eitaa logo
مهدیه اردکان
193 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
674 ویدیو
0 فایل
#مهدیه_اردکان پیج اینستاگرام: https://instagram.com/mahdie_ardakan کانال تلگرام: https://t.me/mahdie_ardakan کانال ایتا: https://eitaa.com/mahdie_ardakan کانال گپ: https://gap.im/mahdie_ardakan
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5992461894638636644.mp3
6.57M
✅ مناجات ۱ امام زمان عج 🗣مداح: حسین حسینی 🔶 زیارت عاشورا 🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
4_5992461894638636683.mp3
13.57M
✅ مناجات ۲ امام زمان عج 🗣مداح: حسین حسینی 🔶 زیارت عاشورا 🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
4_5992461894638636691.mp3
5.84M
✅ فراز زیار عاشورا 🗣مداح: حسین حسینی 🔶 زیارت عاشورا 🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
4_5992461894638636711.mp3
11.79M
✅ روضه حضرت علی اکبر ع 🗣مداح: حسین حسینی 🔶 زیارت عاشورا 🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
4_5992461894638636780.mp3
11.91M
✅ مناجات ۱ امام زمان عج 🗣مداح: مهدی برزگر 🔶 دعای ندبه 🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
4_5992461894638636781.mp3
5.84M
✅ فراز دعای ندبه 🗣مداح: مهدی برزگر 🔶 دعای ندبه 🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
4_5992461894638636782.mp3
7.59M
✅ مناجات ۱ امام علی ع 🗣مداح: مهدی برزگر 🔶 دعای ندبه 🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
4_5992461894638636785.mp3
12.75M
✅ روضه حضرت زهرا س 🗣مداح: مهدی برزگر 🔶 دعای ندبه 🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
4_5992461894638636788.mp3
9.37M
✅ حکایت ابوبصیر و یاری حضرت زهرا س 🗣مداح: مهدی برزگر 🔶 دعای ندبه 🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
4_5992461894638636790.mp3
11.98M
✅ مرثیه و روضه امام حسین ع 🗣مداح: مهدی برزگر 🔶 دعای ندبه 🔷 جلسه هفتگی دعای ندبه
✨ کار منتظرانت همیشه بیداری است... بیا که آینه‌ی روزگار ، زنگاری است بیا که زخم زبان‌های دوستان کاری است به انتظار نشستن در این زمانه‌ی یاس برای منتظران چاره نیست ناچاری است  به ما مخند اگر شعرهای ساده‌ی ما قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است چه قاب‌ها و چه تندیس‌های زرینی  گرفته‌ایم به نامت که کنج انباری است! نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم تمام سال اگر کارمان عزاداری است نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند  که کار منتظرانت همیشه بیداری است به قول خواجه‌ی ما در هوای طره‌ی تو  "چه جای دم زدن نافه‌های تاتاری است" 📜  ویژه ی مولایمان @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 بااینکه قبلابه این موضوع فکرکرده بودم ولی الان اصلاآمادگی نداشتم،آن هم چندماه بعدازاینکه به بهانه درس ودانشگاه به حمیدجواب ردداده بودم. گویاعمه باچشم به مادرم اشاره کرده بودکه بروندآشپزخانه، آن جاگفته بود:"ماکه