eitaa logo
🚩 حسینیه ایران🚩
809 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.5هزار ویدیو
56 فایل
ارباب جان «تشنگان عشق را با مشت آبی جان بده کربلا دور است مارا باسرابی جان بده» «زندگی یعنی سلامِ ساده ‌ای سمت شما ایها الارباب ما را با جوابی جان بده» صلی الله علیک یااباعبدالله الحسین (ع) کپی آزاد @mahdiv313 ادمین: @Mahdivalipourr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 چند نفر از پلی عبور می‌کردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند. همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند به آنها کمک رسانند. ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است که نمیتوان برایشان کاری کرد، به آن دو گفتند که امکان نجاتتان وجود ندارد و شما به زودی خواهید مرد!!! در ابتدا آن دو مرد این حرف‌ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند اما همه دائما به آنها می‌گفتند که تلاشان بی‌فایده است و شما خواهید مرد! پس از مدتی یکی از دو نفر دست از تلاش برداشت و جریان آب او را با خود برد. اما شخص دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آب تلاش می‌کرد... بیرونی‌ها همچنان فریاد می‌زدند که تلاشت بی‌فایده هست. اما او با توان بیشتری تلاش می‌کرد و بالاخره از رودخانه خروشان خارج شد. وقتی که از آب بیرون آمد، معلوم شد که مرد ناشنواست! در واقع او تمام این مدت فکر می‌کرده که دیگران او را تشویق می‌کنند. ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می‌گویند!!! 🌼🍃 @Karbala_official 🍃🌼
🌹پیامبر اعظم(ص)🌹 روز قیامت، سه چیز از انسان سوال می شود؟ 🔸جوانی ات را در چه راهی صرف کردی 🔸مال و سرمایه ات را چگونه به دست آوردی و خرج کردی 🔸از محبّت اهل بیت(ع) 📚بحار؛ ۲۷:۳۱۱ #دلتنگ_کربلا👇👇🌼🍃 🌼🍃 @Karbala_official 🍃🌼
🌺 🌺 بنا به دلایلی در زندان بود و قرار شد خواهرزاده اش شبا خونه ما بخوابه 😐 علی خواهر زاده شوهرم بیست وپنج سال داشت.جوانی بسیار جذاب وخوش تیپ.درعین حال .اولین شبی که اومد.کمی خجالت میکشید.🌺 تشک وپتو رو براش تو پذیرایی بردم.پرسید میخوای بخوابی؟گفتم آره.صبح زود باید بیدار شم.شما بشین تلویزیون تماشا کن.چندشب بعد علی با کلی خوراکی اومد وازمن خواست فیلمی رو که آورده با هم تماشا کنیم.مثل هر گفتم خستم.🌺 فیلم ایرانی بود.کمی نگاه کردم ونتونستم تا آخر فیلم رو ببینم.ومیخاستم برم بخوابم که 😱😱😱😳😳😳 ادامه داستان درکانال زیر👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 فقط 😊❤️👆
🌿پرچم #شاه_وفا برشانہ هاے #زینب اسٺ خیرِ دنیا و قیامٺ 🕊در #دعاے زینب اسٺ 🌿قلب نوڪر را دمشقے مےڪند #عشق_حسین ڪربلاے #یار_ما 🕊 #ڪرببلاے زینب اسٺ #ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س❤️ 🌼🍃 @Karbala_official 🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:برای پادشاه چغندر ببر! اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:«چغندر تا پیاز، شکر خدا!!» پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود. 🌼🍃 @Karbala_official 🍃🌼
✍پیامبر اکرم(ص) هر لحظه‌ای که بر انسان بگذرد و به یاد خدا نباشد قیامت حسرتش را خواهد خورد .. 📚نهج الفصاحه از عقرب نباید ترسید از عقربه‌هایی باید ترسید که بی یاد خدا بگذره 🌼🍃 @Karbala_official
#حسیــݩ‌‌جاݩ تا که گفتم بأبی أنتَ و أمی ، پدرم؛ بوسه زد روی لبم بسکه دلش حال آمد ... #محسن_ناصحی #پدر_ومادرم_فدات✨ 🌼🍃 @Karbala_official 🍃🌼
✅داستان زیبا ✍امام رضا (ع) به ساده برگزار کردن مهمانی تاکید داشتند؛برای همین، روزی به یاران خود روایتی گفتند: روزی مردی،امام علی (ع) را به خانه‌اش دعوت کرد؛ امام (ع) فرمودند: اگر سه چیز را به من قول بدهی، دعوتت را می‌پذیرم گفت: چه چیز آقاجان؟ امیرالمومنین (ع) فرمودند:‌ برای من چیزی از بیرون خانه تهیه نکنی همانی را بیاوری که در خانه داری خانواده‌ات را هم به زحمت نیندازی! مرد، شرط‌ها رو قبول کرد، امام (ع) دعوتش را پذیرفت 📚بحارالانوار. ج ۷۲. ص ۴۵۱ 👇👇🌼🍃 🌼🍃 @Karbala_official 🍃🌼
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 در این صبح سه شنبه پائیزی دلم را می فرستم جمڪرانٺ تا هوای عاشقی را از سر ڪوی تو بستانم که عمرم بدون تو تا ابد رنگ خزان دارد 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 #دلتنگ_کربلا👇👇🌼🍃 🌼🍃 @Karbala_official 🍃🌼
﷽ از فراق ڪربلا پیوسٺہ دارم زمزمہ ترسم ایݩ هجراݩ دهد آخربہ عمرم خاٺمہ دوسٺ دارم مرقد شش گوشہ گیرم در بغل اشڪ ریزم بر رخ و باشم دعا گوے همہ #صبحم_بنامتان #سلام_اربابم✋ 🌼🍃 @Karbala_official
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ◇ روزی حضرت موسی(ع) روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است.حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند. حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم. ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است. هنگام شب موسی(ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزندش است! رو به درگاه خدا کرد و گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسید: پدر! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمانها. فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است.فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت : عزیزم مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است. 🌼🍃 @Karbala_official 🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃 پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.. پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید .. 💭 وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند.اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند. 🌼🍃 @Karbala_official 🍃🌼