عثتُ بمداراة الناس» من مبعوث شدم که با مردم مدارا کنم.
💠 همچنین فرمود: «انّ اللّه امرنی بمداراة الناس کما امرنی باقامة الفرائض» خداوند به من امر کرده که با مردم مدارا کنم، همان گونه که امر نموده واجبات و نمازهای واجب را انجام دهم.
💠 و در جای دیگر فرمودند:
«انّا معاشر الانبیاء اُمرنا ان نکلّم الناس علی قدر عقولهم»
📚 #امامت
[۱۲/۲۱، ۰۰:۳۵] احمدزاده ق: 💚 #داستان بسیار زیبای #نسل پدری و مادری امام #زمان عج
*👈داستان اول :*
🌼 حضرت یوسف وقتی پس از سالها برای دیدن پدرش برای استقبال به بیرون از مصر رفته بود *لحظه ای برای پایین امدن از شتر مکث کرد .* جبرئیل نازل شد و فرمود خداوند فرمود ای یوسف *هنگام پایین امدن از شتر برای استقبال پدرت لحظه ای مکث کردی .*
🌻 دیگر از نسل تو پیامبری مبعوث نمیشود . یوسف توبه و استغفار کرد پس از مدتی خداوند فرمود ای یوسف تورا بخشیدم ولی پیامبری از نسل تو مبعوث نمیشود . *ولی منجی آخرالزمان را یکی از شاخه هایش را از نسل تو قرار خواهم داد.*
(این داستان رو همینجا نگه دارید)
*👈داستان دوم :*
🌳نرجس خاتون مادر امام زمان نوه قیصر روم بود و مادرش از نسل شمعون از نسل حضرت یوسف بود نامش ملیکا بود و *بسیار محجبه و پاکدامن بود بطوری که انگار از خاندان روم نبود* و بیشتر مانند نسل مادرش بود .
*🌼پدرش میخواست اورا به همسری برادر زاده اش انتخاب کند که در روز عروسی زلزله شدیدی رخ داد* پدر ملیکا ترسید و گفت حتما این ازدواج بد یمن بوده و خواست تا برادرزاده دومش را به عقد ملیکا در اورد که باز زلزله مهیبی رخ داد .
👈همان شب ملیکا در خواب میبیند حضرت عیسی به همراه حضرت مریم و حضرت محمد و امام علی و حضرت فاطمه وامام حسن و امام حسین و امام سجاد و امام باقر و امام جعفر و امام موسی و امام رضا و امام جواد و امام هادی برای *خواستگاری او آمدند .* او آن خواب را برای کسی تعریف نمیکند .
🌲شب بعد حضرت مریم به همراه حضرت فاطمه به خواستگاری ملیکا آمدند و فرمودند *تو همسر فرزندم حسن عسگری هستی .* ملیکا به ایشان گله کرد که پس چرا ایشان به خواب من نمی آید .
🍁 *حضرت فاطمه فرمود چون تو مسیحی هستی تا وقتی مسلمان نشوی او نمیتواند بیاید .* ملیکا شهادتین را میخواند و مسلمان میشود . شب سوم خود امام حسن عسگری به خواب ملیکا می آید و ملیکا به امام حسن میگوید مرا از دست رومی ها نجات بده . امام حسن میفرماید وعده خدا نزدیک است .
مسلمانان و رومی ها سالها در جنگ بودند تا مسلمانان رومی هارا شکست میدهند و ملیکا را به اسیری میگیرند .
💐امام هادی به کنیز خود سه کیسه طلا میدهد با یک نامه رومی که برای خرید ملیکا برود . و میفرماید گوش کن تا توضیح دهم . *صبح زود کنار پل رودخانه بغداد میروی کشتی کنار آب هست اسیران زن را برای فروش می آورند در میان آنان دختری است پاکدامن که حجاب خود را رعایت میکند و تن به فروش نمیدهد این نامه را به او بده او راضی به فروش میشود .*
🌻 دو کیسه طلا را به برده فروش بده اول قبول میکند بعد چانه میزند کیسه سوم را به او بده و ملیکا را بخر . طبق گفته امام هادی این کار انجام میشود و *وقتی ملیکا به خانه امام هادی می آید نام خود را به نرگس که البته تلفظ عربی آن نرجس هست تغییر میدهد و در روز ۱۵ شعبان سال ۲۵۵ هجری قمری امام زمان متولد میشود .*
*✅نتیجه دو داستان : امام زمان از پدر از نسل #اسماعیل و از مادر از نسل حضرت #یوسف نوه اسحاق هست .*
*👈یعنی نقطه وصل عالم 124000 پیامبر به امام زمان وصل میشود.*
📚منابع :
1- پژوهشی درباره زندگانی حضرت نرگس ، مادر امام مهدی عج 2،پدیدآورنده: طیبی، ناهید ،نشریه: پیام زن،شماره نشریه: 105
2- تنقیح المقال، ج1، ص173
3- الغیبة شیخ طوسی، ص208؛ کمالالدین صدوق، ج2، ص417.
4- مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص472؛ اثبات الهداة، ج3 ص363؛ بحارالانوار، ج51 ص6.
5- برگرفته از کتاب: مهدیپور، علیاکبر، گزارش لحظه به لحظه از میلاد نور.
6- مراجعه شود به بحارالانوار، ج 51، ص 7، حدیث 12و غیبه الشیخ شیخ طوسی
7- بحارالانوار، ج 51، ص 7، حدیث 12 *کمال الدین شیخ صدوق، 1363، ج7، ص 417* طبری، 1407ق، ص 263* غیبة الشیخ طوسی، 1412 ق، ص 124
8- کمال الدین صدوق، 1363، ج2، ص 417* بحارالانوار، ج 51، ص 8، حدیث 12 *غیبه الشیخ طوسی 1412 ق، ص 124*. پیشواى دوازدهم هیأت تحریریه مؤسسه در راه حق، ص 26* مهدى موعود، ص 88 *ا بحار الانوارج 1 ص 6 * نجم الثاقب ص12 .
9- بحارالانوار، ج 51، ص 8، حدیث 12*غیبه الشیخ طوسی* پیشواى دوازدهم هیأت تحریریه مؤسسه در راه حق، ص 26* مهدى موعود، ص 88 * کمال الدین صدوق، 1363، ج2، ص 418 *نجم الثاقب ص12 10- بحارالانوار، ج 51، ص 9 - 8 ، حدیث 12 *همان
*🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹*
*🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹*
🔻 ظهور بسیار نزدیک است
[۱۲/۲۱، ۰۰:۳۶] احمدزاده ق:
َصَل ِّعَلي مُحَمَّد وَ آل ِمُحَمَّد و َعَجِّل فَرَجَهُم*
*◼ اگر از این نوشته خوشت آمد پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد پس دیگران را محروم نکن شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی .*
*✨روزگارتان با یاد خدا خوش باد.*
____________________
*🍃 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج*
بیا تو هم بیمه امام زمان شو👆
*[ # بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدیعَجصلوات.ir 📿]*❤️
*شما هم دعوتی*✍️
💠🔷🔸🔹🔸💠
┅─✺•❥❀❥•✺─┉┈کانال کلیپ
[۱/۱۰، ۰۱:۲۵] منصوریان ۰۲۳۳ ق: 🌹🍁🌷🍂🥀🌹🍁🌷🍂🥀🌹🍁🌷🍂🥀🌹🍁🌷🍂🥀🌹🍁
#داستان زیبا
📚#ماجرای_پنجاه_غلام_متوکل
درثاقب المناقب، محمدبن حمدان از ابراهیم بن بطلون و او از مادرش روایت کرده است که:《پرده دارمتوکل بودم، او پنجاه غلام به من سپرده شد وبه من دستوردادند که آنهارا مسلمان وبه آنهانیکی کنم، وقتی یک سال تمام شددرحالی که نزداو ایستاده بودم ابوالحسن علی بن محمد النقی"ع" براو وارد شدند ودرجایگاهشان نشستند. به من دستوردادند غلامان را ازخانه هایشان خارج کنم ومن نیز چنین کردم. چون ابوالحسن رادیدند، تمامی آنهابه سجده افتادند. متوکل نتوانست درآنجابماند، بلندشدوپشت پرده پنهان گشت وامام برخاستند.
وقتی متوکل فهمید بیرون آمدوگفت: وای برتو بطلون! این چه کاری بود که غلامان کردند؟
گفتم: بخداسوگندنمیدانم.
گفت: ازآنهابپرس.