اومدیم دیدن داداش،حمیدکه هست،فرزانه هم که هست،بهترین فرصته که این دوتابدون هیاهوباهم حرف بزنن،الان هرچی هم که بشه بین خودمونه،داستانی هم پیش نمیادکه چی شدچی نشد،ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه،اولافرزانه نمیذاره،دومایه وقت جورنشه کلی مکافات میشه،جلوی حرف مردم رونمیشه گرفت،توی دروهمسایه وفامیل هزارجورحرف میبافن". تاشنیدم که قراراست بدون هیچ مقدمه وخبرقبلی باحمیدآقاصحبت کنم همان جاگریه ام گرفت،آبجی که بادیدن حال وروزم بدترازمن هول کرده بودگفت:"شوخی کردم توروخداگریه نکن،ناراحت نباش هیچی نیست!"،بعدهم وقتی دیداوضاع ناجوراست ازاتاق زدبیرون. دلم مثل سیروسرکه می جوشید،دست خودم نبود،روسری ام راآزادترکردم تاراحت ترنفس بکشم،زمانی نگذشت که مادرم داخل اتاق آمد،مشخص بودخودش هم استرس دارد،گفت:"دخترم اجازه بده حمیدبیادباهم حرف بزنین،حرف زدن که اشکال نداره،بیش ترآشنامیشین،درنهایت بازهرچی خودت بگی همون میشه "؛شبیه برق گرفته هاشده بودم،اشکم درآمده بود،خیلی محکم گفتم:"نه!اصلا!من که قصدازدواج ندارم،تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم". هنوزمادرم ازچارچوب دربیرون نرفته بودکه پدرم عصازنان وارداتاق شدوگفت:"من نه میگم صحبت کنید،نه میگم حرف نزنید،هرچیزی که نظرخودت باشه،میخوای باحمیدحرف بزنی یانه؟!"،مات ومبهوت مانده بودم، گفتم:"نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم،باکسی هم حرف نمیزنم،حالاحمیدآقاباشه یاهرکس دیگه". باآمدن ننه ورق برگشت،ننه رانمی توانستم دست خالی ردکنم،گفت:"تونمی خوای به حرف من وپدرمادرت گوش بدی؟باحمیدصحبت کن خوشت نیومدبگونه،هیچ کس نبایدروی حرف من حرف بزنه!دوتاجوون می خوان باهم صحبت کنن سنگای خودشون رووابکنن،حالاکه بحثش پیش اومده چنددقیقه صحبت کنیدتکلیف روشن بشه". حرف ننه بین خانواده ماحرف آخربود،همه ازاوحساب می بردیم ،کاری بودکه شده بود،قبول کردم واین طورشدکه مااولین بارصحبت کردیم. صدای حمیدراازپشت درشنیدم که آرام به عمه گفت:"آخه چرااین طوری؟!مانه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم"،عمه هم گفت:"خداوکیلی موندم توی کارشما،حالاکه ماعروس روراضی کردیم دامادنازمیکنه!". درذهنم صحنه های خواستگاری گل های آن چنانی وقرارهای رسمی مرورمیشد،ولی الان بدون اینکه روحم ازاین ماجراخبرداشته باشدهمه چیزخیلی ساده داشت پیش میرفت!گاهی ساده بودن قشنگ است! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌ راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🍃🌸مرغ دلم راهی قم می شود در حرم امن تو گم می شود🌸🍃 🍃🌼عمه سادات سلام علیڪ روح عبادات سلام علیڪ🌼🍃 🌹🍃ڪوثر نوری به ڪویر قمی آب حیات دل این مردمی🌹🍃 🌺🍃عمه سادات بگو ڪیستی؟ فاطمه یا زینب ثانیستی؟🌺🍃 🌻🍃از سفر ڪرب و بلا آمدی؟ یا ڪه به دنبال رضا آمدی؟🌻🍃 🌷🍃من چه ڪنم شعله داغ تو را درد و غم شاهچراغ تو را🌷🍃  🍃💐ڪاش شبی مست حضورم ڪنی با خبر از وقت ظهورم کنی💐🍃 ✨میلاد بانوی مهر و وفا، مظهر جود و سخا، حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر مبارک باد🌹 @mahdie_ardakan
