May 11
🍃🌸مرغ دلم راهی قم می شود
در حرم امن تو گم می شود🌸🍃
🍃🌼عمه سادات سلام علیڪ
روح عبادات سلام علیڪ🌼🍃
🌹🍃ڪوثر نوری به ڪویر قمی
آب حیات دل این مردمی🌹🍃
🌺🍃عمه سادات بگو ڪیستی؟
فاطمه یا زینب ثانیستی؟🌺🍃
🌻🍃از سفر ڪرب و بلا آمدی؟
یا ڪه به دنبال رضا آمدی؟🌻🍃
🌷🍃من چه ڪنم شعله داغ تو را
درد و غم شاهچراغ تو را🌷🍃
🍃💐ڪاش شبی مست حضورم ڪنی
با خبر از وقت ظهورم کنی💐🍃
✨میلاد بانوی مهر و وفا، مظهر جود و سخا، حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر مبارک باد🌹
#میلاد_حضرت_معصومه
#روز_دختر
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
🔹️🌹🔹️
🌹امشب دخیل دختر موسی بن جعفریم
🔹️شاید گره ز کار فرو بسته وا کند...
🌹آنکه شفیع اهل بهشت است در بهشت
🔹️آیا شود که گوشه چشمی به ما کند
🌹آنکه خدا به یمن قدمهای سبز او
🔹️ قلب کویر را ارمِ باصفا کند
🔹️🌹🔹️
🌹 امشب قسم دهیم خدا را به نام او
🔹️شاید خدا به خاطر او رو به ما کند
🌹 اصلاً بعید نیست خدا با دعای او
🔹️ اذنِ قیام صاحب ما را عطا کند...
🌹ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها مبارک.
🔹️🌹🔹️
#میلاد_حضرت_معصومه
#امام_زمان
#روز_دختر
#مهــــدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️سلام دختر باران
▫️سلام خواهر ماه
🔻امام صادق علیه السلام:
به راستی زیارت حضرت معصومه(س) برابر با بهشت است.
🎊🎉 ولادت کریمه اهل بیت (ع)، بانوی کرامت حضرت فاطمه معصومه علیها السلام و روز دختر را تبریک میگوییم.
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
🕊🥀 غربت امام زمان (عج) 🥀🕊
✍ #غربت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از غربت امام رضا علیه السلام و امام حسين علیه السلام نيز بيشتر است.
💚 اگر حسين بن علی علیه السلام به دليل کمی ياران و اعوان، غريب بود،فرزندش مهدی از او نيز غريبتر است. چراکه همان هفتاد و دو يارِ حسين،در محشر عاشورا تا پای جان، امام خويش را نصرت کردند؛ اما بيش از هزار سال است که امام زمان(عج) ،در رسيدن به سيصد و سيزده ياور مخلص، انتظار میکشد.[۱]
🌷 اگر تنهایی و دوری از خانه و کاشانه و اهل و عيال،غربت است، چگونه يوسف زهرا غريب نباشد، وقتی امام کاظم علیه السلام در وصف او چنين می فرمايند:او همان طرد شدهی تنهای غريبِ پنهان از خاندانش است؟[۲]
🕊 آری! امام زمان (عج) غريب است، نه در ميان خِيل گرگان درنده در صحرای کربلا يا در کاخ مأمون؛ بلکه در ميان محبّان و شيعيانش...😔
📚 [۱]کمالالدين، ج۲، ص۳۷۸
[۲]هو الطريد الوحيد الغريب الغايب
بحارالانوار، ج۵۱، ص۱۵۱
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
اول ماه #صدقه بگذاریم
👌 نخست قصد و نيت سلامتي امام زمان علیه السلام، سپس سلامتي خودمون و اعضاي خانواده ، آنهم در پناه امام زمان و آمرزش اموات را لحاظ كنیم.
👈 كه اين به قبول نزديكتر است تا آنكه بخواهیم صرفاً براي سلامتی خود صدقه بدهیم.
