eitaa logo
کانال شعر مهدی زارعی
307 دنبال‌کننده
119 عکس
38 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد خارجی👇
استاد خارجی استاد خارجی به پزشکان سلام کرد: Hello! سپس جواب پزشکان که Hi,dr! استاد پای تخته نوشت: In the name of… God را درشت ‌تر .... وسط تخته هم: Water لبخند زد به نرمی و وقتی نشست، گفت: مثل همیشه اول درس است و یک سؤال: تأثیر آب روی بدن چیست؟ تا چه حد؟ یا ارتباط آن به زن و مرد و سن و سال جمع پزشک هم همه لبخند روی لب مشغول درس و بحث و رسیدن به یک جواب استاد ادامه داد و به اینجا رسید که بی‌آب، ساز و کار و بدن می‌شود خراب و بین سن و شدّت تخریب رابطه ست سن هرچه قدر کم شود، آسیب بیشتر تا این ‌که می‌کند تبِ بی‌آبی و عطش تا حد مرگ بر بدن بچه‌ها اثر اینجای درس، سینه ی یک عدّه گُر گرفت بغضی شکست و نم‌نم باران شروع شد استاد خارجی متحیّر نشست و دید: هق‌هق میان جمع پریشان شروع شد کار کلاس درس به هیئت کشیده بود یک عده دم گرفته و بر سینه می‌زدند باران شدید تر شده بود و در این میان میز و کتاب و تخته و در سینه می‌زدند استاد، گیج و بهت ‌زده رو به جمع گفت: دانشکده که جای غم و بغض و گریه نیست در جمعتان مگر که کسی داغ دیده است؟ آخر چه شد؟ مگر که چه گفتم؟ قضیه چیست؟ از بین جمع یک نفر آهسته گفت: آه! استاد! زخم کهنه ی این جمع تازه شد گفتید آب و داغ به دل‌های ما زدید گفتید بچّه، سینه ی ما پر گدازه شد استاد، رو به سمت صدا گفت: بیشتر ازآنچه هست در دل این ماجرا بگو آماده‌ام که بشنوم این سوگنامه را از ماجرای بچّه و آب و بلا بگو دانشجوی پزشک به نقّال شد بدل دیگر کلاس، معرکه ی روز جنگ بود اطراف خیمه، دشت پر از نعش تشنگان طوری که عمق فاجعه مافوق ننگ بود مادر نگاه کرد به کودک که نا نداشت نه آب بود تا که بنوشد، نه شیر هم کفتارها"مضایقه کردند آب را" حتّی به‌ قدر قطره‌ای از"بچّه شیر"هم بابا درون خیمه شد و با امانتی برگشت و روی دست، پسر را بلند کرد خفاش‌های شب زده دیدند آسمان بر روی دست، قرص قمر را بلند کرد فریاد زد که جنگ میان من و شماست این بچه مثل ماهیِ افتاده روی خاک دارد تمام می‌کند، اما الی‌الابد ننگ شما، نمی‌شود از روی خاک، پاک جنگاوران قوم عرب، خوار می‌شدند این صحنه روی لشگر دشمن اثر گذاشت "ابلیس"دید ولوله افتاده در سپاه دستی به روی شانه ی"ننگ بشر"گذاشت دندان فشرد روی‌هم و گفت: زود باش! وقتش شده ست تیر و کمان را تکان دهی تیر آن‌ چنان بزن که دو تا را یکی کنی باید هنرنمایی خود را نشان دهی ننگ بشر، به تیر سه شعبه نگاه کرد پشت کمان به ضرب کشیدن به هم رسید تیر از کمان رها شد و فریادِ اَلعزا از عرش تا به گوش زنان حرم رسید جن و ملک، زمین و فلک، ضجّه می‌زدند با مادرش چگونه پدر رو به ‌رو شود وقتی سپرد خون گلو را به آسمان چیزی نمانده بود زمین زیر و رو شود بابا امانتی که به کف داشت را گرفت - زیر بغل، به سمت حرم رفت، منتها یک گام رفته پیش و دو گام آمده عقب مادر، در انتظار که قنداق بچّه را... استاد خارجی که به‌ سختی نفس کشید با گریه گفت: مرد جوان، آتشم زدید! این ماجرای تلخ دلم را مچاله کرد با داغ طفل پرپرتان آتشم زدید آن‌وقت، در تحیّرِ محضِ کلاس درس استاد خارجی وسط معرکه نشست هق‌هق‌ کنان، بریده ‌بریده، به مرد گفت: دیگر بس است، پشت مرا این عزا شکست! شاعر: مهدی زارعی : @mahdi_zarei_shaer
غزل مشک👇
چه جوری می تونه آخِه نباشه دل، نِگرونِش؟ سه تا بچّه ها شُ كُشتَه ن، اينه آخرين جَوونِش ولی اون ماهِ قبيلَه س، نمی شِه شب شِه، نباشه مگر اون موقع كه ديگه نباشه نام و نشونِش اگه كه لشگرِ اَبرا بيان و ماهُ بگيرن بعد از اون تيره و تاره، تا هميشه آسمونش امّا اين بچّه ها تشنَه ن، يه نفر بايد بُلَنْ شِه يكی كه زخمِ نشستن، رسيده به اُستخونش چه جوری می تونه پنهون بِشِه از نگاهِ زن ها وقتی كه قبيله: خيمه باشه، دستِ او: ستونش؟ تازه وقتی صورتِش رُ می پوشونه، بچّه ها، باز خيلی زود می شْناسن اونُ از چشای مهربو نش   يادِش اومد اون شبی كه مادرِش يكی دو جمله... ولی بغض و گريه ديگه اومد و نداد اَمونش: " گُلِ نو بهارِ عمرم، پسرم! خدا نگهدار! ديگه مادرِت می دونه رسيده فصلِ خزونش می دونی چه حسّی  دارم؟ حسِّ اون پرنده ای كه يه نفر بياد و آتيش بزنه به آشيونش …" (به خودِش اومد كه ظُهره) مثل"شير"ی كه می غُرّه رفت و زد به قلب دشمن، به"شُغالا "ی زبونش      حالا اون كنارِ نَهره، می شينه پُر كُنه مَشكُ بچّه ها تشنه ی آ بَنْ، شغالا تشنه ی خونش مشکُ ‏ٌپر كرده و می خواد که يه جرعه هم بنوشه  ولی نه، ريخته اون آبُ، هنوزم خشكه زبونش يادِ بچّه های تشنه، شونه های اونُ لرزوند شونه هايی كه زمونه نتونِس بِده تكونش پا می شه، تشنه ی تشنه، می زنه به قلبِ لشگر ولی اون مونده و مَشكِش، دشمن و تير و كمونش             دو تا دستِ خونی حالا، يه طرف افتاده و اون واسه ی رسوندنِ آب، با تمومیِ تَوونش - به دهن گرفته مشكُ، می كِشه به روی خاكا ولی فاييده نداره ديگه اين كِشون کشونش بَدَنِش، مثل يه چِشمِش، پُر شده از تير و نيزه ولی باز چِشِش به مَشكه، با نگاهِ خونْ چكونش كی ديده كه ماه با پاهاش تيرُ از چِشِش دَراره؟ كی ديده كه ماهُ از پشت بزنند و واژگونش - كُنَن و بِرَن با خنده همه جا جار بِزنَن كه هر كی كه"ما"رُ نبينه، مرگشُ می ديم نشونش؟ حالا افتاده رو خاکا، دهنش خونی و خاکی به دهن گرفته مشکُ به لبش رسیده جونش : @mahdi_zarei_shaer