🔹️🌹🔹️ 🌹امشب دخیل دختر موسی بن جعفریم 🔹️شاید گره ز کار فرو بسته وا کند... 🌹آنکه شفیع اهل بهشت است در بهشت 🔹️آیا شود که گوشه چشمی به ما کند 🌹آنکه خدا به یمن قدم‌های سبز او 🔹️ قلب کویر را ارمِ باصفا کند 🔹️🌹🔹️ 🌹 امشب قسم دهیم خدا را به نام او 🔹️شاید خدا به‌ خاطر او رو به ما کند 🌹 اصلاً بعید نیست خدا با دعای او 🔹️ اذنِ قیام صاحب ما را عطا کند... 🌹ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها  مبارک. 🔹️🌹🔹️ @mahdie_ardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️سلام دختر باران ▫️سلام خواهر ماه 🔻امام صادق علیه السلام: به راستی زیارت حضرت معصومه(س) برابر با بهشت است. 🎊🎉 ولادت کریمه اهل بیت (ع)، بانوی کرامت حضرت فاطمه معصومه علیها السلام و روز دختر را تبریک می‌گوییم. @mahdie_ardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀 غربت امام زمان (عج) 🥀🕊 ✍ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از غربت امام رضا علیه السلام و امام حسين علیه السلام نيز بيشتر است. 💚 اگر حسين بن علی علیه السلام به دليل کمی ياران و اعوان، غريب بود،فرزندش مهدی از او نيز غريب‌تر است. چراکه همان هفتاد و دو يارِ حسين،در محشر عاشورا تا پای جان، امام خويش را نصرت کردند؛ اما بيش از هزار سال است که امام زمان(عج) ،در رسيدن به سيصد و سيزده ياور مخلص، انتظار می‌کشد.[۱] 🌷 اگر تنهایی و دوری از خانه و کاشانه و اهل و عيال،غربت است، چگونه يوسف زهرا غريب نباشد، وقتی امام کاظم علیه السلام در وصف او چنين می فرمايند:او همان طرد شده‌ی تنهای غريبِ پنهان از خاندانش است؟[۲] 🕊 آری! امام زمان (عج) غريب است، نه در ميان خِيل گرگان درنده در صحرای کربلا يا در کاخ مأمون؛ بلکه در ميان محبّان و شيعيانش...😔 📚 [۱]کمال‌الدين، ج۲، ص۳۷۸ [۲]هو الطريد الوحيد الغريب الغايب بحارالانوار، ج۵۱، ص۱۵۱ @mahdie_ardakan
اول ماه بگذاریم 👌 نخست قصد و نيت سلامتي امام زمان علیه السلام، سپس سلامتي خودمون  و اعضاي خانواده ، آنهم در پناه امام زمان و آمرزش اموات  را لحاظ كنیم. 👈 كه اين به قبول نزديكتر است تا آنكه بخواهیم صرفاً براي سلامتی خود صدقه بدهیم. ✅صدقه، درمان بیماری ها 👈طبق فرمایش اهل بیت علیهم السلام، صدقه دادن، یکی از راه های بسیار مؤثر در رفع بیماری های انسان هاست و البته این، تنها یکی از آثار نیکوی صدقه است. 🔷پیامبر خدا صلی‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلم: بیماران تان را با صدقه درمان كنید كه آن، بیماری‏ ها و آفت‏ ها را از شما دور می‏ كند. 🔷امام کاظم علیه السلام هم فرمود: بیماران خود را با صدقه دادن درمان کنید؛ من چیزی را نمی شناسم که سریع تر از همه چیز اجابت می شود جز صدقه و هیچ چیزی را نمی شناسم که برای بیمار نافع باشد و زودرس باشد، 📚 بحارالانوار، ج ۷۵، ص ۵۰   @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 حمیدی که به خواستگاری من آمده بودهمان پسرشلوغ کاری بودکه پدرم اسم اووبرادردوقلویش راپیشنهادداده بود.