✅صدقه، درمان بیماری ها
👈طبق فرمایش اهل بیت علیهم السلام، صدقه دادن، یکی از راه های بسیار مؤثر در رفع بیماری های انسان هاست و البته این، تنها یکی از آثار نیکوی صدقه است.
🔷پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم:
بیماران تان را با صدقه درمان كنید كه آن، بیماری ها و آفت ها را از شما دور می كند.
🔷امام کاظم علیه السلام هم فرمود:
بیماران خود را با صدقه دادن درمان کنید؛ من چیزی را نمی شناسم که سریع تر از همه چیز اجابت می شود جز صدقه و هیچ چیزی را نمی شناسم که برای بیمار نافع باشد و زودرس باشد،
📚 بحارالانوار، ج ۷۵، ص ۵۰
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
#قسمت_8
حمیدی که به خواستگاری من آمده بودهمان پسرشلوغ کاری بودکه پدرم اسم اووبرادردوقلویش راپیشنهادداده بود.همان پسرعمه ای که باسعیدآقاهمیشه لباس یکسان میپوشید؛بیشترهم شلوارآبی بالباس برزیلی بلندباشماره های قرمز!موهایش راهم ازته میزد؛یک پسربچه ی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که ازبچگی هوای من راداشت.نمیگذاشت باپسرهاقاطی بشوم.دعواکه میشدطرف من رامیگرفت،مکبرمسجدبودوباپدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت.اینهاچیزی بودکه ازحمیدمیدانستم.
زیرآینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بودنشستم.حمیدهم کناردربه دیوارتکیه داد.هنوزشروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست درراببنددتاراحت صحبت کنیم.جلوی درراگرفتم وگفتم:"ماحرف خاصی نداریم.دوتانامحرم که داخل اتاق دررونمیبندن!"
سرتاپای حمیدراوراندارکردم.شلوارطوسی وپیراهن معمولی؛آن هم طوسی رنگ که روی شلوارانداخته بود.بعدامتوجه شدم که تازه ازماموریت برگشته بود،برای همین محاسنش بلندبود.چهره اش زیادمشخص نبودبه جزچشمهایش که ازآنهانجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان بایدشروع کند.نمکدان کنارظرف میوه به دادحمیدرسیده بود؛ازاین دست به آن دست بانمکدان بازی میکرد.من هم سرم پایین بودوچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمیرسید.چنددقیقه ای سکوت فضای اتاق راگرفته بودتااینکه حمیداولین سوال راپرسید:"معیارشمابرای ازدواج چیه؟"
به این سوال قبلاخیلی فکرکرده بودم،ولی آن لحظه واقعاجاخوردم.چیزی به ذهنم خطورنمیکرد.گفتم:"دوست دارم همسرم مقیدباشه ونسبت به دین حساسیت نشون بده.مانون شب نداشته باشیم بهترازاینه که خمس وزکاتمون بمونه."
گفت:"این که خیلی خوبه.من هم دوست دارم رعایت کنیم."بعدپرسید:"شماباشغل من مشکل نداری؟!من نظامیم،ممکنه بعضی روزهاماموریت داشته باشم،شبهاافسرنگهبان بایستم،بعضی شبهاممکنه تنهابمونید."جواب دادم:"باشغل شماهیچ مشکلی ندارم.خودم بچه پاسدارم.میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه.اتفاقامن شغل شماروخیلی هم دوست دارم."
بعدگفت:"حتماازحقوقم خبردارین.دوست ندارم بعداسراین چیزهابه مشکل بخوریم.ازحقوق ماچیززیادی درنمیاد."گفتم:"برای من این چیزهامهم نیست.من باهمین حقوق بزرگ شدم.فکرکنم بتونم باکم وزیادزندگی بسازم."
همان جایادخاطره ای ازشهیدهمت افتادم وادامه دادم:"من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوارکاه گلی داشته باشه،دیوارهاروملافه بزنیم،ولی زندگی خوب ومعنوی ای داشته باشیم"؛حمیدخندیدوگفت:"بااین حال حقوقموبهتون میگم تاشمابازفکراتون روبکنین؛ماهی ششصدوپنجاه هزارتومن چیزیه که دست مارومیگیره."