ازآنان درمورد کاری که کردندسوال کردم. گفتنداین مردی است که هرسال نزدما می آمدودین رابرماعرضه می کرد و ده روز نزدما می ماند. اوجانشین پیامبر برمسلمانان است.《متوکل دستورداد تاهمه ی آنها را تا آخرین نفر بکشند.》
وقت عشاءبه نزد ابی الحسن "ع" رفتم. غلامی درآنجابود؛ به من نگاه کردندوفرمودند: داخل شو، وارد شدم وایشان نشسته بودند. فرمودند: ای بطلون، باقوم چه کارکردند؟
گفتم: ای فرزندرسول خدا همه را تاآخرین نفرکشتند!
فرمودند: تمامی آنهاراکشتند؟!
گفتم: آری، بخدا سوگند.
فرمودند: میخواهی همه آنهارا ببینی؟
گفتم : بله، ای فرزند رسول خدا.
بادست به پرده اشاره کردند. واردشدم ودیدم همه نشسته اند و میوه میخورند.》
📘مدینه المعاجز: ص522
📗حلیه الابرار: ج
[۱/۱۰، ۰۴:۰۶] کیانی: السلام علیک یا رسول الله صلی الله علیک السلام علیک یا امیر المومنین علی علیه السلام السلام علیک یا فاطمه الزهرا سیده النساء العالمین السلام علیک یا حسن بن علی علیه السلام السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین ویا ابو الفضل العباس علیهما السلام السلام علیک یا علی بن موسی الرضا الامام رئوف علیه السلام السلام علیک یا ابا صالح المهدی عجل الله تعالی فرجک علیه السلام السلام علیکم یا ابواب الحوائج علیکم السلام ورحمت الله وبرکاته السلام علیکم یا ابواب النبوه علیکم السلام ورحمت الله وبرکاته عزیزان سلام صبح زیبایتان بخیر وسلامتی و نشاط ذکر روز یا قاضی الحاجات
[۱/۱۰، ۰۵:۲۸] طالب زاده علی: بسم الله الرحمن الرحیم
سلام صبحتون عالی متعالی
پرﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ بار الها
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ و عزیزانم
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﻧﯿﮑﺒﺨﺘﯽ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ
ﺧﺪﺍﯾﺎ
ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﺮ آنچه ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ از شادی ﻟﺒﺮﯾﺰ ﮐﻦ
ﻭ ﻟﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﮐﻦ
و عاقبت به خیرشان بگردان
[۱/۱۰، ۰۵:۲۸] طالب زاده علی: تلنگرانه
🌱آنان ڪه زیبایی اندیشه دارند، زیبایی تن را به نمایش نمیگذارند.
🌱حجاب یعنی: دختر سیبی است🍎 ڪه باید از درخت سربلندی چیده شود، نه در پای علفهای هرز ...
🌱حجاب یعنی: هنر پوشاندن، نه پوشیدنی ڪه از نپوشیدن بدتر است!
🌱حجاب یعنی: دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد.
🌱حجاب یعنی: زاده ی عصر جاهلیت نیستم (وَلَا تَبَرَّجُنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّة...۳۳ سوره احزاب)
🌱حجاب یعنی: لایڪ ارزشمند خدا، نه لایڪ بی ارزش بعضیا.
🌱حجاب یعنی: حاضر نیستم برای پر رنگ شدن، هزار رنگ شوم.
🌱حجاب_یعنی: هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست.
🌱حجاب یعنی: آزاد بودن از زندانی به نام: نظر دیگران!!
🌱حجاب یعنی: پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن، نه فقط سر!
🌱حجاب یعنی: بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا.
🌱حجاب یعنی: من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی.
🌱حجاب یعنی: زرهی در برابر چشمهای مریض.
🌱حجاب یعنی: یک پیله تا پروانه شدن.
🌱حجاب یعنی: احترام به حرمت های الهی.
🌱حجاب یعنی: طعمه هوسرانی کسی نیستم.
🌱حجاب یعنی: به جای شخص، شخصیت را دیدن.
🌱حجاب یعنی: من یک انسانم نه یک وسیله.
🌱حجاب یعنی:خون بهای شهیدان.
🌱حجاب یعنی: حفاظت از زیبایی.
🌱حجاب یعنی: حفاظت از امانت خدا.
🌱حجاب یعنی: نماد هویت انسانی.
🌱حجاب یعنی: صدفی بر گوهر وجود.
🌱حجاب یعنی: محتاج جلب توجه نیستم.
🌱حجاب یعنی: زن والاست نه کالا.
