6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️منتظر امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ناامید نمیشود!
🎙حجت الاسلام ماندگاری
#امامزمان_عليهالسلام
#کارگروه_جوان
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
Panahian-Clip-BozorgTatinKomakBeEmamZaman-64k.mp3
1.63M
🔻پاسخ به یک پرسش پرتکرار:
➖ ما چه کاری میتونیم برای امام زمان(عج) انجام بدیم؟
➖ امروز بزرگترین کمک به امام زمان(عج) چه کاری است؟
👈 کیفیت بهتر + متن
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۱۹_نسلسوخته 🔺ادامه...🔻 بسمربّالمهدی ✨ 🔘هادی_جواب خدا💬 واکمن🎙 به دست
⛅️🪐
#نوجووون
#کتاب_خون
#بخش۲۰_نسلسوخته
🔺ادامه...🔻
🔘تمرین تمرکز!
عید نوروز، قرار بود بریم مشهد. حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند
سالی میشد رفته بود مشهد🌿.
دل توی دلم نبود. جونم بود و جونش. تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس
آرامش میکردم✨. سرم رو میگذاشتم روی پاش، چنان آرامشی وجودم رو میگرفت که حد نداشت.
عاشق صدای دونههای تسبیحش بودم📿. بقیه مسخرهام میکردن:
_از اون هیکلت خجالت بکش. ۱۳_۱۴سالت شده... هنوز عین بچهها میمونی😏.
ولی حقیقتی بود که اونها نمیدیدن. هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت میگرفت، من کمر همتم رو محکمتر میبستم✌️؛ اما روحم به جای سخت و زمخت شدن، نرمتر میشد〽️. دلم با تکان و تلنگری کوچک میشکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدت میگرفت💔؛ اما هیچ چیز آرامشم رو برهم نمیزد. درد و آرامش و شادی، در وجودم غوطه
میخورد🌊. به حدی که گاهی بیاختیار شعر میگفتم.
رشته مادرم ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون میگذاشتن. هر
چند عشقِ شعر بودنِ مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضربالمثل جواب ما رو میداد، بیتاثیر نبود؛ اما حس من و کلماتم، رنگ دیگهای داشت〰. درد❤️🩹، هدیه دنیا و مردمش به من بود؛ و آرامش و شادی😇، هدیه خدا...💌. خدایی که روز به روز، حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس میکردم.
چیزهایی در چشم من زیبا شده بود، که دیگران نمیدیدند و لذتهایی رو درک
میکردم که وقتی به زبان میآوردم، فقط نگاههای گُنگ😕یا خندههای
تمسخرآمیز😏 نصیبم میشد؛ اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود...🥰💫
•°•¤•°•
از ۲۶اسفند، مدرسهها تَقوُلَق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده.
پدرم، شبرو بود. ایام سفر، سر شب میخوابید و خیلی دیر، ساعت ۳صبح میزدیم به دل جاده🌉. این جزءِ معدود صفات مشترک من و پدرم بود. عاشق شبهای جاده بودم🌌؛ سکوتش و دیدن طلوع خورشید، توی اون جاده بیابانی...🌄
وضو گرفتم، کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم، تمام وسایل
رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح، راه افتادیم🚙. توی راه، توی ماشین، چشمهام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم
رو همونطوری نشسته خوندم. نماز صبح، هرچی اصرار کردیم نمیایستاد. میگفت تا به فلانجا نرسیم نمیایستم💢 و از توی آینه عقب به من نگاه میکرد.
دیگه دل توی دلم نبود. یه حسی بهم میگفت که محاله بایسته و همونطوری
نماز صبحم رو اقامه کردم. توی همون دو رکعت، مدام سرعت رو کم و زیاد کرد. تا آخرین لحظه رهام نمیکرد. اصلاً نفهمیدم چی خوندم...😣
هوا که روشن شد ایستاد🏙. مادرم رفت وضو گرفت و من دوباره نماز صبحم رو قضا
کردم. توی اون همه تکان اصلاً نفهمیده بودم چی خوندم. همینطور نشسته، توی حال و هوای خودم به مُهر نگاه میکردم...
_ناراحتی❓
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم🙂
_آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که میایسته کنار داداشش به نماز، ناراحتم
که باشه ناراحتیهاش یادش میره...🥰
خندید😁؛ اما ته دل من غوغایی بود. حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو میگرفت💔.
_واقعا که... تو که دیگه بچه نیستی‼️ باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی... نباید توی
ماشین تمرکزت رو از دست میدادی😒. حضرت علی(ع) سر نماز تیر از پاش کشیدن، متوجه نشد؛ ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت⁉️
و همونجا کنار مُهر، ولو شدم روی زمین. بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من
اشتهام رو از دست داده بودم...
•°•¤•°•🌱🪖
#امام_زمان
#کارگروه_نوجوان_مهدویت
⛅️🪐
#نوجووون
#کتاب_خون
#بخش۲۱_نسلسوخته
🔺ادامه...🔻
بسمربّالمهدی🖇
🔘دلت میاد⁉️
نهار رسیدیم سبزوار. کنار یه پارک ایستادیم🎡. کمک مادرم وسایل رو برای نهار از
توی ماشین درآوردم. وضو گرفتم و ایستادم به نماز📿.
سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریباً همسن و سال مادرم بهمون نزدیک شد🧕؛ پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد😔:
_من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید؛ مخصوصا اگر لباس
کهنهای چیزی دارید که نمیخواید...🙏🏻
پدرم دوباره حالت غُر زدن به خودش گرفت.
_آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟! که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید...😒
سرش رو انداخت پایین که بره؛ مادرم زیرچشمی، نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد😶 و دنبال اون خانم بلند شد.