زیادبرایم مهم نبود.فقط برای اینکه جوصحبتهایمان ازاین حالت جدی ورسمی خارج بشود،پرسیدم:"اون وقت چه قدرپس اندازدارین؟"گفت:"چیززیادی نیست،حدودشش میلیون تومن."پرسیدم:"شماباشش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!"
درحالی که میخندید،سرش راپایین انداخت وگفت:"باتوکل به خداهمه چی جورمیشه."بعدادامه داد:"بعضی شبهاهییت میرم،امکان داره دیربیام."گفتم:"اشکال نداره،هییت رومیتونین برین،ولی شب هرجاهستین برگردین خونه؛حتی شده نصفه شب."
قبل ازشروع صحبتمان اصلافکرنمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود.هرچیزی که حمیدمیگفت موردتاییدمن بودوهرچیزی که من میگفتم حمیدتاییدمیکرد.پیش خودم گفتم:"این طوری که نمیشه،بایدیه ایرادی بگیرم حمیدبره.بااین وضع که داره پیش میره بایددستی دستی دنبال لباس عروس باشم!"
به ذهنم خطورکردازلباس پوشیدنش ایرادبگیرم،ولی چیزی برای گفتن نداشتم.تاخواستم خرده بگیرم،ته دلم گفتم:"خب فرزانه!توکه همین مدلی دوست داری."نگاهم به موهایش افتادکه به یک طرف شانه کرده بود،خواستم ایرادبگیرم،ولی بازدلم راضی نشد،چون خودم راخوب میشناختم؛این سادگیهابرایم دوست داشتنی بود.
وقتی ازحمیدنتوانستم موردی به عنوان بهانه پیداکنم،سراغ خودم رفتم.سعی کردم ازخودم یک غول بی شاخ ودم درست کنم که حمیدکلاازخواستگاری من پشیمان شود،برای همین گفتم...
راوی:همسرشهید
#حمید_سیاهکالی_مرادی
#ادامه_دارد....
@mahdie_ardakan
May 11
33.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
᪥࿐࿇🌸✶﷽✶🌸࿇࿐᪥
📢 #فیلم_مراسم 👆
🔻 #دعای_اسمانی_ندبه
✔️ جمعه۱۴۰۲/۰۲/۲۹
✔️ #وعده_گاه_منتظران_ظهور مهدیه اردکان
🔸مداح اهل بیت:#محمد_جواد_شاکر
#پیشنهاد_دانلود
#التماس_دعا
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
مناجات امام زمانی💚
در بند معصیت باز ، آقا ببین اسیرم
فکری به حال من کن، حالا که سر به زیرم
آقا قبول دارم، دردسرم برایت
اما ردم نکن که، بیچاره وفقیرم
میترسم ازشبی که ، توبه نکرده باشم
در حین ارتکاب، جرم و خطا بمیرم
محتاج یک نگاهم ، درمانده بین راهم
ای کاش که بیافتد ، تنها به تو مسیرم
فرقی نکرده اینجا ، بد یا که خوب باشم
در خانه راه دادی ، گفتی که می پذیرم
حالا که از فراقت ، اشکم دوباره جاریست
پاکم کن وببخشم ، ای سرور و امیرم
با اذن مادر تو، در روضه ها نشستم
تا باز هم براتِ ، کرببلا بگیرم
#امام_زمان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
#قسمت_9
"من آدم عصبی ای هستم،بداخلاقم،صبرم کمه.امکان داره شمااذیت بشی."حمیدکه انگارمتوجه قصدمن ازاین حرف هاشده بود،گفت:"شماهرچه قدرهم عصبانی بشی من
آرومم،خیلی هم صبورم.بعیدمیدونم بااین چیزهاجوش بیارم."
