مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:چهل ونهم
در رو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،امین خواب آلود اومد بیرون.
متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد.
آروم جوابش رو دادم.
انگار خواست چیزے بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہ اے ڪشیدم و با دست هاے مشت شدہ
چشم هام رو مالیدم،قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسے شون رو انداختن دوشنبہ؟!
تاڪسے رسید سر ڪوچہ و بوق زد،با قدم هاے بلند رفتم بہ سمت تاڪسے،دلم میخواست میتونستم
برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم!
بے میل سوار ماشین شدم،رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار
ماشینش ایستادہ بود!
چادرم رو با دست گرفتم و وارد ڪلاس شدم،تو ڪلاس همهمہ بود،بهار خندون گوشہ ے ڪلاس نشستہ
بود،همونطور ڪہ مقنعہ م رو مرتب مے ڪردم رفتم بہ سمتش.
خواستم سلام بدم ڪہ جاش خمیازہ ڪشیدم،نگاهم ڪرد و گفت:واقعا احسنت بہ داداشت چہ روزے
عروسے گرفت!
نشستم ڪنارش،دستم رو زدم زیر چونہ م و چشم هام رو بستم:بهار ساڪت باش ڪہ میخوام بخوابم بهترہ
درمورد شهریار و عاطفہ ام حرف نزنے ڪہ دهنم بہ نفرین باز میشہ!
_بلے بلے حواسم هست نفریناے شما گیراست!
خندہ م گرفت،چشم هام رو باز ڪردم،خواستم دوبارہ چشم هام رو ببندم ڪہ گفت:پا نمیشے بریم؟
چشم هام رو بستم و گفتم:ڪجا؟ الان استاد میاد!
نوچے ڪرد و گفت:نہ خیر نیومدہ ڪلاس این ساعت پر!
سریع چشم هام رو باز ڪردم،نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا خلوت شدہ بود انداختم.
با شڪ بہ بهار زل زدم:شوخے ڪہ نمیڪنے؟
بلند شد،ڪیفش رو انداخت روے دوشش.
جدے رفت بہ سمت در،با خوشحالے بلند شدم و دنبالش رفتم هم زمان هم استاد و هفت نسل قبل و بعدش
رو دعا مے ڪردم!
از ڪلاس خارج شدیم همونطور ڪہ راہ مے رفتیم بهار گفت:عروسے خوش گذشت؟
بہ صورتم اشارہ ڪردم و گفتم:معلوم نیست؟
با خندہ نگاهم ڪرد و سرش رو تڪون داد.
چشم هام رو چندبار روے هم فشار دادم،با جدیت گفتم:آخ من یہ حالے از این عروس و دوماد بگیرم با
اون مسخرہ بازیاشون ما رو تا چهار صبح بیدار نگہ داشتن!
بهار با ڪنجڪاوے گفت:وا چرا؟
_حالا مجلس عروسے بماند،ساعت دوازدہ رفتیم خونہ عاطفہ اینا تا ساعت دو اونجا بودیم!
بهار با تعجب گفت:دو ساعت؟!
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم:آرہ عاطفہ عین بچہ ها چسبیدہ بود بہ خالہ فاطمہ میگفت من از اینجا
نمیرم! شهریارم ڪہ هے عاطفہ قوربونت برم عاطفہ برات بمیرم عاطفہ فدات شم،عاطفہ ام خودشو لوس
مے ڪرد!عین سوسمار هوایے گریہ مے ڪرد!
بهار دستش رو گذاشت جلوے دهنش و شروع ڪرد بہ خندیدن:واے هانے،خواهرشوهریا باید خودتو
میدیدے چطور تعریف میڪنے!
با حرص گفتم:والا چے ڪار ڪنم؟ مامان و باباے منم ڪہ از شهریار بدتر!عاطفہ اینطور لوس نبود
آخہ!
همونطور ڪہ از پلہ ها پایین میرفتیم گفت:تو چے ڪار ڪردے؟
_هیچے گفتم من میرم بخوابم خواستید برید خبرم ڪنید!
با خندہ نگاهم ڪرد:شوخے میڪنے دیگہ؟
شونہ هام رو انداختم بالا و گفتم:نہ،مگہ شوخے دارم؟!
خواست چیزے بگہ ڪہ صداے مردونہ اے اجازہ ندید:خانم هدایتے!
رگشتم بہ سمت صدا،حمیدے بود از دوست هاے سهیلے!
سرش پایین بود و دونہ هاے تسبیح رو مے چرخوند،با قدم هاے ڪوتاہ اومد بہ سمتم.
تسبیح فیروزہ اے رنگش رو دور مچش پیچید.
