❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجم
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ . ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﮐﻨﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﻢ ﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻠﻪ . ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻑ . ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﻕ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﺶ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟
_ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﻨﺐ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ . ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﻪ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺎﯼ
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﺲ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﯿﺎ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
_ ﭼﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
_ ﮐﺠﺎ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻫﺘﻞ
_ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﻭﺩﻩ ؟ ﺍﻻﻥ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ . ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻣﯿﺎﯾﻢ .
ﭼﯿﯿﯿﯿﯽ؟؟؟؟؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮﺷﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻃﻮﻻﻧﯽ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺠﺎﺱ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ .
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ .
ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ . ﻣﮕﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧـ ـﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺍﺯ ﻋﺴﻠﯿﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨـ ـﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ . ۷ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ۵ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ . ﻭﺍﻩ ﻣﮕﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻢ . ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺍﺏ .
_ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﭘﺪﺭ ﮔﺮﺍﻣﯿﻪ ﺧﻮﺩﻡ . ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺣﺮﻡ .
_ ﻣﻨﻮ ﭼﺮﺍ ﻧﺒﺮﺩﯾﺪ ﭘﺲ؟؟؟؟؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﻭﺍﻻ ﻣﺎ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺻﺪﺍﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﺧﻮﺏ؟ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍﯼ ﮔﻠﻢ . ﺑﺎﺑﺎﯼ
ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻭ ﻏﺮﻏﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻻﺑﯽ ﻫﺘﻞ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﻧﺪﻡ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﮐﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ .
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
_ ﺳﻼﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ .
_ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ .
ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﮐﻞ ﺻﺤﻦ ﺭﻭ ﻓﺮﺵ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺑﺎﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮﺵ . ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺫﯾﺘﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤـتـﺮ ﺩﺭﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ .
.
.
.
_ ﺍﻣﯿﺮ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ؟
_ ﺑﻬﺸﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﯿﻨﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺗﻮﻗﻊ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻡ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺯﯾﻨﺐ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ( ﯾﻪ ﻣﮑﺚ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﺮﺩ ) ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ .
_ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﭼﯿﻪ . ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻪ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻌﺮﯾﻔﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج
🌱 #نهال_ولایت 29
🔴 یکی از فرماندهان سپاه یزید ملعون؛ بعد از اینکه اسرای کربلا رو آزاد کردند به یزید گفت:
حالا که همه چی تموم شده اجازه میدی یه تعریفی بکنم از این اسرا؟
👈 ما این همه شهر به شهر این بچه ها رو تازیانه زدیم و فحش دادیم و بهشون اهانت کردیم؛
ولی یکی از این بچه ها برای یکبار هم کوچکترین بی ادبی و توهینی نکرد....
🌠 در آخرین شب این بچه ها به امام حسین علیه السلام نگاه ميکنند و باید بگن بابا ما قرار بود تو شهر جدمون امیرالمومنين علیه السلام باشیم ، اونجا حکومت کنیم
ولی الان چرا آواره صحرا شدیم؟
⇦ خانواده امام حسین علیه السلام یه خانواده شهر نشین بودند
⇦این خانواده شاه نشین بودند
⇦این خانواده؛ خانواده پیغمبر بودند......
صحرا نشین نبودن؛ براشون سخت بود تو صحرا ....😭😭
🌷 ولی هیچ کس حرف و اعتراضی نداره .همه آرام و #راضی و ساکت نشستن.....
🔹یه غمی تو دلشون هست ، گاهی با #احترام به پدر نگاهی میکنند....😭
➖ما یه مسافرت ببریم بچه هامون رو تو اتوبوس یا هواپیما ، یه مقدار که بگذره کلافه میشن! شروع میکنن به بهانه گیری و گریه !
هی میگن چرا نمی رسیم ؟ چرا برنميگرديم خونه خسته شدیم؟؟
تازه نه بهشون آفتابی میخوره نه تشنه ميشن....😭
🏴
🌱 #نهال_ولایت 30
✅ شب های محرم تو خونه نشینید؛ به امام حسین علیه السلام بگید : یا ابا عبدالله تو و خانوادت آواره باشید، من و خانوادم تو خونه بشينيم؟؟
بگو با بچم اومدم، این صدای یا حسین بخوره به بچه ما کافیه✔️
🔷 بچه تو بغل مادرش باشه و مادرش های های گریه کنه
اين بچه میگه حسین کيه؟؟؟
از بچگی باید این سوال👆 براش ایجاد بشه.
🔸یکی گفت من بچه کوچیک دارم نمیتونم هیئت برم!
گفتم اتفاقاً چون بچه کوچیک داری برو.
➖میگفت بچه گریه میکنه مردم رو اذیت میکنه!!
🔸گفتم مردم وقتی صدای بچه تو رو بشنون؛ گریشون میگیره به یاد علی اصغر حسين...😭
🌴 شب اولی که کاروان رسید به کربلا ، وقتی زینب(س) میخواد پیاده بشه یک طرف عباس ایستاده؛ یک طرف علی اکبر ناقه رو گرفته؛
اینقدر با احترام عمه سادات رو پیاده میکنن.....
⭕️ امان از شب عاشورا و فرداش......
زینب(س) یه نگاه به کشته ها میکنه....
عباسم ، علی اکبرم منو به کدوم نامحرمی سپردین...😭😭😭
🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
👤استاد #رائفی_پور :
📱کمپین نه به محرم ‼️
روضه ی اشقیا
«عمرسعد» آدم عجیبیست.
آدم فکر نمیکند کسی مثل او فرماندهی تاریکترین سپاه تاریخ بشود.
ماها تصور میکنیم سردستهی آدمهایی که مقابل امام حسین میایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد.
ظاهراً اما اینطور نیست.
عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچوقت، اما رگههایی از شخصیت عمرسعد را خیلیهایمان داریم.
رگههایی که وسط معرکه میتواند آدم را تا لبهی پرتگاه ببرد.
از همان لحظهی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین.
حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد. عمر سعد «علم» دارد. «علم» دارد به اینکه حسین حق است.
به اینکه جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت «عمل» میلنگاندش.
زن و بچههاش، مال و اموالش، خانه و زندگیاش و مهمتر از همهی اینها؛ گندمهای ری؛ وعدهی شیرین فرمانداریِ ری.
شب دهم امام میکِشدش کنار، حرف میزند با او
حتی دعوتش میکند به برگشتن، به قیام در کنار خودش. میگوید؛ میترسم خانهام را خراب کنند، امام جواب میدهند: خانهی دیگری میسازم برایت.
میگوید؛ میترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره میگویند؛ بهتر از آنها را توی حجاز به تو میدهم. میگوید نگران خانوادهام هستم، نکند آسیبی به آنها برسانند
ماها هم «شک» داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل.
با آنکه به حقانیت حق واقفیم.
مال و جان و زندگی و موقعیتمان را خیلی دوست داریم؛ از دست دادنشان خیلی برایمان نگرانکننده است.
و اینها نشانههای خطرناکی هستند. نشانههای سیاهی از شباهت ما با عمرابنسعدابنابیوقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم.
عمرسعد از آن خاکستریهایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهیها و دیگر همانجا ماند.
مریم روستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی خوبه اینطوری باشه👆
این کوچولو رو یادتونه با حاج محمود میخوند؟
حالا بزرگ شده!
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎦
🎬خانومایی که تو خیابون پستی بلندی های بدنشونو به نمایش میزارن چیز عجیبی که ندارن!!
سه و نیم ملیارد جمعیت زن های کره زمین همشون دارن...
📥 #پیشنهاد_دانلود
💜