🌱حجاب یعنی: اثبات تقدس زن.
🌱حجاب یعنی: مراقبت از تقوا.
🌱حجاب یعنی: اعتماد به نفس
اینجا.گنـاه.ممــنوع
برای ترک گناه، هنوز دی
هدایت شده از کانال رسمی استاد مسعود عالی
ناز خدا.mp3
7.29M
در مسیر بندگی 1176
شب پنجم ماه مبارک رمضان
شنبه 28 فروردین ماه ١٤٠٠
مسجدگیاهیتجریش
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_یونس_علیه_السلام
#نماز_غفیله
#رحمت_خدا
#دعای_جوشن_کبیر
#غضب_خدا
#توبه
#گناه
#امید
#رحمت
#داستان
#قرآن
#عاشورا
@ostad_aali
هدایت شده از کانال رسمی استاد مسعود عالی
تکیه برخدا.mp3
8.35M
در مسیر بندگی 1178
شب پنجم ماه مبارک رمضان
شنبه 28 فروردین ماه ١٤٠٠
مسجدگیاهیتجریش
#پیامبر_اکرم_صلی الله علیه
#داستان
#توکل
#حسن_ظن
@ostad_aali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚#داستان
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود...
پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن...
مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم...
پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را میبینے...؟
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند...
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!👏
👳 @mollanasreddin 👳
👌 #داستان زیبای وتمثیلی اعتماد به خدا👌
🌹ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ السلام ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
🐜ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
👈ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ......
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ!!!
☀️ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ .......
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
⁉️ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
🐜ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!!
📖خداوند چه زیبا فرمود:
✨وَما مِن دابَّةٍ فِي الأَرضِ إِلّا عَلَى اللَّهِ رِزقُها ...
🌱هیچ جنبندهای در زمین نیست مگر اینکه روزی او بر خداست!...🌱
☘سوره هود، آیه ۶☘
🌸🍃🌸🍃
روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
کسی پرسید : این عتیقه چیست !؟
شیطان گفت : این نا امیدی است...
شخص گفت : چرا اینقدر گران است !؟
شیطان با لحنی مرموز گفت :
این موثرترین وسیله من است !
شخص گفت : چرا اینگونه است !؟
شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 https://eitaa.com/mahdixxv
📚 دو دوست ...
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیایان می گذشتند.
آن دو در نیمه های راه بر سرموضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یكی از آنها از سر خشم سیلی محکمی به صورت دیگری زد.
دوستی كه سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد، ولی بدون آنكه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد.»
آن دو در كنار یكدیگر به راه خود ادامه دادند تا آن كه در وسط بیابان به یك آبادی كوچك رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در بركه آبتنی كنند.
اما دوستی كه سیلی خورده بود پایش سر خورد و در بركه افتاد و نزدیك بود غرق شود كه دوستش به كمكش شتافت و او را از مرگ نجات داد.
این بار دوست نجات یافته روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد».
دوستی كه یك بار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آنكه من به تو سیلی زدمو تو رنجیدی، تو آن جمله را بر روی شن های صحرا نوشتی، اما الان این جمله را بر روی صخره سنگ حك كرده ای، دلیل این کارت چیست»؟
دوستش در پاسخ گفت: «وقتی كه تو دل من را شکستی، من آن جمله را روی شن ها نوشتم تا بادهای بخشودگی اثر آن را محو كنند،
اما وقتی که جانم را نجات دادی، آن را روی سنگ نوشتم تا هیچ بادی هرگز نتواند آن را پاک کند». 👌
#داستان
🍀 #داستان زیبای وفای به عهد☘
🌹وآنان که امانتها و عهدخودرا رعایت می کنند(مومنون۸)
🖤حجاج بنیوسف در زمان خلافت عبدالملک مروان، والی عراق و ایران بود. او در قساوت قلب و سنگدلی در تاریخ، بینظیر و یا کمنظیر است که با به حکومت رسیدن حجاج، شورشهای مردمی بر علیه او آغاز گردید.
🌺ابوعبیده گوید: جمعی از مردم را که بر علیه حجاج شورش کرده بودنددستگیر کرده به نزد او آوردند. حجاج دستور داد همه را گردن زدند و تنها یک نفر باقی ماند که به علت فرارسیدن وقت نماز به «قتیبة بن مسلم» گفت: او را نگاهداری کن و فردا نزد من بیاور.