آروم و خجول گفت:میتونم چند لحظہ وقتتون رو بگیرم؟
متعجب نگاهے بہ بهار انداختم و رو بہ حمیدے گفتم:بفرمایید.
پیشونیش عرق ڪردہ بود،نگاهے بہ دور و برش انداخت.
سریع گفتم:بریم حیاط!
سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت:میشہ تنها
باشیم؟
نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد.
رو بہ حمیدے گفتم:حالا بفرمایید.
دست هاش رو طرفینش انداختہ بود،دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مے داد.
من من ڪنان گفت:خب...
نفسے ڪشید و بے مقدمہ گفت:اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟
جا خوردم،توقع نداشتم،چیزے از جانب حمیدے احساس نڪردہ بودم!
حالا بے مقدمہ مے گفت میخواد بیاد خواستگارے!
با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد،انگار ڪوہ ڪندہ بود.
آروم زل زدہ بود بہ ڪفش هاش،سرفہ اے ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم:جا خوردم توقعش رو
نداشتم.
چیزے نگفت و دوبارہ پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم:منتظر مادر هستم.
با بینیش نفس ڪشید!
چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت:حتما مزاحم میشیم!
همونطور ڪہ عقب مے رفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوار!
خندہ م گرفت،سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد!
بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روے شونہ م:مبارڪہ عروس خانم!
نگاهش ڪردم و گفتم:مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزے بگیرہ!
#ادامه دارد...
🍃🍃🍃💞💞💞💞🍃🍃
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:پنجاه
بهار با شیطنت گفت:عزیزم الان شمارہ شناسنامہ تم حفظہ نگران نباش یار خودش میاد!
پشت چشمے براش نازڪ ڪردم و گفتم:من ڪہ قصد ازدواج ندارم.
بازوم رو گرفت و گفت:ولے من دارم لطفا بفرستش خونہ ے ما!
با خندہ گفتم:خلے دیگہ.
_هانے سهیلے رو ندیدے؟
با تعجب گفتم:سهیلے!
همونطور ڪہ راہ میرفتیم
گفت:اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد تو و حمیدے رو دید،چنان بہ حمیدے
زل زدہ بود شاخ درآوردم.
با تعجب گفتم:وا!
سرش رو تڪون داد:والا!
رسیدیم جلوے ورودے دانشگاہ با شیطنت گفت:مبارڪہ خواهرم،هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز
ڪرد!
با خندہ زل زدم بهش و چیزے نگفتم ادامہ داد:منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم...
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دخترے محڪم بهش خورد و جزوہ هاش ریخت.
بهار با حرص گفت:عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم:بهار!
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت:یہ لحظہ فڪر ڪردم از این قضیہ ے عشق هاے برخورد جزوہ اے
برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار،سرم رو انداختم پایین و ریز خندیدم.
خوابم پریدہ بود!
روے مبل لم دادہ بودم،ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیرڪاڪائوم نوشیدم.
موهام ریختہ بود روے شونہ هام و ڪمے جلوے دیدم رو گرفتہ بود.
مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ!
همونطور ڪہ سرم توے ڪتاب بود گفتم:بالاخرہ خرس گندہ ام یا بچہ؟
مادرم پوفے ڪرد و گفت:فقط بلدہ جواب بدہ!
لبخندے زدم و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو شدم.
مادرم با حرص گفت:واے هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن!
دستم رو گذاشتم روے دستہ ے مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم:مامانے میگے شهریار و عاطفہ،نہ
رییس جمهور! یہ شام میخواے بدیا چقدر هولے!
مادرم اومد ڪنارم و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت.
ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ.
_آخہ یہ پاگشاے دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذارے من استراحت ڪنم؟
مادرم نگاہ تندے بهم انداخت و گفت:میگم بچہ ناراحت میشے،حسودے میڪنے!
مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود!
از روے مبل بلند شدم و گفتم:وا چہ حسادتے؟!
صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت:لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت:سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم:مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم:بلہ!
صداے زن غریبہ اے پیچید:منزل هدایتے؟
_بلہ.
_عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم:غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
مادرم بہ سمت در ورودے رفت،من هم رفتم پشت پنجرہ.
زن محجبہ اے وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن!
حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن.
سریع دویدم بہ سمت اتاقم،وضعم آشفتہ بود!
وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا
ڪردہ بود؟!
نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم.
صداهاے ضعیفے مے اومد.
چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت:فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا،لباساتم
عوض ڪن!
از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:زود بیا هانیہ جان!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم،در رو بست.
