10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ موزیک ویدئو جدید مُجال به نام "هدف"
این موزیک ویدئو عالی رو از دست ندین👌
به کرکس بگو این زمین مُلک ماست
و این آسمان جای سیمرغ هاست🇮🇷✌️
🍃🌹ــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
#جرعهای_از_معرفت
💠 آيت الله ناصری دولت آبادی
🔸گله نکن که چرا این ناراحتیها وجود دارد؟ چرا این وضع اقتصاد ماست؟ چرا باران نمیبارد؟ چرا هر روز یک مرض تازه پيدا میشود؟
🔸زيرا هر روز یک گناه تازه ای انجام میدهی و اين مشكلات هم اثر عمل تو است.
هر روز یک گناه تازه؛ درد تازه برایت ميفرستد. اينها لازمهی هم هستند.
از امام رضا علیه السلام روايت نقل شده است كه:
«كُلَّما أحدَثَ العِبادُ مِن الذُّنوبِ ما لَم يَكُونوا يَعمَلُونَ أحدَثَ اللّه ُ لَهُم مِن البَلاءِ ما لَم يَكُونُوا يَعرِفُونَ؛»۱*
هر گاه بندگان، مرتكب گناهانى شوند كه پيشتر انجام نمى داده اند ، خداوند بلاهايى را برايشان پديد میآورد كه سابقه نداشته است و آن را نمیشناسند.
📚۱. كافی، ج ۲، ص ۲۷۵
http://eitaa.com/mahdavieat
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 ناتوان از شکر یک نعمت
🔹روزی امام سجاد علیه السلام بر عبد الملک پنجمین خلیفه اموی وارد شد، عبدالملک آثار سجده را که بر پیشانی امام علیه السلام دید شگفت زده شد و گفت:
یا ابا محمد! چرا این همه در عبادت زحمت میکشی! تو پاره تن پیامبر صلی الله عیله و آله و سلم و به آن حضرت بسیار نزدیک هستی، دارای کمالات عظیم میباشی و در این جهت نظیر نداری.
🔹امام سجاد علیه السلام فرمود:
«آنچه گفتی از توفیقات و تأییدات الهی است که به من عنایت فرموده است، چگونه باید سپاسگزاری و شکر کنم؟»
آنگاه از عبادت رسول خدا توصیف کرد که پیامبر اسلام آن قدر به نماز ایستاد که پاهایش ورم کرد و آن قدر روزه میگرفت که دهانش میخشکید. به او گفتند:
یا رسول الله! مگر خداوند تمام گناهان گذشته و آینده شما را نبخشید که این همه در عبادت تلاش میکنی؟
فرمود: آیا نباید من بنده سپاسگزار باشم؟
🔹سپس امام فرمود:
«سوگند به خدا اگر در راه عبادت اعضایم بریده شوند و چشمانم از حدقه بیرون آمده و روی سینهام بیفتند، نمی توانم شکر یک نعمت از نعمتهای خداوند را که شمارش کنندگان قادر به شمارش آنها نیستند به جای آورم.»
📚 بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۵۷
http://eitaa.com/mahdavieat
16.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قیمت هندوانه
#دانلود پیشنهادی👌
http://eitaa.com/mahdavieat
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌱خورشید بر ایوان تو ای پاک سرشت
جز «سلسلة الذهب» حدیثی ننوشت...
🌱گفتی «أنا من شروطها» یعنی، نیست
جز عشق و محبت تو راهی به بهشت....
#همه_خادم_الرضاییم
#دلتنگزیارت
http://eitaa.com/mahdavieat
🖐خداحافظ صدای آسمانی...
ما با صدای شما بارها و بارها از راه دور دل را پر دادهایم به حرم سلطان، در صحن و سرایش گفتهایم آمدم ای شاه پناهم بده... یادمان آمده که اینجا ملجأ درماندگان است و راه دل را باز کردهایم به گفتن ماندههای ته دلمان که به هیچکس جز آقای مهربان نمیشود گفت، و خوب که دلمان خالی شد و اشک روی گونهمان راه گرفت گفتیم دور مران از در و راهم بده...
خاک بر شما خوش باد آقای کریمخانی
حالا ماییم و چشمی به اشک نشسته و دلی که سخت دلتنگ صدایتان میشود، حالا ماییم و حرفی به حضرت سلطان...
سلطان مهربان ما...آمده، ای شاه پناهش بده...😭
_جهت شادی روح استاد کریمخانی فاتحهای همراه با صلوات قرائت بفرمایید🙏
http://eitaa.com/mahdavieat
13 Mostanade Soti Shonood.mp3
17.44M
🔉#مستند_صوتی_شنود
📣 جلسه سیزدهم
* واقعه هشتم
* روزی که به بدنم برگشتم
* وضعیت جنگ اسرائیل درغزه
* التماس والتهابی که به درگاه خدا داشتم
*گردابی از نور که من را به دشت بسیار نورانی برد
* ابر سیاهی که نصف آسمان را گرفت
* فرشته هایی که مسلح بودند.
