#حتما_تا_آخرش_بخونید
مشغولِ مطالعه بودم،
به اين دعا رسيدم و آن را خواندم:
«بسماللهالرحمنالرحیم،اَلْحَمْدُلله
مِنْاَوَّلِالدُّنْیااِلیفَنائِهاوَمِنَالآخِرَهاِلی
بَقائِهااَلْحَمْدُاللهِعَلیکُلِّنِعْمَه،اَسْتَغْفِرُاللهمِنْ
کُلِّذَنْبٍ وَاَتُوبُاِلَیْه،وَهُوَاَرْحَمُالرّاحِمینَ»
بعد از يك هفته مجدد خواستم
آن را بخوانم كه در حالتِ مكاشفه
ندايی شنيدم از ملائك، كه ما هنوز از
نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشدهايم و
این دعا در شب های جمعه سفارش شده است
#علامهمحمدباقرمجلسی
@mahdi59hoseini ~
آقا مهدی
@mahdi59hoseini
هوا گرگ و میش است
خورشید ، محزون و شرمگین طلوع میکند
گویی طاقت دیدنِ خونِ پاکِ اصحاب حق راندارد!
خودم را میرسانم به چادرِ فرماندهی
یااللّه ی میگویم و وارد میشوم
- حاجی؟حاجی جان؟!
- السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
- قبول باشه سردار ! ول کن جانِ جدت انقدر فرشته ها رو سرِ صبحی مشغول نکن قربونت برم!
مردی با محاسن بلند و چهره ای خسته اما پر نشاط با هیبتی که سال ها جنگ نتوانسته کمر همتش را خم کند ، سر از سجده بر میدارد
- چی شده سید ؟
- حاجی قربونت برم،ول کن اون دنیا رو، بچه ها دارن از دست میرن ها !
میخندد
- چی شده ؟ پریشونی ؟
چفیه را از دوشم بر میدارم
- این تکفیری ها سرِ شوخی رو باز کردن!بد دارن میزنن ! توپخونه شون ول نمیکنه حرومزاده ها !
توضیح میدهم،داستانِ کمین خوردن نیروها را میگویم و کسب تکلیف میکنم
حاجی نکاتی را میگوید وآرام میشود
با چفیه صورتش را پاک میکند
- سید؟ - جانِ سید؟
- من امروز رفتنی ام...
- به سلامتی ، مهمونی دعوتی سردار؟
میخندد و سرش را پایین می اندازد
- آره
-کجا؟
- پیشِ ارباب
خشکم میزند!
- سردار الان که وقت شهادت نیست!
- من و تو که وقتش رو تعیین نمیکنیم پسرجان
- بیخیال تو رو خدا!
بی اهمیت به بغضی که توی گلویم میپیچد ادامه میدهم
- جانِ امام حرفش رو نزن!شما زنده موندنت کم از شهادت نیست ! آخه این بچه ها بدون فرمانده چیکار کنن؟!
بندِ اسلحه را روی دوشم می اندازم
حالا رو به روی این پیرمرد نورانی زانو زده ام
حاجی نگاهش را به بیرون چادر می اندازد
- یادته روی در اتاقم چی نوشته بودم؟
ذهنم میرود تهران،مقر لشگر،دفتر فرماندهی
- آره حاجی
- چی بود؟
- فرماندهی از آنِ توست یاحسین
لبخندی گوشه ی لبش مینشیند
- میبینی؟فرمانده اونِ!حواسش به همه چی هست!
وصدایش را می آورد پایین:
من و تو رو آورده که بی نصیب نمونیم!
چشم از چشمش بر میدارم
سرم را می اندازم پایین
- پس ما چی حاجی؟ما که یه عمر تو رکابت بودیم؟!
- به موقعش!خودش صدات میزنه،خدا بنده هاش رو معطل نمیزاره پسر جان
با دستان پینه بسته ش اشکهای صورتم را پاک میکند!
مثل پسر بچه ای که خطایی از بچگی اش سر زده و پناهی جز آغوش پدر ندارد،خودم را غرقِ آغوشش میکنم
گریه امانم نمیدهد،چشم هایم را میبندم
حاجی زیر لب ذکر میگوید!
صدا توی گوشم میپیچد..پس ما چی حاجی؟!
.
قطرات باران روی صورتم میچکد،سردی سنگ نمیگذارد گرمی آغوشِ حاجی از یادم برود!از روی سنگ قبر بلند میشوم،نگاهی به اسمِ سردار میندازم
چشمم روی قسمتی خیره میشود
محل شهادت زینبیه
چفیه را روی صورتم میکشم!
زیر لب زمزمه میکنم
- پس ما چی حاجی؟
@mahdi59hoseini ~
rasuli-moh97-sh0011 (2).mp3
7.02M
دانلود-مداحی
«...زندگی زندگی ختم
به #شهـادت نشود زیبا نیست...»