🌺قتیبه گوید: من بیرون رفتم و آن مرد را با خود بردم. در بین راه گفت: حاضری کار خیری انجام دهی؟ گفتم: چه کاری؟
گفت: امانتهایی از مردم نزد من وجود دارد و میدانم ارباب تو مرا خواهد کشت،
🌱آیا میتوانی مرا آزاد کنی تا با نزدیکانم وداع کنم و امانتهای مردم را به آنها بازگردانم و درباره بدهکاریهای خود وصیت نمایم و برگردم؟ من خدا را گواه میگیرم که فردا صبح بازگردم.
🌺قتیبه گوید: من از سخنان او تعجب کردم و به او خندیدم، امّا دوباره گفت: ای قتیبه! به خدا سوگند میروم و دوباره باز خواهم گشت و مدام اصرار کرد تا به او گفتم برو.
🌱 وقتی از چشمم دور شد، ناگهان به خود آمدم و با خود گفتم: چه بر سر خویش آوردم؟ پس از آن به نزد خانوادهام آمدم و آنها را از ماجرا آگاه کردم و آنها هم به هراس افتادند و شبی سخت را با یکدیگر گذراندیم.
☀️صبح فرارسید. در همین اثنا شخصی در زد، درب را باز کردم، دیدم همان کسی است که او را آزاد کرده بودم.
قسمت یک 🌻🌴
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند.
✍پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"
پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس
راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.
✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم.
✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید ب من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس.
✍راهب سه سوالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
*چه چیزاست که از آن خدا نیست؟*
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
*چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟*
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
*آن چیست که خدا آن را نمیداند؟*
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند.
✍راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .
✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند.
✍ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!
راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان *"الیا"* نزد مسیحیان *"ایلیا"* نزد پدرم *"علی"* و نزد مادرم *"حیدر"* است.
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟
✍امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.
پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد.
✍امام علی (ع) پاسخ دادند:
.
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک
🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.*
🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است*
🔹 *و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است*
پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
✳️به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.
💠 *عزيزان !! تا حد امکان نشر دهید؛ زیرا:
⬅️ *پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند*
منبع : کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
#داستان
روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست
متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند...
🌐
هدایت شده از امام مهدی علیه السلام، @، (مظاهری ملتمس دعا)
🔻علم بدون عمل
مردی از امام سجاد (علیه السلام) سؤالات متعددی کرد و امام به همه آنها پاسخ داد.
مرد خداحافظی کرد و هنوز از در خانه بیرون نرفته بود که با خودش گفت بهتر است تا اینجا هستم سؤالات دیگری هم بپرسم، شاید بعدها به دردم بخورند.
مرد هنوز حرفی نزده بود که امام به او گفت در کتاب مقدس انجیل نوشته شده از آنچه که نمی توانید به آن عمل کنید نپرسید، زیرا علمی که به آن عمل نشود باعث دوری از خداوند می شود.
🏴شهادت امام سجاد علیه السلام ،تسلیت
#امام_سجاد
#داستان
#علم
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از امام مهدی علیه السلام، @، (مظاهری ملتمس دعا)
🔻علم بدون عمل
مردی از امام سجاد (علیه السلام) سؤالات متعددی کرد و امام به همه آنها پاسخ داد.
مرد خداحافظی کرد و هنوز از در خانه بیرون نرفته بود که با خودش گفت بهتر است تا اینجا هستم سؤالات دیگری هم بپرسم، شاید بعدها به دردم بخورند.
مرد هنوز حرفی نزده بود که امام به او گفت در کتاب مقدس انجیل نوشته شده از آنچه که نمی توانید به آن عمل کنید نپرسید، زیرا علمی که به آن عمل نشود باعث دوری از خداوند می شود.
