eitaa logo
آقا مهدی
3.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 يا أباالحَسَنِ! إنّي لأَستَحيي مِن إلهي أن اُكَلِّفَ نَفسَكَ مالاتَقدِرُ عَلَيهِ اى على! من از پروردگارم شرم دارم كه چيزى از تو درخواست كنم كه توان برآوردن آن را نداشته باشى. (س)|بحار الأنوار،ج ۴۳،ص۵۹ |سبک زندگی اسلامی❦ ─═हई╬ @mahdihoseini_ir | ╬ईह═─
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 در جست و جوی شهید در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم. یک روز پیرمردی مراجعه کرد وگفت: فرزندم شهید شده و در اینجاست باتعجب سراغ لیست شهدا رفتم. اما هرچه گشتیم مشخصات پسر او نبود. پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش رابا خودش ببرد! من هرچه می گفتم که چنین مشخصاتی در میان شهدا نداریم بی فایده بود. پیرمرد مرتب اصرار می کرد. یادم افتاد چند شهید گمنام در مقر داریم. ناخودآگاه پیرمرد را به کنار شهدای گمنام بردم. شش شهید را دید اما واکنشی نشان نداد. اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد: الله اکبر...این فرزند من است. بعد هم او را در آغوش کشید پسرش را صدا می کرد. اما این شهید هیچ عامل مشخصه ای نداشت! نه پلاک، نه کارت و نه... پیرمرد گفت: عزیزان، این پسر من است می خواهم او را با خودم به شهرمان ببرم. از خدا خواستم خودش ما را کمک کند. با دقت یکبار دیگر نگاه کردم. در میان بقایای پیکر شهید تکه های لباس و یک کمربند بود. کمربند پر از گل بود. ناامید نشدم باید نشانه ای پیدا میکردم روی لباس هیچ نشانه ای نبود به سراغ کمربند رفتم. آن را برداشتم و شستم. چیز خاصی روی آن نبود. بیشتر دقت کردم ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد. چهار بار کلمه m کنار هم نوشته شده بود این یعنی اسم شهید که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود : میر محمد مصطفی موسوی. پدرش این نشانه را هم گفته بود این که پسرش اسم خود را اینگونه می نوشته با لطف خدا و تلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود شهید نوشته. و ما خوشحال از اینکه این شهید گمنام به آغوش خانواد اش بازگشته پیکر شهید را با گلاب شستیم و در پارچه سفیدی قرار دادیم و روز بعد هم به سوی مشهد فرستادیم. اما این پدر از کجا می دانست که فرزندش پیش ماست!!! ✍منبع:کتاب کرامات شهدا| ─═हई╬ @mahdihoseini_ir | ╬ईह═─ 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
بعدِ از تو خاک بر سرِ دنیا..! 🏴 ─═हई╬ @mahdihoseini_ir | ╬ईह═─
تو آسمانی و من؛ ریشہ در زمین دارم همیشہ فاصلہ‌ای هست داد از ایـن دارم . . . 🌱راه حسینی ادامه دارد... ─═हई╬ @mahdihoseini_ir | Instagram-Eitaa-Aparat ╬ईह═─
◦•●◉✿ مَنِ افْتَخَر بالتَّبذيرِ احتُقِرَ بالإفْلاسِ. هركه به ريخت و پاش افتخار كند با تهيدستى خُرد و خوار مى شود. (ع)| ميزان الحكمه، ج۱، محمّد محمّدی ری شهری، ص۵۲۸؛ غررالحكم، ح۹۰۵۷ 🖥 @mahdihoseini_ir | Instagram-Eitaa-Aparat ✿◉●•◦
🕊دیدار با همسرِ رهبرِ معظم انقلاب (۱) از پیشوا حرکت کردیم که با حاج آقا و پاسدارها برویم رودسر. قرار شد حاج آقا و محافظ ها و دامادم، محمد و نوه هایم توی ماشین بنشینند تا ما سریع برویم و برگردیم. مادرم بود، سوسن و دوتا دخترهایم. وقتی رفتیم داخل دیدیم مادر شهید لبافی نژاد و خانم یکی از نماینده های مجلس هم آنجا هستند. خانمِ آقا که رفتند بیرون وسیله ی پذیرایی بیاورند، من به بچه ها گفتم "زیاد نشینین، زودتر بلندشین که آقاجون توی ماشین منتظره" که مادر شهید لبافی نژاد گفت "حاج خانم نمیذاره شما ناهار برید. براتون ناهار درست