گفتم:"اگه یه روزی برم سرکاریابرم دانشگاه،خسته باشم،حوصله نداشته باشم،غذادرست نکرده باشم،خونه شلوغ باشه،شماناراحت نمیشی؟"گفت:"اشکال نداره.زن مثل گل می مونه،حساسه.شماهرچه قدرهم که حوصله نداشته باشی،من مدارامیکنم."خلاصه به هردری زدم حمیدروی همان پله اول مانده بود.ازاول تمام عزمش راجزم کرده بودکه جواب بله رابگیرد.محترمانه باج میدادوهرچیزی میگفتم قبول میکرد!
حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحوراوشده ام.بامتانت خاصی حرف میزد.وقتی صحبت میکردازته دل محبت راازکلماتش حس میکردم.بیشترین چیزی که من رادرگیرخودش کرده بود،حیای چشم های حمیدبود.یازمین رانگاه میکردیابه همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمیدکارش رابه خوبی جلومی برد.گویی قسمتم این بودکه عاشق چشم هایی بشوم که ازروی حیابه من نگاه نمیکرد.بااین چشم های محجوب وپرازجذبه میشدبه عاشق شدن دریک نگاه اعتقادپیداکرد؛عشقی که اتفاق می افتدوآن وقت یک جفت چشم میشودهمه ی زندگی.چشم هایی که تاوقتی میخندیدهمه چیزسرجایش بود.ازهمان روزعاشق این چشمهاشدم.آسمان چشمهایش رادوست داشتم؛گاهی خندان وگاهی خیس وبارانی!
نیم ساعتی ازصحبت های ماگذشته بودکه موتورحمیدحسابی گرم شد.بیشتراوصحبت میکردومن شنونده بودم یانهایتاباچندکلمه ی کوتاه جواب میدادم،انگارخودش هم متوجه سکوتم شده بود،پرسید:"شماسوالی نداری؟اگرچیزی براتون مهمه بپرسید."
برایم درس خواندن وکارمهم بود.گفتم:"من تازه دانشگاه قبول شدم.اگه قراربروصلت شد،شمااجازه میدین ادامه تحصیل بدم واگرجورشدسرکاربرم؟"،حمیدگفت:"مخالف درس خوندن شمانیستم،ولی واقعیتش روبخوای،به خاطرفضای نامناسب بعضی دانشگاه هادوست ندارم خانمم دانشگاه بره.البته مادرم بامن صحبت کرده وگفته که شمابه درس علاقه داری.ازروی اعتمادواطمینانی که به شمادارم اجازه میدم دانشگاه برین.سرکاررفتن هم به انتخاب خودتون،ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه واردبشه."
باشنیدن صحبت هایش گفتم:"مطمین باشیدمن به بهترین شکل جواب این اعتمادشمارومیدم.راجع به کارهم من خودم محیط مردونه رونمی پسندم.اگه محیط مناسبی بودمیرم،ولی اگه بعدابچه داربشم وثانیه ای حس کنم همسریافرزندم به خاطرسرکاررفتنم اذیت میشن،قول میدم دیگه نرم."
اکثرسوال هایی که حمیدپرسیدرانیازی ندیدم من هم بپرسم.ازبس دراین مدت ننه ازحمیدگفته بود،جواب همه ی آنهارامیدانستم.وسط حرفهاپرسیدم:"شماکارفنی بلدین؟"حمیدمتعجب ازسوال من گفت:"درحدبستن لامپ بلدم!"گفتم:"درحدی که واشرشیرآب روعوض کنین چطور؟!"گفت:"آره،خیالتون راحت.دست به آچارم بدنیست،کارروراه میندازم"
مسیله ای من رادرگیرکرده بود.مدام درذهنم بالاوپایین میکردم که چطورآن رامطرح کنم،دلم رابه دریازدم وپرسیدم:"ببخشیداین سوال رومیپرسم،چهره ی من موردپسندشماهست یانه؟!"پیش خودم فکرمیکردم نکندحمیدبه خاطراصرارخانواده یاچون ازبچگی این حرف ها
بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمیددادخیالم راراحت کرد:"نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه موردپسندنبودین که نمی اومدم اینجاواینقدرپیگیری نمیکردم."ازساعت پنج تاشش ونیم صحبت کردیم.هنوزنمکدان بین دستهای حمیدمیچرخید.صحبت هاتمام شده بود،حمیدوقتی میخواست ازاتاق بیرون برودبه من تعارف کرد.گفتم:"نه،شمابفرمایین."گفت:"حتمامیخواین فکرکنین،.پس اجازه بدین آخرین حدیث روهم بگم.یک ساعت فکرکردن بهترازهفتادسال عبادته."بین صحبت هایمان چندین بارازحدیث وروایت استفاده کرده بود.هرچیزی که میگفت یاقال امام صادق علیه السلام بودیاقال امام باقرعلیه السلام.باگفتن این حدیث صحبت ماتمام شدوحمیدزودترازمن اتاق راترک کرد.