-حاج مهدی رسولی
@mahdi59hoseini ~
هدایت شده از آقا مهدی
❞#قرارهرشبما❝
فرستـادن پنج #صلوات
به نیت سلامتی و
تعجیل در #فرجآقاامامزمان«عج»
#صلوات
#هدیہبہروحمطهرشهید
#آقامهـدی_حسینی 🌷
آقا مهدی
@mahdi59hoseini
دست میبره سمت ضبط ماشین و دکمه رو میزنه" مطمئن باش کسی قادر نیست ... " نگاهم میکنه و خنده تو صورت خاک و خولیش پخش میشه: «این چاوشی چقدر قشنگ قادر رو میکشه» سر تکان میدهم که یعنی موافقم. شیشه ماشین را میدهم پایین و دستی به سر تراشیده ام میکشم و به خانه های خرابه نگاه می اندازم.« میگن اینجا هم دارن مسکن مهر راه میندازن حاج کریم» این بار دوتایی میخندیم.از سمت شمال دود سیاهی بلند شده و هر از چندگاهی هم صدای ضدهوایی ها به گوش میرسد، « کور میزنن» تیکه کلام حاجی بود که این بار قسمت ضدهوایی های سوری می شود،حاجی به هرچیزی که ایراد داشت و اشتباه انجام میشد میگفت« کور میزنید»اولین بار پادگان انارکی بود که زد روی شانه ام و گفت پسر جان کور میزنی! گفتم آخه حاجی شما که هنوز ندیدی سیبل رو، گفت«کور خوندی»، و خندید و رفت.
با صدای ضبط به خودم می آیم«سر این سفره هنوزم یه نفر روز و شب منتظر مهمونه...» حاجی سرش را چسبانده بود به شیشه« چیه حاجی جان ؟ خدایی نکرده موشک های سپاه عمل نکرده ؟ تو خودتی قربونت؟» نگاهم نمیکند، یک چشمم به حاجیِ و یک چشمم به جاده است.صدای گریه ی نوزاد به گوشم میخورد ، رو میکنم بهش، « درست شنیدم؟ » تکان میخورد و خودش را روی صندلی جمع و جور میکند،گوشی را میگذارد توی جیب اورکتش، کِلاش را از روی پایش برمی دارد « حاجی صدای بچه بود، درست شنیدم؟» خیره بیرون را نگاه میکند« فاطمه زهراست... دو ماهش میشه... صداشو برام میفرستن» بعد به رد دود میان آسمان خیره میشود، بیسیمِ روی داشبورد شروع میکند به سر و صدا، با اشاره میگوید« چی میگه سید؟» با یک دست فرمون را چسبیده ام و با دست دیگر بیسیم را برمیدارم،گوش هایم را تیز میکنم« حاجی از فرماندهیه!...میگن سریع برگردین مقر هوا داره بارونی میشه!» این را با استرس میگویم، حاجی هم موافق است « باشه پس گِردش کن برگردیم» دور میزنم، از کوچه پس کوچه ها رد میشوم تا به جاده اصلی برسم. «روم نمیشه برگردم تهران، جاموندن یه بحثه، سالم برگشتن یه بحث دیگه، چطوری برگردم..» چشم به جاده دوختم«خب حاجی با هواپیما برمیگردیم دیگه» زیرچشمی نگاهم میکند « مسخره جدی میگم» با خنده جواب میدهم که« حاجی، رو میخواد مگه، توفیقشون بود، شهید شدن، توفیقمون نبود، برگشتیم،شهدا ببخشن منو» با خنده طفره میرود« آره حاجی، دیوونه ها شهید نمیشن قربونت» آه نصف و نیمه ای میکشد«من چه جوابی بدم به مادراشون..»کم کم وارد جاده ای میشویم که به مقر نیروها ختم میشود« حاجی محکم بشین» بی توجه به حرفم پلاکش را همانطور که از گردنش آویزان است به دست میگیرد. پوتینم را روی پدال گاز تا آخر فشار میدهم،سرعت کمتر از ۱۸۰ باعث میشود تک تیرانداز بتواند خال بزند،با نهایت سرعت میان جاده حرکت میکنم،حاجی سرش را پایین برده و زیر لب ذکر میگوید، کار همیشه اش در این یک ماهی که باهم هستیم. سر به سرش میذارم«حاجی شور تقوا رو در آوردی دیگه» لبخند مینشیند میان صورتش، هوا کم کم رو به تاریکی میرود و دید رو به رو کم، اما نمیشود چراغ های ماشین را روشن کرد، یک ربع تا مقر فاصله است.صدای فریادها پشت بیسیم شدت میگیرد،جر و بحث سربازهای سوری دلشوره میندازد به دلم. توی همین فکرها هستم که دو تا ماشین از ماشین های خودی از کنارم سبقت می گیرند«حاجی دعا کن سالم برسیم مقر، دلشوره دارم» « ان شاءالله سالم برسی» برمیگردم و حاجی را میان همان تاریکی و نور ماه برانداز میکنم، با لبخند خیره نگاهم میکرده.ناگهان صدای مهیب و نور، دلِ شب را روشن میکند، دو تا موشک جلوتر از ماشینمان برخورد میکند، یکی از دو ماشین جلویی به سمت آسمان بلند میشود و آتش میگیرد، ماشین بعدی اما با دستپاچگی ترمز دستی میکشد و وسط جاده می ایستد، با چرخش فرمان ردش میکنم،ناخودآگاه دستم را برای ترمز کشیدن به سمت دستی ماشین میبرم که بایستم، حاجی داد میزند که«نه !گاز بده» از آئینه نگاه میندازم، ماشین بعدی هم گوله آتش میشود، «کور زدن» را با عصبانیت داد میزند و تکرار میکند.ثانیه ای بعد اما ناگهان شیشه سمت چپ ماشین میشکند، سوزشی از سمت چپِ روی سینه ام تا سمت راست بدنم کشیده میشود، خون تمام شیشه را پر میکند..
@mahdi59hoseini ~