#۳۱۳
پیرو پست دیروز:
حضرت قمربنی هاشم علیه السلام هم وقتی دیدند ما خیلی جو گیر هستیم؛ اولین عیدی امسال ما رو از کفشداری شون دادند...😍
#کربلا
#سال_تحویل
#پیوستن_به_کانال_شعر_مهدی_زارعی_ایتا:
@mahdi_zarei_shaer
عصر شعر "فصل عاشقی"
به مناسبت سالروز ازدواج
حضرت علی علیه السلام
و حضرت زهرا سلام الله علیها.
#پیوستن_به_کانال_شعر_مهدی_زارعی:👇
@Mahdi_zarei_shaer
خورشید دارالاماره
افسارِ اسبِ خسته به سختی کشیده شد
اسب ایستاد، شیهه ی تلخی شنیده شد
مرد سوارکار به دروازه که رسید
دستی به یال و خستگی اسب خود کشید
دروازه بود و همهمه ی طفل و مرد و زن
مرد غریب وگرد و غبار سفر به تن
آغوشِ شهرِ شوم که پایان جاده شد
کوهی پر از قیام از اسبش پیاده شد
مرد غریب اگرچه که مهمان شهر بود
دیرآشنای سستی و عصیان شهر بود
گویا که سرنوشت به جای دو دست رود
مرداب را به ماهی سرخی رسانده بود
اطراف شهر، شُرطه و جاسوس، پرسه زن
در هیئت گدا و مُلَبَّس به شکل زن
مردانِ شهر، صورتکی داشتند و بس
مردانِ وقت مرد شدن، پا کشیده پس
مردانِ روزِ نامه نوشتن، غیور مرد
مردانِ پشت کرده به مردی، شب نبرد
در نامه ها نوشته که ما جان نثارها
آماده ایم اگرچه که بالای دارها
آماده ایم تا همگی لشگرت شویم
قربانی قدوم و فدای سرت شویم
اما همین که پیک به آن شهر پا گذاشت
گفتند: نحس بود و به جز دردسر نداشت
تنها کسی که آمد و او را پناه داد
تاوانِ کار را وسط قتلگاه داد
او را به کاخ مرگ کشاندند، برنگشت
چشم انتظار هر چه که ماندند، برنگشت
دنبال یار، یکّه و تنها و بی پناه
شیر غریب ماند و خروج از پناهگاه
"حی علی الصلوه" که می گفت، لب به لب
پر بود مسجد از صف گُرد و یل عرب
اما از"السلام علیکم"به بعد، دید
بادی وزیده بر صف آن شاخه های بید
از خیل آن نمازگزارانِ ننگِ دین
شب مانده بود و مسجد و تنهایی و ...، همین
مردانِ زن تر از زنِ آن شهر گم شدند
انبوهِ کرم، در تن آن شهر گم شدند
نامردمی بزرگ ترین درد شهر بود
یک پیر زن، دلیرترین مرد شهر بود
اما چه سود؟ چرخ سرِ ساختن نداشت
این آزمونِ سخت، به جز باختن نداشت
مانند رودخانه که پر باشد از لجن
ماری در آستین خودش داشت پیرزن
زن می خرید عشق و خطر را، ولی پسر
در کاخ می فروخت خدا را به سیم و زر
پیک غریب اگرچه به دنبال یار بود
در کوچه های کفر، پر از گرگِ هار بود
مهمانی عجیب به پایان رسید، آه!
یعنی که وقت کُشتن مهمان رسید، آه!
خورشیدِ شهرِ شوم، تنش پاره پاره بود
یعنی طلوعش از سر دارالاماره بود
از برجِ شب، پرنده ی پرپر سقوط کرد
خورشیدِ شهر، خونی و بی سر سقوط کرد
آویختند در گذری بدشگون شده
خورشید را سه روز و سه شب، واژگون شده
بیش از هزار سال پس از آن سوار، آه!
ما مانده ایم و حسرت و یک انتظار، آه!
ماییم و ادّعا و سواری که می رسد
دینی پر از ریا و سواری که می رسد
ای وای اگر سوار بیاید دراین زمان
ای وای از این مواجهه، الغوث! الاَمان!
از مال شبهه ناک، شکم هایمان به کام
تفریح روز و لذت شب هایمان، حرام
مردم! اگرسوار بیاید، چه می کنیم؟
یک صبح جمعه یار بیاید، چه می کنیم؟
شاعر: مهدی زارعی
#شعر_حضرت_مسلم_بن_عقیل_علیه_السلام
#شب_اول_محرم
#شعر_عاشورایی
#پیوستن_به_کانال_شعر_مهدی_زارعی:
@mahdi_zarei_shaer
استاد خارجی
استاد خارجی به پزشکان سلام کرد:
Hello!