🏴شهادت امام سجاد علیه السلام ،تسلیت
#امام_سجاد
#داستان
#علم
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از ملانصرالدین👳♂️
🔻عیب جوان
🌴🌴🌴
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
#داستان
#عیب
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
دکتر ویکتور فرانکل، تنها کسی بود که موفق شد از زندان آشويتس در لهستان معروف به قتلگاه آدم سوزی فرار کند، او در نامهای خطاب به معلمان سراسر جهان برای تمام تاریخ اینگونه مینویسد:
چشمان من چیزهایی دیده است که چشم هیچ انسانی نباید ببیند، من اتاقهای گازی را ديدم كه توسط بهترين مهندسين طراحی میشدند. من پزشكان ماهری را ديدم كه کودکـانی معصوم و بیگناه را به راحتی مسموم میكردند. من پرستارانی کاربلد را دیدم که انسانها را با تزریق یک آمپول به قتل میرسانند. من فارغالتحصیلان دانشگاهی را دیدم که میتوانستند انسان دیگری را در آتش بسوزانند. و مجموع این دلایل مرا به آموزش مَشکوک کرد. از شما تقاضا میکنم که تلاش کنید قبل از تربیت دانشآموزانتان به عنوان یک دکتر یا یک مهندس از آنها یک انسان بسازید، تا روزی تبدیل به جانوران روانی دانشمند نشوند. پزشک یا مهندس شدن کار چندان دشواری نيست و هرکسی میتواند با چند سال تلاش به آن برسد اما به دانشآموزان خود بیاموزید که بهترین و بزرگترين ثروت هر کدام از آنها "انسانیت" است كه با هيچ مدرک تحصیلی در جهان قابل مقايسه نيست.
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔻ماجرای عجیب دعوای سگ و جوان در قبر
🌱شیخ بهایی نقل میکند:
روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی
او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت :
🌹روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند.
چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّهام میرسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوشصورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد.
🌱من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب میبینم یا بیدارم.در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرتانگیزی به شامّهام میرسد، دیدم سگی وحشتانگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد.
من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنهای دارم میبینم.
🌹 لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباسهایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛
خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟
🌱 گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قویتر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد.
حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود.
🌹شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید مینماید
📚خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاءآبادی، جلد 2 صفحه 19 الی 22
#داستان
♥️ پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
کسی که در نماز سستی کند، در قبر به غصه شدید و تاریکی، تنگی قبر و عذاب قبر تا قیامت و محرومیّت از بشارت ملائکه رحمت مبتلا میشود، حشر او در محشر بصورت الاغ خواهد بود نامه عملش را به دست چپ میدهند و حسابش طولانی میشود.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ضمن حدیثی در باب احوالات برزخی مردم فرمودند:
« پس از آن بر جمعیتی گذشتم که سر و صورت هایشان را با سنگ شکسته و له میکردند.
از جبرائیل پرسیدم: آنها کیستند؟ گفت: جمعی
از امت تو هستند که نماز عشاء را نخوانده، از روی غفلت و اهمیّت ندادن به نماز آن را ترک کرده اند.
📚 نصایح، ص ۱۰۸، ح ۵۲.
📚 لئالی، ج ۵، ص ۸۸.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
🍃🌻🍃_🍃🌻🍃__🍃🌻🍃
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
https://eitaa.com/mahdixxv
╰┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅╯
#داستان_آموزنده
🔆زندان مؤمن و بهشت كافر
روزى امام حسن مجتبى عليه السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاكيزه اى پوشيد و عطر زد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى كه سيماى جذابش هر بيننده را به خود متوجه مى ساخت ، در حالى كه گروهى از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از كوچه هاى مدينه مى گذشت ، ناگاه با پيرمرد يهودى كه فقر او را از پاى در آورده و پوست به استخوانش چسبيده ، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبى به دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نيازمندى شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مى ساخت ، حضرت را در آن جلال و جمال كه ديد گفت :
خواهش مى كنم لحظه اى بايست و سخنم را بشنو!
امام عليه السلام ايستاد.
يهودى : يابن رسول الله ! انصاف بده !
امام : در چه چيز؟
https://eitaa.com/mahdixxv
يهود: جدت رسول خدا مى فرمايد:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است . (۱)
اكنون مى بينم كه دنيا براى شما كه در ناز و نعمت به سر مى برى ، بهشت است و براى من كه در عذاب و شكنجه زندگى مى كنم ، جهنم است .
و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم .
امام فرمود:
اى پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببينى خداوند در بهشت چه نعمتهايى براى من و براى همه مؤمنان آفريده ، مى فهمى كه دنيا با اين همه خوشى و آسايش براى من زندان است ، و نيز اگر ببينى خداوند چه عذاب و شكنجه هايى براى تو و براى تمام كافران مهيّا كرده ، تصديق مى كنى كه دنيا با اين همه فقر و پريشانى برايت بهشت وسيع است . (۲) پس اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود:
دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است .
📚۱-الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر.