کرده." -حاج آقا رو با بچه ها گذاشتیم بیرون توی ماشین، منتظرمونن. ما داریم میریم رودسر! -خانم که دیروز با ما صحبت میکرد، گفت خانم جنیدی که فردا بیاد، برای ناهار نگهشون میدارم. -عیبی نداره، حاج آقا و بچه ها میرن با پاسدارهای بیت ناهار میخورن. روی یک فرش نشسته بودیم که پرزهایش رفته بود. مادرم یک مقداری روی این فرش ناراحت بود و هی جا به جا میشد. خانمِ آقا فهمید. گفت این فرش جهیزیه ی من است و سر صحبت باز شد. گفت : من دختر یکی از تاجرهای فرش مشهد هستم. اما از زمانی که آقا رو گرفتن و تبعید کردن، همه وسایل زندگیمون رو رد کردیم و رفت. این فرش مال همون موقع هاست که هنوز هم زیر پامون مونده. یک اتاق پیش ساخته بود. خیلی هم سرد بود. زمستان بود. من یخ کرده بودم و خودم را چسباندم به شوفاژ. دیدم شوفاژ هم سرد است. گفتم : حاج خانم، این که یخه! شما چیکار می کنین با این سرما؟ گفت خراب است. آقا که داشت میرفت وضو بگیرد، یک حوله ای انداخته بود روی دوشش. آقا را هم دیدیم. 📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| به روایت مادر معزز شهیدان جنیدی (ام الشهدا) و همسر معزز مرحوم حجت الاسلام و المسلمین احمد جنیدی _________________________ ۱) این دیدار مربوط به زمان ریاست جمهوری مقام معظم رهبری در زمان جنگ و یکی دوسال بعد از شهادت است. 🖥 @mahdihoseini_ir |
Aali-19.mp3
3.52M
─═हई╬ (س) به جامعه شوک وارد کردند... 🎙 🖥 @mahdihoseini_ir | Instagram-Eitaa-Aparat ╬ईह═─
◦•●◉✿ میان گل و شیرینی که برای مراسم آورده بود، یک بغل اقاقیا موج میزد. داشت بهترین ساعات عمرمان رقم میخورد. میخواستیم تجربه ی باهم بودن را آغاز کنیم. هیچ وقت آنقدر خوشحال ندیده بودمش. حس میکردم دارد روی راه میرود و روی زمین نیست. داشت حلقه ی مهر ما با ۱۴ سکه و ۷۲ شاخه گل لاله به رسم عدد ماندگار شهدای کربلا، بسته میشد. قرار گذاشتیم سفری همسفر مسیر شویم و گل ها را تقدیم محضرشان کنیم، تا برایمان رقم بزنند که رنگ شهدا زندگی کنیم و پررنگ باشند در تمام روزهای حیاتمان... 📚 تمنای بی خزان 🖥 @mahdihoseini_ir | Instagram-Eitaa-Aparat ✿◉●•◦
علامه حسن زاده املی : خودتان را ارزان نفروشید . عاقبتتون ختم به شهادت 💬 🖥 @mahdihoseini_ir | Instagram-Eitaa-Aparat
✨عنایت امام زمان (عج) و زخمی که خوب شد... از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان (عج) داشت. می گفت: "من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد." نماز امام زمان (عج) را همیشه می خواند. صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است. ازش پرسیدم چه شده؟ گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی (عج)، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها [او را] در حال خواندن نماز امام زمان (عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود. شهید امیر امیرگان در سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام زمان (عج) مشرف شده است... | روایت پدر معزز 🖥 @mahdihoseini_ir |
گاهی یک عصبانیت، بیست سال انسان را به عقب می اندازد علامه طباطبائی (ره) کیش مهر، صفحه ۲۴۰ @mahdihoseini_ir
‏اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ.. @mahdihoseini_ir
تحلیف بایدن در پادگان واشنگتن دی‌سی. 💬 twitter.com/IrMahdihoseini 🖥 @mahdihoseini_ir | Instagram-Eitaa-Aparat
| با یاد تو نفس تازه میکنم ... | 🖥 @mahdihoseini_ir |
بیا که جهان بی تو بیمار است 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از حال و هوای برفی صحن انقلاب حرم مطهر امام رضا علیه السلام. 🔹ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی @mahdihoseini_ir