آن روزنمیدانستم مرام حمیدهمین است:"می آید
،نیامده جواب میگیردوبعدهم خیلی زودمیرود."حالاهمه ی آن چیزی که دنبالش بودراگرفته بود.من ماندم ویک دنیارویاهایی که ازبچگی باآن هازندگی کرده بودم وحس میکردم ازاین لحظه روزهای پرفرازونشیبی بایددرانتظارمن باشد؛یک انتظارتازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهدشد.
تمام آن یک ساعت ونیمی که داشتیم صحبت میکردیم،پدرم بااینکه پایش دررفته بود،عصابه دست بیرون اتاق دررفت وآمدبود.میرفت ته راهرو،به دیوارتکیه میداد،باایماواشاره منظورش رامیرساندکه یعنی کافیه!درچهره اش به راحتی میشداسترس رادید.
راوی:همسرشهید
#حمید_سیاهکالی_مرادی
#ادامه_دارد....
@mahdie_ardakan
💠💎💠
💎 یار آسمانی
💠 با عاشقان صادق تو که مینشینیم، دلمان هوای آسمان میکند و عزممان برای کنده شدن از زمین، جزم میشود. این خاصیت دیدار عاشقان صادق توست که میل در زمین بودن را در وجودمان کور میکند و شوق آسمانی شدن را در دلمان میاندازد. با آنها که حرف میزنیم، در میان سخنانشان ردپای زمین نیست، هر چه هست، حرف از آسمان است و آسمان.
💠💎💠
💎 اصلاً میترسیم به آنها چیزی بگوییم، آخر دل ما بند زمین است و از آسمان غافلیم و آنها حالشان با شنیدن حرفهای زمینی به هم میریزد.
خدا خیرشان بدهد که ما را به خاطر تو تحمل میکنند. کاش روزی برسد که همنشینی ما با آنها، برایشان سنگین نباشد و ما هم همانند آن ها صادقانه عاشق تو شده باشیم...
💠💎💠
#امام_زمان
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️رضا جان❤️
از چه بنشستید با ما خاکیان تیره رو
ای چراغ عرشیان خورشید رخسار شما...✨
🤲 یا سریع الرضا، بحقّ علی بن موسی الرضا، اللهم عجّل لولیک الفرج...
#نوای_انتظار
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
🔊 #اعلام_مراسم
°❀°🌸°❀°🌸°❀°🌸°❀°🌸°❀°
🌸🌸
🌸پرهاهمه سر به راه پرواز تو اند
🌹گلهای جهان تشنه ی شیراز تو اند
🌺انگارچراغ های دنیاهمگی
🌷فرمانبرتو،خادم وسرباز تو اند
🔹مراسم آسمانی #دعای_ندبه
🔸#جلسه_هفتگی_این_هفته روز *بزرگداشت حضرت احمدبن موسی شاهچراغ علیه السلام*
📢 #قرائت_زیارت_عاشورا
🔊 *سعیدخانی*
📢 #قرائت_دعای_پرفیض_ندبه
🔈*ذاکراهل بیت محمدمجیدی*
▪️زمان:جمعه۱۴۰۲/۳/۵ساعت۷صبح
🕌میعادگاه:#مهدیه_اردکان
🌹منتظر قدوم گرمتان هستيم.