۲- ب : ج 43، ص 346.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
🌹🌾🌸🍃🌻🍃🌸🌾🌹
https://eitaa.com/mahdixxv
┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅
#داستان_آموزنده🪴🌹
🔆 تنگناى سخت ⚡️⚡️☄☄
👤ابو هاشم مى گويد:
يك وقت از نظر زندگى در تنگناى شديد قرار گرفتم . به حضور امام هادى رفتم ، اجازه ورود داد. همين كه در محضرش نشستم ، فرمود:
اى ابو هاشم ! كدام از نعمتها را كه خداوند به تو عطا كرده مى توانى شكرانه اش را به جاى آورى ؟ من سكوت كردم و ندانستم در جواب چه بگويم .
https://eitaa.com/mahdixxv
آن حضرت آغاز سخن كرد و فرمود: خداوند ايمان را به تو مرحمت كرده به خاطر آن بدنت را بر آتش جهنم حرام كرد و تو را عافيت و سلامتى داد و بدين وسيله تو را بر عبادت و بندگى يارى فرمود و به تو قناعت بخشيد كه با اين صفت آبرويت را حفظ نمود.
آنگاه فرمود: اى ابوهاشم ! من در آغاز اين نعمتها را به ياد تو آوردم ، چون مى دانستم به جهت تنگدستى از آن كسى كه اين همه نعمتها را به تو عنايت كرده به من شكايت كنى . اينك دستور دادم صد دينار (طلا) به تو بدهند آن را بگير و به زندگى ات سامان بده ! شكر نعمتهاى خدا را بجاى آور!
📚 بحار: ج 50، ص 129.
#نشر_حداکثری
#داستان
📌https://eitaa.com/mahdixxv
🍂🍂🍂
📌 #عروسی_قاسم در کربلا....
عروسی قاسم پسر امام #حسن(ع) در #کربلا صحت تاریخی ندارد؛ زیرا:
1⃣نخستین کسی که ماجرای عروسی قاسم را به تفصیل و در قالب داستان بیان کرده، ملا حسین واعظ #کاشفی (م910ق)است.
2⃣تنها مستند کاشفی یک بیت شعر از ابوالمفاخر رازی است:
با اساس و لباس دامادی
عزم ترتیب راه خواهم کرد.
آقای کاشفی آن را بصورت #داستان نقل کرده است.
3⃣منابع بعدی این داستان را از کاشفی نقل می کنند. لذا این داستان در #منابع_قدیم شیعه و سنی نیست.
4⃣سند و محتوای این روایت مورد نقد برخی از عالمان و نویسندگان #شیعه قرار گرفته است.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک. #مقتل جامع #سیدالشهداء، ج۲، ص۵۵۶
https://eitaa.com/mahdixxv
❌ لعن های کذایی
👈 دستور عجیب میرزای شیرازی بزرگ !
حاج آقا رضا صدر از حاج انصاری مرحوم، واعظ معروف و ایشان از مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری نقل میکرده:
دریکی از ملاقاتهای عمومی میرزای بزرگ شیرازی میبینند که نظر ایشان به یک شخص معین معطوف است. هرچه اشخاص جلو می آیند و بعد از دستبوسی میرزا میروند، بازهم توجه میرزا به همان شخص و همان نقطه است؛
تا اینکه بالاخره نوبت به آن شخص موردنظر میرزا میرسد و می آید دست میرزا را می بوسد. میرزا از او سؤال میکند
اهل کجایی؟
میگوید: اهل کربلا.
می پرسد برای چه اینجا آمده ای؟
میگوید: آمده ام تا در سامرا درس بخوانم.
میرزا میفرماید: من به شما حکم میکنم که همین حالا مراجعت کنید به کربلا و شهریه و حقوقی هم که در اینجا به طلبه ها داده میشود در کربلا به شما داده می شود و همین حالا برگردید.
میرزا نوکرش را صدا میزند و به او میگوید: قطار کی حرکت میکند؟
میگوید مثلاً نیم ساعت دیگر.
می فرماید این آقا را الآن ببرید پای قطار و آنجا باشید تا ایشان مشرف شوند کربلا و بعد مراجعت کنید.
نیم ساعت بعد میرزا مرتب می پرسد: خادم نیامد؟
همینطور منتظر بوده و دقیقه شماری میکرده که خادم برگردد.
