنبهتون بخیر
🌸 سلامی به زیبایی عشق
🍃 به لطافت دل مهربونتون
🌸 آرزو میکنم پنجـره دلتون
🍃 رو بـه خوشـبختی بـاز بشه
🌸 و دلتون سرشار از شادی
🍃 و آرامشی همیشگی باشه
http://eitaa.com/mahdavieat
🌹یادم باشد که زیباییهای کوچک را دوست بدارم
حتی اگر در میان زشتیهای بزرگ باشند؛
🌹یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که
هستند نه آنگونه که میخواهم باشند؛
🌹یادم باشد که با خودم مهربان باشم، زیرا شخصی
که با خود مهربان نیست،
نمیتواند با دیگران مهربان باشد ...🌱
http://eitaa.com/mahdavieat