یَِِّّاُُّصُِِّآَِِّحًُِِبًََُُِِ اًًَلَََِِّزًِّّمَََُِّاًَُنًَِِِِّ
🌸°❀°
°❀°🌸°❀°🌸°❀°🌸°❀°🌸°❀°
@mahdie_ardakan
May 11
⚘﷽⚘
#مهدےجان...
منتظرم
منتظردلےازجنس نور،کسےازقوم خورشيد
کسےازنژادنفسهاےگرم
مردم نيزمنتظرندو غرق درلحظه هاےانتظار،
نيازشان راازلابه لاےنفسهاےحيران خودبازگو میکنند.
شقايق هامنتظرند
منتظرکسےکه به فرهنگ شبنم ايمان
بياورد
کسےکه آيينه هاےمکدرزمانه رادرهم بشکند
واشکهاےارغوانےراازکوچه هاےپريشانےنجات دهد.
کوچه هانيز چشم به راهند
چشم به راه قدمهايےهستند
که زخمهاے بےرحم گمراهےراازچشمان مردم پاک کند.
کوچه هامنتظر چشمان باران زايےهستندکه با قدم هايش جان مردم را به شبنم اشکها بشويد.
جاده هامنتظررهگذرےهستندکه براےهميشه
خواهدماند.
منتظرقدمهايےکه تن مرده کوچه هارازنده
میکند.
لاله هامنتظرند
دراين عرصه انفجاربلا
مردم ياد لاله ها را بين کوچه هاےاين شهر خاموش گم کرده اند
لاله ها منتظرند؛
منتظرکسےکه همزادموجهاےخورشيدےاست
کسےازجنس ابر،پريزاد باران....
واماعاشقان منتظرند
بےتابند،بےقرارند
تاهم آوازشيدايےصبح فرداباشند.
اے دريا تبار؛برگونه هاےامت ببار
عاشقانت صبورند
منتظرخواهندماند...
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#امام_زمان
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
#قسمت_10
میدانستم چه قدربه من وابسته است واین لحظات اورامضطرب کرده.همیشه وقتی حرص میخوردعادت داشت یاراه میرفت یالبش راورمیچید.وقتی ازاتاق بیرون آمدم،عمه گفت:"فرزانه جان!خوب فکراتوبکن.ماهفته ی بعدبرای گرفتن جواب تماس میگیریم."
ازروی خجالت نمیتوانستم درباره ی اتفاق آن روزوصحبت هایی که باحمیدداشتم باپدرومادرم حرفی بزنم.این طورمواقع معمولاحرفهایم رابه برادرم علی میزنم.درماجراهای مختلفی که پیش می آمد،مشاورخصوصی من بود.بااینکه ازنظرسنی یک سال ازمن کوچکتراست،ولی نظرات خوب ومنطقی ای میدهد.باشگاه بود.وقتی به خانه رسید،هنوزساکش رازمین نگذاشته بودکه ماجرای صحبتم باحمیدرابرایش تعریف کردم ونظرش راپرسیدم،گفت:"کارخوبی کردی صحبت کردی.حمیدپسرخیلی خوبیه.من ازهمه نظرتاییدش میکنم."
مهرحمیدازهمان لحظه ی اول به دلم نشسته بود.به یادعهدی که باخدابسته بودم افتادم؛درست روزبیستم حمیدبرای خواستگاری به خانه ماآمده بود.تصورش راهم نمیکردم توسل به ایمه این گونه دلم راگرم کندواطمینان بخش قلبم باشد.حس عجیب وشورانگیزی داشتم.همه ی آن ترس هاواضطراب هاجای خودشان رابه یک اطمینان قلبی داده بودند.تکیه گاه مطمینم راپیداکرده بودم،احساس میکردم باخیال راحت میتوانم به حمیدتکیه کنم.به خودم گفتم:"حمیدهمون کسی هستش که میشه تاته دنیابدون خستگی باهاش همراه شد."