* فرشته هایی که امر الهی به دست آنهاست
* ما ثابت بودیم زمین گرد ما میرخید.
* با یک اشاره اش، اسرائیل نابود می شد.
* نقش نیت واراده شیعیان در پیشبرد اهداف
* افرادی که از جنگ، رضایت خدا را در نظر نداشتند.
* سران جنگی که با اسرائیل بسته بودند
* با یک چرخش زمین، یمن را می دیدم
* حجاب هایی که با اراده او کنار می رفت.
* نیت هرکس از جنگ را می فهمیدم
* تفرقه ای که در عراق بود
*جنگ عراق، جنگ قدرت بود
* افرادی که خود را به آمریکا نزدیک می کردند
* کسی به دنبال رضایت خدا نبود
* به ایران هم سر زدم.
* دیدم دوتا ملک از ملائکه که کمک می کردند.
* همه دنبال اثبات منیت خود بودن
* ملائکه مخصوص به جهاد
* ما غائبیم
* افرادی که با دستور آنها، کارها پیش می رود.
* سکینه ای که بعد از دیدن تمثال امام، به من دست داد.
* همه عالم هستی در اختیار ماست وما غافلیم
* مقام حضرت آقا
* جنگ اطلاعاتی که درگیر آن هستیم.
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈بیستم ✨
چشمم به پاهاشون بود....😧😥
از یه چیزی مطمئن بودم،تا #جون دارم #نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم #حجابمو ازم بگیرن...😠☝️
تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم...
با سر خورد زمین.
فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه.
باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡
ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت.
از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊
خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم...
اما..آی دستم....😣🔪
با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم.
تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد.
دیگه نمیتونستم تکون بخورم...
چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم.
پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود.
ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞
ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣
صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃
خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم.
نیم خیز شدم،...
دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد.
اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد.
فریاد زدم:
_بگیرش...😵👈🏃
امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊
نشستم....
دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣
پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد.
چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم:
_تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪
از ترس چیزی نمیگفت...
چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد.
-حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪
اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت:
_ولش کن.😥
گفتم:
_تو حرف نزن.😡
روبه مرد گفتم:
_میگی یا بزنم؟😡🔪
از ترس به تته پته افتاده بود.گفت:
_میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨
داد زدم:_ کی؟😵😡
-نمیدونم،اسمشو نگفت
-چه شکلی بود؟😡
-حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰
امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت:
_چی گفتی تو؟؟!!😡👊
من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم:
_استادشمس؟!!!😳😨
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:.....
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈بیست و یکم ✨
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت: آره.😡
تازه حانیه رو دیدم...
رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد.😰😯
من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.حانیه گفت:
_اینجاست.
با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت:
_نوشته...
داشت آدرس رو میگفت که امین با نعره گفت:
_نامرد..آشغال😡🗣
من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.😥😣رو به حانیه گفتم:
_زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد.
امین به من گفت:
_شما حالتون خوبه؟!!!
کنار مرده با صورت افتادم زمین.
صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم.😣
مامانم داشت گریه میکرد و مریم سعی میکرد آرومش کنه.چشمهامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان🏥 بودم.
شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد.
خیابان،💭دو تا مرد،💭استادشمس،💭امین.💭
مامان متوجه من شد...
اومد نزدیکم و قربون صدقه م میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد.. 🤕😒
بهش گفتم:
_من خوبم.گریه نکن.
مریم باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت:😊
_از دست تو آخرش من سکته میکنم.
لبخند بی جونی زدم..
مریم همونجوری که اشک میریخت😢 رفت بیرون.
به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم ✨خدایا شکرت.بخیر گذشت✨، مثل همیشه.
چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماهها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد.
نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم:
_خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت:
_دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه.
توی سرمم دارویی تزریق کرد💉 و رفت.
به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو👂 آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم.
بهش گفتم:
_چیشد؟ اون مردها؟استادشمس؟😨😟
محمد گفت:
_اون مردها بازداشت شدن.پلیس شمس رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد.😐
با اضطراب گفتم:
_اون مردی که خورد زمین مرده؟😨
لبخندی زد و گفت:😊
_نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره.
زیرلب گفتم:
_خداروشکر.☺️
دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود.😴
وقتی چشمهامو باز کردم حانیه و ریحانه بالا سرم بودن...
تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن.حانیه گفت:
_دختر تو چه جونی داری؟منکه اون موقع دیدمت داشتم سکته میکردم.ولی تو جوری داد میزدی انگار رفتی تمرین آواز.😁
ریحانه گفت:
_خداروشکر به خیر گذشت.😊
حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم:
_چه خبر؟شمس اعتراف کرد؟😥
حانیه گفت:...
ادامه دارد...