🚨باورت بشه که این بچه جانبازه... حمید برای حاج آقا هم تکیه گاه بود. حتی شاید بیشتر از چیزی که برای من بود، از طرفی نماز جمعه یکی هم به حاج آقا دادند. اما خودش برنداشت. آن را داد به حمید. گفت من کارم با همین تلفن ها هم راه می افتد، خط همراه نیاز ندارم. اما معلوم بود برای چه این کار را کرده است. آنقدر روی حمید حساس بود که می خواست همیشه در دسترسش باشد. وقتی می خواستند بیایند شمال، ساعت دقیق حرکتشان را پرسیدند که از چه زمانی از پیشوا حرکت کنند. بعد هم حساب می کرد که چه ساعتی باید برسند رودسر. اگر یک ساعت دیرتر می کردند، سریع با تلفن حمید تماس می گرفت. حتی یکبار که دیر کرده بودند و موبایل حمید توی راه و کوهستان آنتن نمی داد، نشسته بود با چندتا بیمارستان و پزشکی قانونی تماس گرفته بود. بعد که آمدند، فهمیدیم توی راه نگه داشته بود تا بچه هایش کمی بازی کنند. سال به سال که از جنگ می گذشت، سردردهای حمید بدتر می شد. دکتر می رفت و یک و دوا درمان های نه چندان جدی هم می کرد، اما فایده نداشت. سردرد که سراغش می آمد، سرش را دو دستی می گرفت و فقط می گفت حرف نزنید، سر و صدا نکنید. تازه این مال موقعی بود که هنوز آن سردردهای خیلی شدید سراغش نیامده بود و هنوز دکترِ جدی نبرده بودیمش. گاهی که من از حمید درباره ی لحظه ی شهادت محمد و ماجرای برگشتنشان به عقب می پرسیدم، حاج آقا بهم می گفت : این بچه رو اذیت نکن! محمد و رضا و آقانصرالله، یک گلوله خوردند و راحت شدند و رفتند، ولی حمید هر لحظه شهید میشه. حمید برادر شهیدش رو روی دوشش گرفته اما نتونسته برگردونتش عقب، این مسئله ی کمی برایش نبوده. حمید جانبازه. باورت بشه که این بچه جانبازه. باخودم می گفتم شاید محمد فقط زخمی شده باشد و این ها متوجه نشده اند... 📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| جانباز به روایت مادر معزز (ام الشهدا) 🖥 @mahdihoseini_ir |
❤️🍃 شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها، حیات دوباره می‌دهد. عشق شهید، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد... 🌱راه حسینی ادامه دارد ... 🆔 eitaa.com/mahdihoseini_ir 🆔 aparat.com/mahdihoseini_ir 🆔 facebook.com/shahidhoseini 🆔 instagram.com/mahdihoseini_ir
هیچ مردی نیست ڪه همسرش را در خانه یاری دهد مگر اینڪه؛ برای او عبادتی فراوان از روزه و شب زنده داری به شمار آید. (ص)|جامع الاخبار، ص۱۰۲ 🖥 @mahdihoseini_ir |
🍃بزرگ‌تر که شد، کنجکاوی هم به مسئولیت‌پذیری‌اش اضافه شد. طوری که اسباب‌بازی‌ها از دستش فقط یک روز سالم می‌ماندند. به اجزای تشکیل‌دهنده اسباب‌بازی‌ها بیش‌تر از خودشان علاقه داشت. می‌گفت: «دوست دارم ببینم چطور این را درست کرده‌اند.» 🛠فکر می‌کنم همین کنجکاوی هم باعث شد که در بزرگسالی رشته مکانیک را انتخاب کند. کنجکاوی باعث شده بود زیاد سوال بپرسد. از خدا، از نماز، از شهادت دایی‌اش و این که چطور شهید شده، کجا شهید شده، اصلا شهید یعنی چه. از پدرش می‌پرسید جبهه چطور بود؟ شما چه ‌کار می‌کردید؟ می‌زد روی پایش و می‌گفت: «کاش من هم آن زمان بودم!» 💼در درس‌هایش هم همین‌طور کنجکاو و زرنگ بود. آن روزها رفتن بچه‌ها به پیش‌دبستانی مثل الان رسم نبود. خودم قرآن و کاردستی و نقاشی یادش می‌دادم. توی درس‌ها هم خودم کمکش می‌کردم. 🌷پدرش چون جانباز شیمیایی بود خیلی حوصله سر و کله زدن با وحید را نداشت. من هم از ایشان خواسته بودم این کار را به من واگذار کند. وحید به کمک من هم خیلی نیاز نداشت. | روایت مادر معزز 🖥 @mahdihoseini_ir |