سه روزی ازاین ماجراگذشت.مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم.مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم رادرباره حمیدپرسیده بود.ازحال وروزش معلوم بودکه خیلی خوشحال است،ازاول به حمیدعلاقه ی مادرانه ای داشت.
درحال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدادرآمد.مادرم گوشی رابرداشت.باهمان سلام اول شصتم خبردارشدکه احتمالاعمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است.درحین احوال پرسی،مادرم بادست به من اشاره کردکه به عمه چه جوابی بدهد؟
آمدم بگویم هنوزکه یک هفته نشده،چراانقدرعجله دارید؟بعدپیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛چه امروز،چه چندروزبعد.شانه هایم رادادم بالا.دست آخردلم رابه دریازدم وگفتم:"جوابم مثبته،ولی چون مافامیل هستیم،اول بایدبریم برای آزمایش ژنتیک تایه وقت بعدامشکل پیش نیاد.تاجواب آزمایش نیومده این موضوع روباکسی مطرح نکنن."
علت این که عمه انقدرزودتماس گرفته بودحرفهای حمیدبود.به مادرش گفته بود:"من فرزانه خانم روراضی کردم.زنگ بزن.مطمین باش جواب بله رومیگیریم."
ازپشت شیشه ی پنجره ی سی سی یوبیمارستان درحال دعابرای شفای همه مریض هاومادربزرگم بودم.دو،سه روزی بودکه ننه رابه خاطرمشکل قلبی بستری کرده بودند.خیلی نگرانش بودم.درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاندجلوی چشم های من وسلام داد.حمیدبود.هنوزجرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛حتی تاآن روزنمیدانستم چشم های حمیدچه رنگی هستند.گفت:"نگران نباش،حال ننه خوب میشه.راستی!دوروزبعدبرای دکترژنتیک نوبت گرفتم."
نوبتمان که شد،مادرم راهم همراه خودمان بردیم.من ومادرم جلوترمیرفتیم وحمیدپشت سرمامی آمد.وقتی به مطب دکتررسیدیم،مادرم جلورفت وازمنشی که یک آقای جوان بودپرسید:"دکترهست یانه؟"منشی جواب داد:"برای دکترکاری پیش اومده نمیاد.نوبتهای امروزبه سه شنبه موکول شده."
مادرم پیش ماکه برگشت،حمیدگفت:"زن دایی شماچرارفتی جلو؟خودم میرم برای هفته ی بعدهماهنگ میکنم،شماهمین جابشینید."حمیدکه جلورفت،مادرم خیلی آرام وباخنده گفت:"فرزانه!این ازبابای توهم بدتره!".
راوی:همسرشهید
#حمید_سیاهکالی_مرادی
#ادامه_دارد....
@mahdie_ardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پای غمت گیرم حسین
▪️شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم
🎬 #شورجدیدفوق _العاده_زیبا
🎤#جواد_مقدم
#التماس_دعا
#مهدیه_اردکان
#پیشنهاد_دانلود
@mahdie_ardakan
❇️ کمک به علویه سالخورده و توفیق زیارت و پذیرایی
☑️ یکی از اخیار زمان به نام حاج محمد علی فشندی تهرانی نقل کرد:
▫️ قریب سی سال قبل عازم کربلا شدیم برای زیارت اربعین، موقعی بود که برای هر نفر جهت گذرنامه چهارصد تومان میگرفتند، بعد از گرفتن گذرنامه، خانواده گفت من هم میآیم، ناراحت شدم که چرا قبلاً نگفته بود، خلاصه بدون گذرنامه حرکت نمودیم و جمعیت ما پانزده نفر بود چهار مرد و یازده زن و یک علویه (خانم از سادات) همراه بود که قرابت (و خویشاوندی) با دو نفر از همراهان (داشت) و عمر آن علویه ۱۰۵ سال بود، خیلی به زحمت او را حرکت دادیم و با سهولت و نداشتن گذرنامه، خانواده را از دو مرز ایران و عراق گذراندیم و کربلا مشرف شدیم قبل از اربعین و بعد از اربعین، به نجفاشرف مشرف شدیم و بعد از ۱۷ ربیعالاول قصد کاظمین و سامرا را نمودیم آن دو نفر مرد که از خویشان آن علویه بودند از بردن علویه ناراحت بودند و میگفتند:
🔸 او را در نجف میگذاریم تا (به کاظمین رفته و) برگردیم.