_نگفتید بچههاتون چند ساله هستن❔
با شرمندگی سرش رو آورد بالا؛ چهرهاش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی
گفت:
_دخترم از دخترتون بزرگتره؛ اما پسرم تقریباً همقد و قواره پسر شماست.😀
نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من؛ سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت
سر ساک و پدرم همچنان غر میزد.
سعید خودش رو کشید کنار من.
_واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت میپوشی بدی بره🧐؟ تو مگه چند دست لباس
داری که اونم بره😏؟ بابا رو هم که میشناسی... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی
نمیخره. برو یه چیزی به مامان بگو؛ بابا دوباره باهات لج میکنه ها...😒
راست میگفت. من کلاً چند دست لباس داشتم و سه تا پیراهن نوُتر که توی
مهمونیها میپوشیدم و سوییشرتی که تنم بود. یه سوییشرت شیک که از داخل هم لایههای پشمی داشت. اون زمان تقریباً نظیر نداشت و هرکسی که میدید دهنش باز میموند😮‼️
حرف های سعید عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی اینپا و اونپا کردم و اعماق
ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین میکردم که صدای پدرم من رو به خودم
آورد:
_هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده...😐
رو کرد سمت من.
_نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمیخوای😏. هرچند تو مگه لباس به درد بخور
هم داری که خوشت بیاد و دلت بسوزه وقتی نباشه⁉️ خودت باید یکی پیدا
بشه لباس کهنهاش رو بده بهت...🤌
دلم سوخت؛ سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین😔. خیلی دوست داشتم بهش بگم:
_شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس
مامان...
صداش رو بلند کرد💢 و افکارم دوباره قطع شد.
_خانم! اینقدر دست دست نداره❕ یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر
معطل میکنی❕ طرف بیخیال هم نمیشه❕
صورتش سرخ شد. نیمنگاهی به پدرم انداخت😶. یه قدم رفت عقب.
_شرمنده خانم به زحمت افتادید🤭.
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت. از ما دور شد؛ اما من دیگه
آرامش نداشتم. طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت🌪. بلند شدم و سوییشرتم رو درآوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش. اون تنها تیکه لباس نوُیی بود که بعد از مدتها واسم خریده بود.
_مادرجان! یه لحظه صبر کنید‼️
ایستاد. با احترام سوییشرت رو گرفتم طرفش
_بفرمایید. قابل شما رو نداره☺️.
سرش رو انداخت پایین😞
_اما این نو هست پسرم. الان تن خودت بود❗️
_مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن⁉️😄
گریهاش گرفت🥲. لبخند زدم و گرفتمش جلوتر😊
_إنشاأللّه تن پسرتون نو نمونه✨
اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک...
_پدرت میکشتت مهران♨️
چرخیدم سمت مادرم
_مامان! همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی❓🧐
•°•¤•°•🌱🪖
#امام_زمان
#کارگروه_نوجوان_مهدویت
🔴 جمیع خیر دنیا و آخرت چیست؟
🔹 ماه رجب المرجب بعداز هر نماز دعای بسیار راه گشا و امید وار کننده ی...
🔹 يَا مَنْ أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَيْرٍ.....
🔹 اعطنی بمسئلتی ایاک جمیع خیر الدنیا و جمیع خیر الاخره
🔹 بالاترین خیر برای هر مومن در تمام عالم هستی چیست؟؟؟
🔹 جمیع خیر دنیا و جمیع خیر در آخرت که از خداوند متعال طلب می کنیم؟؟؟
🟢 به تصریح آیه قرآن :
بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ...
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
هدایت شده از قلب فرهنگي اردكان
📌 #معرفی_کتاب
🔰 تحفه رجبیّه 🔰
✅ شرحی بر دعای ماه رجب
یا من ارجوه لکل خیر...
✍ نویسنده:
حجت الاسلام والمسلمین سید اسماعیل شاکر اردکانی
💠 قسمتی از کتاب؛
✅ رجب مأخوذ است از ترجیب و تعظیم؛ زیرا این ماه را (هم در جاهلیت و هم در اسلام) تعظیم کردند و از ماههای حرام است.
✅ "رجب" را "اصب" (ریزش) گفتهاند چون رحمت و مغفرت حق تعالی بر بندگان در این ماه ریزش دارد.
✅ از حضرت امام کاظم علیهالسلام روایت شده: "رجب" نام نهری است در بهشت از عسل شیرینتر و از شیر سفیدتر، کسی که در این ماه یک روز روزه بگیرد از آن نهر بیاشامد (اقبال الاعمال)
✅ "رجب" را "اصم" گویند؛ بعضی گفتهاند چون روز قیامت حضرت احدیت از دوازده ماه بر افعال بد و خوب بندگان گواهی طلبد، هر یک از ماهها به آنچه دیدهاند شهادت میدهند الا ماه رجب که تنها بر افعال حسنه گواهی دهد! حقتعالی به او خطاب کند: چرا به افعال ذمیمه ی بندگان گواهی ندهی؟!
"رجب" عرض میکند: من در استماع افعال ذمیمه ی بندگانت اصم (کر) بودم!
و برخی گفتهاند چون اهل جاهلیت به احترام ماه رجب صدای ساز و آلات خود را خفه میکردند! گویا ماه رجب از شنیدن این لغویات اصم (کر) بوده است.
✅ نقش دعا در سرنوشت انسان و مصداق خیر و شرّ دنیا و آخرت که در دعای رجب آمده از مباحث کتاب است.
🔶 کانال قلب فرهنگی اردکان
@ghalbefarhangi
🔻 درگاه الکترونیکی ارتباط با دفتر امامجمعه اردکان؛ 👇👇
http://www.sdeja.ir/?app=contact