سپس جواب پزشکان که
Hi,dr!
استاد پای تخته نوشت:
In the name of…
God
را درشت تر ....
وسط تخته هم:
Water
لبخند زد به نرمی و وقتی نشست، گفت:
مثل همیشه اول درس است و یک سؤال:
تأثیر آب روی بدن چیست؟ تا چه حد؟
یا ارتباط آن به زن و مرد و سن و سال
جمع پزشک هم همه لبخند روی لب
مشغول درس و بحث و رسیدن به یک جواب
استاد ادامه داد و به اینجا رسید که
بیآب، ساز و کار و بدن میشود خراب
و بین سن و شدّت تخریب رابطه ست
سن هرچه قدر کم شود، آسیب بیشتر
تا این که میکند تبِ بیآبی و عطش
تا حد مرگ بر بدن بچهها اثر
اینجای درس، سینه ی یک عدّه گُر گرفت
بغضی شکست و نمنم باران شروع شد
استاد خارجی متحیّر نشست و دید:
هقهق میان جمع پریشان شروع شد
کار کلاس درس به هیئت کشیده بود
یک عده دم گرفته و بر سینه میزدند
باران شدید تر شده بود و در این میان
میز و کتاب و تخته و در سینه میزدند
استاد، گیج و بهت زده رو به جمع گفت:
دانشکده که جای غم و بغض و گریه نیست
در جمعتان مگر که کسی داغ دیده است؟
آخر چه شد؟ مگر که چه گفتم؟ قضیه چیست؟
از بین جمع یک نفر آهسته گفت: آه!
استاد! زخم کهنه ی این جمع تازه شد
گفتید آب و داغ به دلهای ما زدید
گفتید بچّه، سینه ی ما پر گدازه شد
استاد، رو به سمت صدا گفت: بیشتر
ازآنچه هست در دل این ماجرا بگو
آمادهام که بشنوم این سوگنامه را
از ماجرای بچّه و آب و بلا بگو
دانشجوی پزشک به نقّال شد بدل
دیگر کلاس، معرکه ی روز جنگ بود
اطراف خیمه، دشت پر از نعش تشنگان
طوری که عمق فاجعه مافوق ننگ بود
مادر نگاه کرد به کودک که نا نداشت
نه آب بود تا که بنوشد، نه شیر هم
کفتارها"مضایقه کردند آب را"
حتّی به قدر قطرهای از"بچّه شیر"هم
بابا درون خیمه شد و با امانتی
برگشت و روی دست، پسر را بلند کرد
خفاشهای شب زده دیدند آسمان
بر روی دست، قرص قمر را بلند کرد
فریاد زد که جنگ میان من و شماست
این بچه مثل ماهیِ افتاده روی خاک
دارد تمام میکند، اما الیالابد
ننگ شما، نمیشود از روی خاک، پاک
جنگاوران قوم عرب، خوار میشدند
این صحنه روی لشگر دشمن اثر گذاشت
"ابلیس"دید ولوله افتاده در سپاه
دستی به روی شانه ی"ننگ بشر"گذاشت
دندان فشرد رویهم و گفت: زود باش!
وقتش شده ست تیر و کمان را تکان دهی
تیر آن چنان بزن که دو تا را یکی کنی
باید هنرنمایی خود را نشان دهی
ننگ بشر، به تیر سه شعبه نگاه کرد
پشت کمان به ضرب کشیدن به هم رسید
تیر از کمان رها شد و فریادِ اَلعزا
از عرش تا به گوش زنان حرم رسید
جن و ملک، زمین و فلک، ضجّه میزدند
با مادرش چگونه پدر رو به رو شود
وقتی سپرد خون گلو را به آسمان
چیزی نمانده بود زمین زیر و رو شود
بابا امانتی که به کف داشت را گرفت -
زیر بغل، به سمت حرم رفت، منتها
یک گام رفته پیش و دو گام آمده عقب
مادر، در انتظار که قنداق بچّه را...
استاد خارجی که به سختی نفس کشید
با گریه گفت: مرد جوان، آتشم زدید!
این ماجرای تلخ دلم را مچاله کرد
با داغ طفل پرپرتان آتشم زدید
آنوقت، در تحیّرِ محضِ کلاس درس
استاد خارجی وسط معرکه نشست
هقهق کنان، بریده بریده، به مرد گفت:
دیگر بس است، پشت مرا این عزا شکست!
شاعر: مهدی زارعی
#پیوستن_به_کانال_شعر_مهدی_زارعی:
@mahdi_zarei_shaer