مشغول شونہ ڪردن موهام شدم،سریع موهام رو بافتم.
پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود
نہ خود حمیدے!
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
زن روے مبل نشستہ بود،با دیدن من لبخند زد و از روے مبل بلند شد!
رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم،جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.
مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.
وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ ها توے ظرف شدم،ظرف میوت رو برداشتم و بہ سمت
مادرم و مادر حمیدے رفتم.
بشقاب ها رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم،مادر حمیدے با مهربونے گفت:زحمت نڪش عزیزم.
لبخندے زدم و گفتم:زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم،مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش
صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت:من مادر یڪے از هم
دانشگاهتیم....
سریع گفتم:بلہ میدونم.
_پس میدونے براے چے اینجام؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم:بلہ!
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم،این پسر من یڪم خجالتیہ روش
نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم:ولے دیروز بہ من گفتن!
لبخندش پررنگتر شد:پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ
تعقیبت ڪردہ.
پیشونیم رو دادم بالا و گفتم:تعقیبم ڪردن؟
#ادامه دارد...
🍃🍃
🔴آیا لجبازی، گناه است؟
✳️در خانه ، اداره ، کارگاه ، کارخانه و همهجا بعضی افراد پیدا میشوند که این صفت مهلک را دارند؛ لجبازی!
⛔️ آدم لجباز نمیتواند تدبیر کند. چون میخواهد یک کاری بشود، تدبیر نمیکند که درست است یا درست نیست. مرغ یک پا دارد!
♨️ کسی که سوار اسب لجبازی شود، خودش را نابود کند. قلبش و روحش زنگ گرفته، حقپذیر نیست.
💠 آدم لجباز یک حلقهای از بدیها دور سرش است و چه اقوامی بهخاطر لجبازی هلاک شدند چه جنگهایی بهخاطر لجاجت بهوجود آمد.
⛔️لجاجت کفار در برابر آیات الهی:
یعنی هرچه معجزه نشانشان بدهی، میگویند: نه! پس رهایشان کن.
🌸 پیغمبری که خدا دربارهاش میگوید: تو خُلقت بزرگ است، با خُلق بزرگ هم حریف لجباز نمیشوی!
✳️یک آیه داریم در مورد لجبازی یهودیها که نزد موسی آمدند و گفتند:هر آیه و نشانه و معجزهای بیاوری که ما را سحر و جادو کنی، ما ایمانبیاور نیستیم.
⚡️افتادند روی یک دنده! آنوقت خدا چه میکند؟ خداوند هم میگوید: «فَأَرْسَلْنَا عَلَیهِْمُ الطوفان» طوفان و ملخ و شپش و قورباغه و همه رقم نکبت فرستادیم.
🔴افرادی میتوانند با یک نامه همه فتنهها را بخوابانند. حاضر نیستند یک نامه بنویسند. اشتباه کردی، بگو: من اشتباه کردم!
یک عذرخواهی کن. مسئله لجبازی یک بلای مهلک است. خواص، بعضیهایشان گرفتار هستند، عوام هم گرفتار هستند.
💢کیفر سخت لجبازان در قیامت. به پیغمبرها میگفتند: موعظه کنی، یا موعظه نکنی، ما گوش بده نیستیم. آنوقت خدا میگوید: روز قیامت هم اینها هرچه جیغ بزنند فایده ندارد...
❎یک آدم لجبازی بود به نام سَمُره. یک درخت داشت در یک باغ. به هوای رسیدگی به درختش سر زده در باغ میآمد.
🔅صاحب باغ گفت: آقا کل باغ برای من است. تو یک درخت داری، «یَاالله» بگو.
گفت: نمیخواهم!
آمد خدمت پیغمبر گفت: یا رسولالله! یکی از اصحاب شما چنین میکند.
🌹پیغمبر فرمود: آقا اجازه بگیر،
گفت: نمیخواهم.
🌹 فرمود: بفروش،
گفت: نمیخواهم.
🌹فرمود: یک درخت در بهشت به تو میدهم،
گفت:نمیخواهم!
🌼پیغمبر فرمود: این آدم لجبازی است. برو درختش را بکن در کوچه بینداز و پولش را هم نده
💥🌸💥🌸💥🌸💥🌸💥🌸
📘درس هایی از قرآن،حجت الاسلام قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس اخلاق رهبر انقلاب:
اگر از مشکلات دیگران خرسند شدی ....
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 #فتنه_98 ، جنگ مذهب علیه مذهب
💠 بررسی مبانی و مهمترین محورهای #فتنه_98
🎬 قسمت 1 / تلنگری به بچه های حزب اللهی...
#فتنه_اکبر
11.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 #فتنه_98 ، جنگ مذهب علیه مذهب
💠 بررسی مبانی و مهمترین محورهای #فتنه_98
🎬 قسمت 2/ تلنگری به بچه های حزب اللهی...
#فتنه_اکبر
حقیقت همینه👆👆و شرمنده ایم😔
دوستان، استاد کاشانی سخنرانیهای بسیار نابی در زمینه های مختلف دارن می تونید از سایتشون دانلود کنید و اطلاعاتتون رو بالا ببرید.
امروز سوار تاکسی شدم، تا نشستم، دیدم راننده و یه مسافر دارن طبق معمول بحث سیاسی میکنن، دیگه از بحث گذشته بود. داشتن دعوا میکردن و دادمیزدن. من از اینجاش رسیدم که مسافر میگفت الانم میکُشن. راننده میگفت خودت رفتی شعار دادی مرگ بر شاه، مسافر داد زد نه من نگفتم مرگ بر شاه، دوتا حرف بد هم زد.
منم وسط دعوا گفتم ما الانم میگیم مرگ برشاه. منتظر بودم دو تا فحش بهم بدن. یکم تنم میخاره خب. راننده با من موافق بود.
بعد گفتم چیه همه جا دارن آه و ناله میکنن که انگار بدبختترین مردم جهانیم و افتضاحترین دوره تاریخ ایران رو داریم سپری میکنیم، مشکل ما اینه تاریخ کشورخودمونو بلد نیستم و خودمونو با تاریخ سوئیس مقایسه میکنیم.
راننده هم هی تایید میکرد. منم شیر شدم ادامه دادم، گفتم همین صد سال پیش تو ایران قحطی اومد، روز به روز مردم میمردن، تو خیابونا اگه راه میرفتی مردههارو میدیدی روهم افتادن، بچههای برهنه که پوست به استخونشون چسبیده بود التماس میکردن یه تیکه نون بهشون بدن. گربه، سگ، کلاغ و حتی موش دیگه پیدا نمیشد. بدتر از این که قلب آدمو به درد میاره این بود که یه سری اجساد مردههارو میخوردن و بدتر از اون یه سری بچههای کوچیکو میدزدیدن میکشتن و میخوردن. دیگه بدترشو نمیگم.
این قحطی همزمان با جنگجهانی اول بود و ایران با اینکه اعلام بیطرفی کرده بود بازهم انگلیسها و روسها اومدن تو ایران که جلوی آلمانها مقابله کنن چون خاک ایران بهترین جا بود. چیزی که آدمو داغون میکنه اینه که مردم ایران از قحطی داشتن میمردن، انگلیسیها گندم و مواد غذایی ایرانیارو احتکار کرده بودن برای نظامیهای خودشون. اصلا عامل اصلی قحطی همین جمع کردن منابع غذایی توسط انگلیس بود. طی این قحطی حدود 9میلیون نفر کشته شدن که نصف جمعیت ایران بود.
چه ذلتی بالاتر از این؟ الان تصورشم نمیتونیم بکنیم ؟ شاه ایرانم انقدر ضعیف بود که نمیتونست چیزی بهشون بگه، تازه خودشم احتکار کرده بود. خدایی الان وضعیت بدتره؟ بعد میگیم آقا موشک و قدرت نظامی میخوایم چیکار؟ اقتصادو بچسب. خب قدرت نداشته باشی کشورت مث صدسال پیش کاروانسرا میشه هرکی بخواد میاد، میچاپه میبره.
اینجا اون مسافر مخالف پیاده شد. منم میخواستم کمکم پیاده شم گفتم مردم همه غُر میزنن و از دزدیها و بقیه مشکلات ناراحتن که حق دارن ولی بعضاً خودشونم به دیگران رحم نمیکنن و جاهای دیگه سر مردمو کلاه میذارن، راننده گفت بله دقیقا درسته. جالب اینجا بود که وقتی پیاده شدم بقیه پولمو داد دیدم 500 تومن بیشتر برداشته😑😂
✍ حسین دارابی
#چهل_سالگی_انقلاب
#دهه_فجر #انقلاب
منتظران ظهور
#ثروت_در_اسلام 9 پیامبر اکرم یه جوانی رو دیدن که مشغول کار بود 🌹 حضرت خیلی خوشحال شد. فرمود که این
#ثروت_در_اسلام 10
🔷پیامبر اکرم کسانی رو که صبح زود میرن سر کار، دعای ویژه کرده که کارشون با برکت بشه.
یکی از راه های با برکت شدن زندگی ما همینه.
انجام بدید و لذتش رو ببرید.👌😊