همان پسرعمه ای که باسعیدآقاهمیشه لباس یکسان میپوشید؛بیشترهم شلوارآبی بالباس برزیلی بلندباشماره های قرمز!موهایش راهم ازته میزد؛یک پسربچه ی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که ازبچگی هوای من راداشت.نمیگذاشت باپسرهاقاطی بشوم.دعواکه میشدطرف من رامیگرفت،مکبرمسجدبودوباپدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت.اینهاچیزی بودکه ازحمیدمیدانستم. زیرآینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بودنشستم.حمیدهم کناردربه دیوارتکیه داد.هنوزشروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست درراببنددتاراحت صحبت کنیم.جلوی درراگرفتم وگفتم:"ماحرف خاصی نداریم.دوتانامحرم که داخل اتاق دررونمیبندن!" سرتاپای حمیدراوراندارکردم.شلوارطوسی وپیراهن معمولی؛آن هم طوسی رنگ که روی شلوارانداخته بود.بعدامتوجه شدم که تازه ازماموریت برگشته بود،برای همین محاسنش بلندبود.چهره اش زیادمشخص نبودبه جزچشمهایش که ازآنهانجابت میبارید. مانده بودیم کداممان بایدشروع کند.نمکدان کنارظرف میوه به دادحمیدرسیده بود؛ازاین دست به آن دست بانمکدان بازی میکرد.من هم سرم پایین بودوچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمیرسید.چنددقیقه ای سکوت فضای اتاق راگرفته بودتااینکه حمیداولین سوال راپرسید:"معیارشمابرای ازدواج چیه؟" به این سوال قبلاخیلی فکرکرده بودم،ولی آن لحظه واقعاجاخوردم.چیزی به ذهنم خطورنمیکرد.گفتم:"دوست دارم همسرم مقیدباشه ونسبت به دین حساسیت نشون بده.مانون شب نداشته باشیم بهترازاینه که خمس وزکاتمون بمونه." گفت:"این که خیلی خوبه.من هم دوست دارم رعایت کنیم."بعدپرسید:"شماباشغل من مشکل نداری؟!من نظامیم،ممکنه بعضی روزهاماموریت داشته باشم،شبهاافسرنگهبان بایستم،بعضی شبهاممکنه تنهابمونید."جواب دادم:"باشغل شماهیچ مشکلی ندارم.خودم بچه پاسدارم.میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه.اتفاقامن شغل شماروخیلی هم دوست دارم." بعدگفت:"حتماازحقوقم خبردارین.دوست ندارم بعداسراین چیزهابه مشکل بخوریم.ازحقوق ماچیززیادی درنمیاد."گفتم:"برای من این چیزهامهم نیست.من باهمین حقوق بزرگ شدم.فکرکنم بتونم باکم وزیادزندگی بسازم." همان جایادخاطره ای ازشهیدهمت افتادم وادامه دادم:"من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوارکاه گلی داشته باشه،دیوارهاروملافه بزنیم،ولی زندگی خوب ومعنوی ای داشته باشیم"؛حمیدخندیدوگفت:"بااین حال حقوقموبهتون میگم تاشمابازفکراتون روبکنین؛ماهی ششصدوپنجاه هزارتومن چیزیه که دست مارومیگیره." زیادبرایم مهم نبود.فقط برای اینکه جوصحبتهایمان ازاین حالت جدی ورسمی خارج بشود،پرسیدم:"اون وقت چه قدرپس اندازدارین؟"گفت:"چیززیادی نیست،حدودشش میلیون تومن."پرسیدم:"شماباشش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!" درحالی که میخندید،سرش راپایین انداخت وگفت:"باتوکل به خداهمه چی جورمیشه."بعدادامه داد:"بعضی شبهاهییت میرم،امکان داره دیربیام."گفتم:"اشکال نداره،هییت رومیتونین برین،ولی شب هرجاهستین برگردین خونه؛حتی شده نصفه شب." قبل ازشروع صحبتمان اصلافکرنمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود.