eitaa logo
⚘️بهار عالمیان⚘️
966 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
101 فایل
کانال بنیاد مهدویت عجل الله فرجه شهرستان اردکان ارتباط با ما https://eitaa.com/alishefai شماره حساب متعلق به بنیاد مهدویت باتشکر از نگاه خیرانه شما مهدی یاوران کارت : 6063-7312-2129-4946 حساب : 7615-11-18410082-1 شبا: Ir:670600761501118410082001
مشاهده در ایتا
دانلود
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️منتظر امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ناامید نمی‌شود! 🎙حجت الاسلام ماندگاری 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
Panahian-Clip-BozorgTatinKomakBeEmamZaman-64k.mp3
1.63M
🔻پاسخ به یک پرسش پرتکرار: ➖ ما چه کاری می‌تونیم برای امام زمان(عج) انجام بدیم؟ ➖ امروز بزرگ‌ترین کمک به امام زمان(عج) چه کاری است؟ 👈 کیفیت بهتر + متن 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۱۹_نسل‌سوخته 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی ✨ 🔘هادی_جواب خدا💬 واکمن🎙 به دست
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘تمرین تمرکز! عید نوروز، قرار بود بریم مشهد. حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می‌شد رفته بود مشهد🌿. دل توی دلم نبود. جونم بود و جونش. تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می‌کردم✨. سرم رو می‌گذاشتم روی پاش، چنان آرامشی وجودم رو می‌گرفت که حد نداشت. عاشق صدای دونه‌های تسبیحش بودم📿. بقیه مسخره‌ام می‌کردن: _از اون هیکلت خجالت بکش. ۱۳_۱۴سالت شده... هنوز عین بچه‌ها می‌مونی😏. ولی حقیقتی بود که اونها نمی‌دیدن. هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می‌گرفت، من کمر همتم رو محکم‌تر می‌بستم✌️؛ اما روحم به جای سخت و زمخت شدن، نرم‌تر می‌شد〽️. دلم با تکان و تلنگری کوچک می‌شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدت می‌گرفت💔؛ اما هیچ چیز آرامشم رو برهم نمی‌زد. درد و آرامش و شادی، در وجودم غوطه می‌خورد🌊. به حدی که گاهی بی‌اختیار شعر می‌گفتم. رشته مادرم ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می‌گذاشتن. هر چند عشقِ شعر بودنِ مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب‌المثل جواب ما رو می‌داد، بی‌تاثیر نبود؛ اما حس من و کلماتم، رنگ دیگه‌ای داشت〰. درد❤️‍🩹، هدیه دنیا و مردمش به من بود؛ و آرامش و شادی😇، هدیه خدا...💌. خدایی که روز به روز، حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس می‌کردم. چیزهایی در چشم من زیبا شده بود، که دیگران نمی‌دیدند و لذت‌هایی رو درک می‌کردم که وقتی به زبان می‌آوردم، فقط نگاه‌های گُنگ😕یا خنده‌های تمسخرآمیز😏 نصیبم می‌شد؛ اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود...🥰💫 •°•¤•°• از ۲۶اسفند، مدرسه‌ها تَق‌وُلَق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده. پدرم، شب‌رو بود. ایام سفر، سر شب می‌خوابید و خیلی دیر، ساعت ۳صبح می‌زدیم به دل جاده🌉. این جزءِ معدود صفات مشترک من و پدرم بود. عاشق شب‌های جاده بودم🌌؛ سکوتش و دیدن طلوع خورشید، توی اون جاده بیابانی...🌄 وضو گرفتم، کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم، تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح، راه افتادیم🚙. توی راه، توی ماشین، چشم‌هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم رو همون‌طوری نشسته خوندم. نماز صبح، هرچی اصرار کردیم نمی‌ایستاد. می‌گفت تا به فلان‌جا نرسیم نمی‌ایستم💢 و از توی آینه عقب به من نگاه می‌کرد. دیگه دل توی دلم نبود. یه حسی بهم می‌گفت که محاله بایسته و همون‌طوری نماز صبحم رو اقامه کردم. توی همون دو رکعت، مدام سرعت رو کم و زیاد کرد. تا آخرین لحظه رهام نمی‌کرد. اصلاً نفهمیدم چی خوندم...😣 هوا که روشن شد ایستاد🏙. مادرم رفت وضو گرفت و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم. توی اون همه تکان اصلاً نفهمیده بودم چی خوندم. همین‌طور نشسته، توی حال و هوای خودم به مُهر نگاه می‌کردم... _ناراحتی❓ سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم🙂 _آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می‌ایسته کنار داداشش به نماز، ناراحتم که باشه ناراحتی‌هاش یادش میره...🥰 خندید😁؛ اما ته دل من غوغایی بود. حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می‌گرفت💔. _واقعا که... تو که دیگه بچه نیستی‼️ باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می‌دادی😒. حضرت علی(ع) سر نماز تیر از پاش کشیدن، متوجه نشد؛ ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت⁉️ و همون‌جا کنار مُهر، ولو شدم روی زمین. بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من اشتهام رو از دست داده بودم... •°•¤•°•🌱🪖
⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی🖇 🔘دلت میاد⁉️ نهار رسیدیم سبزوار. کنار یه پارک ایستادیم🎡. کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین درآوردم. وضو گرفتم و ایستادم به نماز📿. سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریباً هم‌سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد🧕؛ پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد😔: _من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید؛ مخصوصا اگر لباس کهنه‌ای چیزی دارید که نمی‌خواید...🙏🏻 پدرم دوباره حالت غُر زدن به خودش گرفت. _آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟! که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید...😒 سرش رو انداخت پایین که بره؛ مادرم زیرچشمی، نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد😶 و دنبال اون خانم بلند شد. _نگفتید بچه‌هاتون چند ساله هستن❔ با شرمندگی سرش رو آورد بالا؛ چهره‌اش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی گفت: _دخترم از دخترتون بزرگ‌تره؛ اما پسرم تقریباً هم‌قد و قواره پسر شماست.😀 نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من؛ سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می‌زد. سعید خودش رو کشید کنار من. _واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می‌پوشی بدی بره🧐؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره😏؟ بابا رو هم که می‌شناسی... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی‌خره. برو یه چیزی به مامان بگو؛ بابا دوباره باهات لج می‌کنه ها...😒 راست می‌گفت. من کلاً چند دست لباس داشتم و سه تا پیراهن نوُتر که توی مهمونی‌ها می‌پوشیدم و سوییشرتی که تنم بود. یه سوییشرت شیک که از داخل هم لایه‌های پشمی داشت. اون زمان تقریباً نظیر نداشت و هرکسی که می‌دید دهنش باز می‌موند😮‼️ حرف های سعید عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی این‌پا و اون‌پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می‌کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد: _هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده...😐 رو کرد سمت من. _نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی‌خوای😏. هرچند تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و دلت بسوزه وقتی نباشه⁉️ خودت باید یکی پیدا بشه لباس کهنه‌اش رو بده بهت...🤌 دلم سوخت؛ سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین😔. خیلی دوست داشتم بهش بگم: _شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان... صداش رو بلند کرد💢 و افکارم دوباره قطع شد. _خانم! اینقدر دست دست نداره❕ یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر معطل می‌کنی❕ طرف بیخیال هم نمیشه❕ صورتش سرخ شد. نیم‌نگاهی به پدرم انداخت😶. یه قدم رفت عقب. _شرمنده خانم به زحمت افتادید🤭. تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت. از ما دور شد؛ اما من دیگه آرامش نداشتم. طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت🌪. بلند شدم و سوییشرتم رو درآوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش. اون تنها تیکه لباس نوُیی بود که بعد از مدت‌ها واسم خریده بود. _مادرجان! یه لحظه صبر کنید‼️ ایستاد. با احترام سوییشرت رو گرفتم طرفش _بفرمایید. قابل شما رو نداره☺️. سرش رو انداخت پایین😞 _اما این نو هست پسرم. الان تن خودت بود❗️ _مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن⁉️😄 گریه‌اش گرفت🥲. لبخند زدم و گرفتمش جلوتر😊 _إن‌شاأللّه تن پسرتون نو نمونه✨ اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک... _پدرت می‌کشتت مهران♨️ چرخیدم سمت مادرم _مامان! همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی❓🧐 •°•¤•°•🌱🪖
🔴 جمیع خیر دنیا و آخرت چیست؟ 🔹 ماه رجب المرجب بعداز هر نماز دعای بسیار راه گشا و امید وار کننده ی... 🔹 يَا مَنْ أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَيْرٍ..... 🔹 اعطنی بمسئلتی ایاک جمیع خیر الدنیا و جمیع خیر الاخره 🔹 بالاترین خیر برای هر مومن در تمام عالم هستی چیست؟؟؟ 🔹 جمیع خیر دنیا و جمیع خیر در آخرت که از خداوند متعال طلب می کنیم؟؟؟ 🟢 به تصریح آیه قرآن : بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ... 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor
هدایت شده از قلب فرهنگي اردكان
📌 🔰 تحفه رجبیّه 🔰 ✅ شرحی بر دعای ماه رجب یا من ارجوه لکل خیر... ✍ نویسنده: حجت الاسلام والمسلمین سید اسماعیل شاکر اردکانی 💠 قسمتی از کتاب؛ ✅ رجب مأخوذ است از ترجیب و تعظیم؛ زیرا این ماه را (هم در جاهلیت و هم در اسلام) تعظیم کردند و از ماه‌های حرام است. ✅ "رجب" را "اصب" (ریزش) گفته‌اند چون رحمت و مغفرت حق تعالی بر بندگان در این ماه ریزش دارد. ✅ از حضرت امام کاظم علیه‌السلام روایت شده: "رجب" نام نهری است در بهشت از عسل شیرین‌تر و از شیر سفیدتر، کسی که در این ماه یک روز روزه بگیرد از آن نهر بیاشامد (اقبال الاعمال) ✅ "رجب" را "اصم" گویند؛ بعضی گفته‌اند چون روز قیامت حضرت احدیت از دوازده ماه بر افعال بد و خوب بندگان گواهی ‌طلبد، هر یک از ماه‌ها به آنچه دیده‌اند شهادت می‌دهند الا ماه رجب که تنها بر افعال حسنه گواهی دهد! حق‌تعالی به او خطاب کند: چرا به افعال ذمیمه ی بندگان گواهی ندهی؟! "رجب" عرض می‌کند: من در استماع افعال ذمیمه ی بندگانت اصم (کر) بودم! و برخی گفته‌اند چون اهل جاهلیت به احترام ماه رجب صدای ساز و آلات خود را خفه می‌کردند! گویا ماه رجب از شنیدن این لغویات اصم (کر) بوده است. ✅ نقش دعا در سرنوشت انسان و مصداق خیر و شرّ دنیا و آخرت که در دعای رجب آمده از مباحث کتاب است. 🔶 کانال قلب فرهنگی اردکان @ghalbefarhangi 🔻 درگاه الکترونیکی ارتباط با دفتر امام‌جمعه اردکان؛ 👇👇 http://www.sdeja.ir/?app=contact