بالاخره خادم برمیگردد، میرزا میگوید: او را راه انداختی؟
میگوید بله.
میگوید: خودت آنجا بودی موقع حرکت قطار؟
میگوید بله.
میگوید: قطعی شد حرکتش؟
میگوید: بله.
میرزا خیلی استنطاق میکند تا قطعی شود که آن شخص به کربلا برگشته است. بعداً بعضی از اصحاب از ایشان می پرسند: چرا این شخص را با این اهتمام به کربلا برگرداندید؟
◀️میرزا میفرماید: «از خصوصیات این شخص فهمیدم که اگر در اینجا بماند کار دست ما می دهد و از آن لعن های کذایی می خواند و ما که زحمت کشیدیم مشکله اختلاف بین شیعه و سنی را به زحمت حل کردیم، او با یک عملش ممکن است این زحمات را از بین ببرد، یک لعن در حرم بخواند و تمام این زحمات به هدر رود».
بعد که خود آن شخص را دیده بودند، گفته بود: خوش انصاف میرزا، نگذاشت اقلاً یک لعنی بخوانیم!
📚منبع:
آیت الله العظمی شبیری زنجانی، جرعه ای از دریا، ج ۱، ص ۱۱۹-۱۲۰
#وخدت
#داستان
#میرزای_شیرازی
#لعن_علنی
#کربلاسامراء
#مهندسی_فرهنگیـ
https://eitaa.com/mahdixxv
#داستان
🚨 ترسهای غیر واقعی
روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار میگفت: آدمها از ترس ظاهر من میمیرند؛ نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمىکرد.
مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود، نزدیک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نیش مىزنم و مخفى میشوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن!
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.
چند روز بعد که چوپان دوباره مشغول استراحت بود، مار و زنبور نقشه دیگرى کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد! چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!
او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و دارویی هم استفاده نکرد. چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد!
🚨 خیلى از بیمارىها و مشکلات اینچنین هستند که انسان آنها را در ذهن خود بال و پر میدهد و آسیب میبیند و یا مثلا فلان کار در ذهنش، بسیار بزرگ جلوه پیدا میکند، لذا ترس از اقدام به عمل کردن آن را دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان
⚠️ خربرفت و خربرفت
✅ مولوی در مثنوی معنوی داستان جالبی داره، خلاصه:
نادانی خرش رو به دربان خانقاهی سپرده، و به جمع صوفیان گرسنه ملحق میشه.مراسم صوفیانه و رقص سماع و . . .مطرب اشعاری میخونه، بقیه تکرار میکنن:
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
نادان از سایرین بلندتر میخونه و پرنشاط تر میرقصه:
زین حرارت پایکوبان تا سحر
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر
بعد همه کباب مفصلی میخورن و مراسم به اتمام میرسه. موقع خروج، نادان خرش رو میطلبه و دربان میگه مگر نه اینکه اون کباب از گوشت خر تو بود؟نادان معترض که چرا ذبح خر رو خبر ندادی؟ اونم میگه:
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوقتر
✅ عزیزان این حکایت حال و روز مردم نادان سوریه و لیبی است.
جماعت بی فکر بخاطر فشار و مشکلات فقط به رفتن اسد فکر میکردند و کسی به بعد از رفتن حکومت فکری نکرد.
✅ بله جاهلان سوری رقص کنان، پای کوبان از رفتن اسد هستند، در حالی که:
🔺کشور را دو دستی به گروه های تروریستی از پنج کشور دیگر سپرده اند
🔺اسرائیل در حال پیشروی و اشغال سرزمین آنهاست.
🔺تمام زیربناهای مهم و استراتژیک سوریه توسط آمریکا و اسرائیل در حال انهدام است.
🔺نفت آنها توسط آمریکا به تاراج میرود
🔺اسرائیل ثبت احوال سوریه رو زد، تا راحت شروع به ترور دانشمندان سوریه کند.
⚠️نادانهای سوری همچنان میرقصن و رقاصان لیبی ۱۲ ساله گریه میکنن
🖌 #علی_جوان
@naslemoghadam
#داستان زیبا و خواندنی
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
💠داستانی آموزنده و زیبا حتما بخوانید👌
✍️حکایت کنند مرد عیال واری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا...
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!
این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است...💯
✨بترس از ناله مظلومی
که جز خدا یار و مددکاری ندارد🔸
✾📚 https://eitaa.com/mahdixxv
📚✾