هرچیزی که حمیدمیگفت موردتاییدمن بودوهرچیزی که من میگفتم حمیدتاییدمیکرد.پیش خودم گفتم:"این طوری که نمیشه،بایدیه ایرادی بگیرم حمیدبره.بااین وضع که داره پیش میره بایددستی دستی دنبال لباس عروس باشم!" به ذهنم خطورکردازلباس پوشیدنش ایرادبگیرم،ولی چیزی برای گفتن نداشتم.تاخواستم خرده بگیرم،ته دلم گفتم:"خب فرزانه!توکه همین مدلی دوست داری."نگاهم به موهایش افتادکه به یک طرف شانه کرده بود،خواستم ایرادبگیرم،ولی بازدلم راضی نشد،چون خودم راخوب میشناختم؛این سادگیهابرایم دوست داشتنی بود. وقتی ازحمیدنتوانستم موردی به عنوان بهانه پیداکنم،سراغ خودم رفتم.سعی کردم ازخودم یک غول بی شاخ ودم درست کنم که حمیدکلاازخواستگاری من پشیمان شود،برای همین گفتم... ‎‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌ راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
مناجات امام زمانی💚 در بند معصیت باز ، آقا ببین اسیرم فکری به حال من کن، حالا که سر به زیرم آقا قبول دارم، دردسرم برایت اما ردم نکن که، بیچاره وفقیرم میترسم ازشبی که ، توبه نکرده باشم در حین ارتکاب، جرم و خطا بمیرم محتاج یک نگاهم ، درمانده بین راهم ای کاش که بیافتد ، تنها به تو مسیرم فرقی نکرده اینجا ، بد یا که خوب باشم در خانه راه دادی ، گفتی که می پذیرم حالا که از فراقت ، اشکم دوباره جاریست پاکم کن وببخشم ، ای سرور و امیرم با اذن مادر تو، در روضه ها نشستم تا باز هم براتِ ، کرببلا بگیرم @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 "من آدم عصبی ای هستم،بداخلاقم،صبرم کمه.امکان داره شمااذیت بشی."حمیدکه انگارمتوجه قصدمن ازاین حرف هاشده بود،گفت:"شماهرچه قدرهم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم.بعیدمیدونم بااین چیزهاجوش بیارم." گفتم:"اگه یه روزی برم سرکاریابرم دانشگاه،خسته باشم،حوصله نداشته باشم،غذادرست نکرده باشم،خونه شلوغ باشه،شماناراحت نمیشی؟"گفت:"اشکال نداره.زن مثل گل می مونه،حساسه.شماهرچه قدرهم که حوصله نداشته باشی،من مدارامیکنم."خلاصه به هردری زدم حمیدروی همان پله اول مانده بود.ازاول تمام عزمش راجزم کرده بودکه جواب بله رابگیرد.محترمانه باج میدادوهرچیزی میگفتم قبول میکرد! حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحوراوشده ام.بامتانت خاصی حرف میزد.وقتی صحبت میکردازته دل محبت راازکلماتش حس میکردم.بیشترین چیزی که من رادرگیرخودش کرده بود،حیای چشم های حمیدبود.یازمین رانگاه میکردیابه همان نمکدان خیره شده بود. محجوب بودن حمیدکارش رابه خوبی جلومی برد.گویی قسمتم این بودکه عاشق چشم هایی بشوم که ازروی حیابه من نگاه نمیکرد.بااین چشم های محجوب وپرازجذبه میشدبه عاشق شدن دریک نگاه اعتقادپیداکرد؛عشقی که اتفاق می افتدوآن وقت یک جفت چشم میشودهمه ی زندگی.چشم هایی که تاوقتی میخندیدهمه چیزسرجایش بود.ازهمان روزعاشق این چشمهاشدم.آسمان چشمهایش رادوست داشتم؛گاهی خندان وگاهی خیس وبارانی! نیم ساعتی ازصحبت های ماگذشته بودکه موتورحمیدحسابی گرم شد.