▫️ من گفتم:
🔹 زحمت این علویه با من است.
▫️ و حرکت نمودیم در ایستگاه ترن کاظمین برای سامرا جمعیت بسیار بود و همه در انتظار آمدن ترن بودند که از کرکوکِ موصل بیاید برود بغداد و بعد از بغداد بیاید و مسافرها را سوار کند و حرکت کنند و با این جمعیت تهیه بلیط و محل بسیار مشکل بود.
✨ ناگاه سید عربی که شال سبزی به کمر بسته بود نزد ما آمد و گفت:
🔶 حاج محمدعلی! سلامعلیکم! شما پانزده نفر هستید؟
▫️ گفتم:
🔹 بله،
▫️ فرمود:
🔶 شما اینجا باشید؛ این پانزده بلیط را بگیرید، من میروم بغداد، بعد از نیمساعت با قطار برمیگردم، یک اطاق دربست برای شما نگاه میدارم. شما از جای خود حرکت نکنید.
🚂 قطار از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت.
🕧 بعد از نیم ساعت قطار آمد، جمعیت هجوم آوردند، رفقا خواستند بروند؛ من مانع شدم. قدری ناراحت شدند. همه سوار شدند. آن سید آمد و ما را سوار قطار نمود. یک اطاق دربست (برایمان گرفته بود.) تا وارد سامرا شدیم، آن آقا سید گفت:
🔶 شما را میبرم منزل سیدعباس خادم.
▫️ و رفتیم منزل سیدعباس، من رفتم نزد سیدعباس گفتم:
🔹 ما پانزده نفر هستیم و دو اطاق میخواهیم و شش روز هم اینجا هستیم چه مقدار به شما بدهم؟
▫️ گفت:
🔸 یک آقا سیدی کرایه ی شش روز شما را داد؛ با تمام مخارج خوراک و زیارتنامه خوان، (قرار شد) روزی دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم.
▫️ گفتم:
🔹 سید کجاست؟
▫️ گفت:
🔸 الآن از پلههای عمارت پایین رفت.
▫️ هرچند دنبالش رفتیم او را ندیدیم. گفتم:
🔹 از ما طلب دارد. پانزده بلیط برای ما خریداری نموده.
▫️ گفت:
🔸 من نمیدانم تمام مخارج شما را هم داد.
▫️ خلاصه بعد از شش روز آمدیم کربلا نزد مرحوم آقا میرزا مهدی شیرازی رفتم و جریان را گفتم سؤال نمودم راجع به بدهی نسبت به سید، مرحوم میرزا مهدی گفت:
🔸 با شما از سادات کسی هست؟
▫️ گفتم:
🔹 یک علویه است.
▫️ فرمود:
🔸 او امام زمان علیه السلام بوده وشما را مهمان فرموده.
▪️ حقیر (=شهید دستغیب) گوید:
💡 و محتمل است که یکی از رجالالغیب یا ابدال که ملازم خدمت (=در خدمت) آن حضرتند، بوده است.
⬅️ داستانهای شگفت، (تالیف شهید دستغیب)، جلد ۱، صفحه ۲۴۵
🏷 #امام_زمان_عج
#تشرفات
#مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan
🔷 #گزارش_تصویری_صوتی
🔶 جلسه هفتگی دعای ندبه
📆 جمعه ۱۴۰۲/۰۲/۲۹
📌مصادف با:
شهادت امام صادق ع
🔊 زیارت عاشورا:
حسین غلامی
🔊 دعای پرفیض ندبه:
محمد جواد شاکر
✅ #مهدیه_اردکان
@mahdie_ardakan