بیشتراوصحبت میکردومن شنونده بودم یانهایتاباچندکلمه ی کوتاه جواب میدادم،انگارخودش هم متوجه سکوتم شده بود،پرسید:"شماسوالی نداری؟اگرچیزی براتون مهمه بپرسید." برایم درس خواندن وکارمهم بود.گفتم:"من تازه دانشگاه قبول شدم.اگه قراربروصلت شد،شمااجازه میدین ادامه تحصیل بدم واگرجورشدسرکاربرم؟"،حمیدگفت:"مخالف درس خوندن شمانیستم،ولی واقعیتش روبخوای،به خاطرفضای نامناسب بعضی دانشگاه هادوست ندارم خانمم دانشگاه بره.البته مادرم بامن صحبت کرده وگفته که شمابه درس علاقه داری.ازروی اعتمادواطمینانی که به شمادارم اجازه میدم دانشگاه برین.سرکاررفتن هم به انتخاب خودتون،ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه واردبشه." باشنیدن صحبت هایش گفتم:"مطمین باشیدمن به بهترین شکل جواب این اعتمادشمارومیدم.راجع به کارهم من خودم محیط مردونه رونمی پسندم.اگه محیط مناسبی بودمیرم،ولی اگه بعدابچه داربشم وثانیه ای حس کنم همسریافرزندم به خاطرسرکاررفتنم اذیت میشن،قول میدم دیگه نرم." اکثرسوال هایی که حمیدپرسیدرانیازی ندیدم من هم بپرسم.ازبس دراین مدت ننه ازحمیدگفته بود،جواب همه ی آنهارامیدانستم.وسط حرفهاپرسیدم:"شماکارفنی بلدین؟"حمیدمتعجب ازسوال من گفت:"درحدبستن لامپ بلدم!"گفتم:"درحدی که واشرشیرآب روعوض کنین چطور؟!"گفت:"آره،خیالتون راحت.دست به آچارم بدنیست،کارروراه میندازم" مسیله ای من رادرگیرکرده بود.مدام درذهنم بالاوپایین میکردم که چطورآن رامطرح کنم،دلم رابه دریازدم وپرسیدم:"ببخشیداین سوال رومیپرسم،چهره ی من موردپسندشماهست یانه؟!"پیش خودم فکرمیکردم نکندحمیدبه خاطراصرارخانواده یاچون ازبچگی این حرف ها بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمیددادخیالم راراحت کرد:"نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه موردپسندنبودین که نمی اومدم اینجاواینقدرپیگیری نمیکردم."ازساعت پنج تاشش ونیم صحبت کردیم.هنوزنمکدان بین دستهای حمیدمیچرخید.صحبت هاتمام شده بود،حمیدوقتی میخواست ازاتاق بیرون برودبه من تعارف کرد.گفتم:"نه،شمابفرمایین."گفت:"حتمامیخواین فکرکنین،.پس اجازه بدین آخرین حدیث روهم بگم.یک ساعت فکرکردن بهترازهفتادسال عبادته."بین صحبت هایمان چندین بارازحدیث وروایت استفاده کرده بود.هرچیزی که میگفت یاقال امام صادق علیه السلام بودیاقال امام باقرعلیه السلام.باگفتن این حدیث صحبت ماتمام شدوحمیدزودترازمن اتاق راترک کرد. آن روزنمیدانستم مرام حمیدهمین است:"می آید ،نیامده جواب میگیردوبعدهم خیلی زودمیرود."حالاهمه ی آن چیزی که دنبالش بودراگرفته بود.من ماندم ویک دنیارویاهایی که ازبچگی باآن هازندگی کرده بودم وحس میکردم ازاین لحظه روزهای پرفرازونشیبی بایددرانتظارمن باشد؛یک انتظارتازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهدشد. تمام آن یک ساعت ونیمی که داشتیم صحبت میکردیم،پدرم بااینکه پایش دررفته بود،عصابه دست بیرون اتاق دررفت وآمدبود.میرفت ته راهرو،به دیوارتکیه میداد،باایماواشاره منظورش رامیرساندکه یعنی کافیه!درچهره اش به راحتی میشداسترس رادید. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan