.#قرار_شبانه💚
قرار شبانه مون یادمون نره 😍😍
خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅
قرار
وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️☺️☺️☺️☺️
همینطور که داری کارهای آخر شبت رو انجام میدی صوت رو بزار گوش بده 👌👌👌👌
#قرارشبانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پناهم بده💗
قسمت6
خنديدم که الهام گفت: سوگل! مي ري؟
نگاهش کردم و با خنده گفتم:
معلومه که مي رم! چرا نرم؟
- پس من هم مي رم.
از پشت صداي الميرا که مي گفت:
َاه! مشهدم شد جا براي اردو آخه؟
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
ما هر سال سه بار مشهد ميريم.
اردو بايد يک جاي باحال باشه؛ مثل شمال و کردان.
سري از تاسف تکون دادم و سمت الهام برگشتم.
آخه چرا مني که براي مشهد دارم جونم رو مي دم، نبايد قسمتم بشه...
پوفي کردم و زيرلب خداروشکري گفتم. رضايت نامه رو گرفته بودم و خدا خدا مي کردم کالس زود تموم بشه تا زود تر برم به مامان و بابا بگم. زنگ آخر بود و منتظر نشسته بودم تا زنگ بخوره. وسايل هام رو توي کيفم جمع کردم. آماده بودم تا سريع از کالس بيرون بزنم.
زنگ خورد و سريع بلند شدم برم که الهام دستم رو گرفت و گفت: کجا؟
با تعجب پرسيدم: خونه ديگه!
- خسته نباشي خانوم!
قرارمون که يادت نرفته؟
فکري کردم؛ چه قراري؟ چه قراري؟ با پام زمين رو ضرب گرفتم و بشکن زدم. گفته بود فروشگاه بريم، ولي بايد زود خونه مي رفتم و به مامان و بابا مي گفتم. لبخند زدم و گفتم: الهام جان! براي بعد بمونه. االن بايد خونه برم.
پوفي کرد و گفت: آخه خوشگل خانوم!
تو براي رضايت نامه ت احتياج به امضاي بابات داري که قراره شب بياد. بيا زود بريم من مانتو بخرم و بعد خونه تون برو.
از روي ناچار قبول کردم و باهاش راهي فروشگاه شدم. از کنار هر مانتو فروشي که رد ميشدم، همه ش مي گفتم «الهام! ببين اين چه قدر قشنگه. همين رو بخر تا بريم» ولي قبول نمي کرد و مي گفت باال بهتر هست.
آخر سر ديد که خسته شدم، از يک مانتو فروشي، يک مانتوي سفيد قشنگ خريد. با الهام خداحافظي کردم و راهي خونه شدم.
جلوي در خونه بودم؛ تند تند زنگ خونه رو زدم. مامان در رو زد و خونه رفتم.
کيفم رو روي زمين انداختم.
مامان با ترس نگاهم کرد و گفت:
خوبي سوگل؟
بلند خنديدم و گفتم: سلام مامان! عاليم!
بگو امروز تو مدرسه چي شد؟
- سلام! خير باشه.
پيش مامان رفتم، دست هاش رو گرفتم و با خنده گفتم: خيره مامان.
مامان خنديد و گفت: خوش خبر باشي.
سمت کيفم برگشتم. از توش رضايت نامه رو برداشتم، جلوي مامان گرفتم و خنديدم.
مامان رضايت نامه رو ازم گرفت و خوند. مامان که رضايت نامه رو خوند، خنديد و گفت: خوش به سعادتت سوگل خانوم!
از خوش حالي گريه م گرفت و گفتم: مامان! ميذاريد برم، مگه نه؟
- معلومه که مي ذاريم عزيزم!
محکم مامان رو بغل کردم و گونه ش رو بوسيدم. از بغلش بيرون اومدم، رضايت نامه رو ازش گرفتم و اتاقم رفتم. رو به روي پوستر ايستادم، رضايت نامه رو جلو بردم و گفتم: نگاه کن امام رضا! من دارم ميام. مهماندار خوبي باش ديگه! ببين چه قدر بي قرارم.
برگشتم و ادامه دادم:
ببين چه قدر دوست دارم،با وجود اين که ردم مي کني، بازم دوست دارم بيام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پناهم بده💗
قسمت7
دوباره سمت پوستر برگشتم.
با دستم نشون دادم و گفتم:
فقط سه روز امام رضا!
فقط سه روز تحملم کن.
به خدا قول مي دم مهمون خوبي باشم.
لب هام رو به پوستر گذاشتم و بوس کردم.
از خوش حالي روي پام بند نبودم، سمت کمدم رفتم و ازش چادر مشکي رو که مامانم برام خريده بود رو برداشتم و سرم کردم. جلوي آينه ايستادم. چه قدر بهم مي اومد! نذر کرده بودم اگر مشهد برم، ديگه تا آخر عمرم چادر سرم کنم؛ اين چادر هم نگه داشتم که وقتي رفتم حرم، سرم کنم.
دور خودم چند بار چرخيدم و خنديدم. رو به پوستر گفتم: چطوره؟ بهم مياد؟
دوباره به آينه نگاه کردم و گفتم: يک کم نگه داشتن روي سرم برام سخته، ولي الوعده وفا! حاال وقتشه که طلبم کني و بيام و به جمع چادري ها بپيوندم.
صداي بابا اومد، زود چادر رو از سرم برداشتم و مرتب تاش کردم و توي کمدم گذاشتم. رضايت نامه و خودکار رو برداشتم و با خوش حالي پايين رفتم. بابا پشتش به من بود و من رو نمي ديد. از پشت بغلش کردم و گفتم:
سلام بابايي! خسته نباشي
بابا دست هام رو از دورش باز کرد، رو به روم وايساد و گفت: سالم دختر بابا!
نگاهي به دست هام که يکيش خودکار بود و يکيش رضايتنامه بود، کرد. خنديد و گفت: رضايت نامه براي مشهده؟
با تعجب پرسيدم: عه! بابا!
شما از کجا مي دوني؟
- مامانت بهم زنگ زد و گفت.
سرم رو تکون دادم و گفتم: بابا!
مي زاري برم ديگه؟
- آره عزيزم! رضايتنامه رو بهم بده.
با خنده و خوش حالي که تمام وجودم رو گرفته بود، رضايت نامه و خودکار رو به بابا دادم. بابا داشت رضايت نامه رو مي خوند که يادم افتاد پول رو بگيرم که يادم نره. بابا که امضا کرد، رضايت نامه رو جلوم گرفت و گفت:
خدمت شما خوشگل خانوم!
لبخند زدم و گفتم: مرسي بابا.
- خواهش دخترم. اين از امضا، پول هم االن مي رم از بيرون بر مي دارم؛ چون دستي ندارم و توي کارته. سرم رو تکون دادم، به اتاقم رفتم و با دقت رضايت نامه رو يکي از کتاب هاي فردا گذاشتم و پايين رفتم.
بابا رفته بود پول برداره، من هم آشپزخونه رفتم. به مامان کمک کردم تا شام درست کنه. خيار و گوجه و پياز رو جلوم گرفت و گفت: تو فقط سالاد درست کن.
- باشه مامان.
- همش نگيني باشه ها!
- چشم!
- قربونت برم.
لبخند زدم و مشغول شدم. بابا توي آشپزخونه اومد، شش تا پنجاه هزاري رو ميز گذاشت و گفت: اين هم پول اردوي دختر عزيز خونه.
- مرسي بابايي!
- خواهش مي کنم عزيزم.
از آشپزخونه بيرون رفت. سالاد رو درست کردم. بلند شدم، در يخچال رو باز کردم و سالاد رو توش گذاشتم.
از آشپزخونه بيرون اومدم. بابا داشت سریال نگاه مي کرد؛ رفتم کنارش نشستم و مشغول نگاه کردن سریال شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پناهم بده💗
قسمت8
اگه فردا رضايت نامه رو ببرم،
يعني چهارشنبه مشهد ميريم
لبخند زدم که مامان، من و بابا رو صدا کرد و گفت: آهاي اهل خونه!
بفرماييد شام آماده ست.
با بابا بلند شديم و آشپزخونه رفتيم. پشت ميز نشستيم، بسم الله گفتيم و شروع کرديم.
***
صبح بود؛ داشتم آماده ميشدم به مدرسه برم. مقعنه م رو سرم کردم، با مامان خداحافظي کردم و از خونه بيرون زدم. اون قدر خوش حال بودم که تصميم گرفتم امروز پياده به مدرسه برم.
از خيابون رد شدم و توي کوچه رفتم که صداي گريه ي مردي، توجهم رو جلب کرد. جلوتر رفتم. روي زمين نشسته بود و امام رضا رو صدا مي کرد و قسم مي داد.
تمام بدنم لرزيد. صداش کردم: آقا؟ آقا؟
جواب نداد و که دوباره گفتم:
آقا! صدام رو مي شنوي؟
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
لبخندي زدم و گفتم: چيزي شده؟
هق هق کرد و سرش رو پايين انداخت. اشک هاش رو که ديدم، حالم خيلي بد شد و ناراحت شدم. کنارش نشستم و گفتم: ميشه بگيد چي شده؟ چرا گريه مي کنيد؟
بيمارستان رو نشونم داد و گفت:
زنم ديروز زايمان کرده و گفتن االن بايد ترخيصش کنم، اما پولي ندارم؛ يعني فعال دستم خاليه و شرمنده ي زن و پسرم شدم. خداروشکر بيمارستان دولتيه، ولي براي همراه بايد دويست و پنجاه تومن بدم تا زنم ترخيص بشه؛ از طرفي هم پولي ندارم که براي زنم کادو بخرم.
دوباره هق هق کرد و اسم امام رضا رو آورد. دلم آشوب شد؛ اسم امام رضا، تن و بدنم رو مي لرزوند.
کيفم رو جلوم گذاشتم، نمي دونم چرا، ولي دستم نا خودآگاه رفت سمت پولي که بابا بهم ديشب براي اردو داده بود. پول رو سمت آقاهه گرفتم، لبخند زدم و گفتم: آقا!
سرتون رو بالا بگيريد.
سرش رو بالا آورد.
نگاهش که سمت پول رفت، تند گفت:
نه نه! من اين رو نمي تونم قبول کنم.
- آقا! خواهش مي کنم بگيريد.
من امروز قرار بود اين پول رو براي اردوي مشهد ببرم و ثبت نام کنم، ولي الان با شما رو به رو شدم. دقيقاً همون پولي رو که مي خواين، دستم هست، شما هم داريد امام رضا رو صدا مي کنيد؛ مطمئن باشين اين پول رو امام رضا بهتون رسونده و من کاملا راضي هستم.
لطفاً بگيريد و دستم رو رد نکنيد.
آقاهه با شوک بهم نگاه کرد و يهو گريه ش شدت گرفت. رو به آسمون گفت:
امام رضا! به خدا نوکرتم! غالمتم آقا.
خم شد روي زمين رو بوسه زد و خداروشکري گفت. بلند شد که من هم بلند شدم. پول رو سمتش گرفتم و گفتم: بفرماييد.
- اين جوري نميشه.
شماره کارتتون رو بهم بدين. من شاغل هستم و توي شرکت کار مي کنم؛ هنوز حقوقم رو نگرفتم، قول مي دم تا آخر ماه بهتون برسونم.
- من شماره کارت ندارم.
اگه قسمت باشه، باز هم ديگه رو مي بينيم.
- حداقل آدرسي...
ميون حرف هاش گفتم: نه، الزم نيست.
کيفم رو برداشتم، خواستم برم که گفت: اسم پسرم رو اميررضا مي ذارم. هيچ وقت لطفتتون رو فراموش نمي کنم. انشاهلل يه روز لطفتون رو جبران کنم.
- روي اميررضاي کوچولو رو هم از طرف من ببوسيد. لبخند زدم و راهي مدرسه شدم.
توي کلاس نشسته بودم، با خودکارم روي ميز قهوه ايم شکلک و حروف انگليسي مي نوشتم و فکر مي کردم. اصلا بابت کاري که کرده بودم ناراحت نبودم و خوشحال هم بودم که به کسي کمک کردم. مطمئنم مامان و بابا خيلي از کارم خوششون مياد، ولي باز ته دلم مشهد رو مي خواست؛ اما خب مثل اين که فعلا قسمت نيست.
- ول کن اين ميز بدبخت رو! پس اين ورقه ي صاحب مرده رو براي چي اختراع کردن؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پناهم بده💗
قسمت9
با صداي الهام، بهش نگاه کردم و گفتم: ها؟
چشم غره اي رفت و گفت: درد!
زهرمار! چته باز؟
مشهد رو مي خواستي که داري مي ري ديگه.
همون طور که با وسواس شکلک هايي رو که کشيده بودم رو پر رنگ مي کردم، گفتم: من ديگه مشهد نمي رم.
مکث کرد که نگاهش کردم و گفتم: چي شدي؟
يهو به خودش اومد و بهم حمله کرد. جيغي کشيدم، خودم رو عقب کشيدم که گفت: مي کشمت سوگل! من فقط به خاطر تو مي
خواستم برم، اون وقت الان مياي مي گي که...
سعي کرد ادام رو در بياره و با خودکار روي ميز رو خط خطي کرد و صداش رو عوض کرد. گفت: من ديگه مشهد نمي رم...
صداش رو عوض کرد و ادامه داد: مگه دست خودته؟ هيچ مي دوني ديشب خودم رو کشتم تا مامانم رو راضي کنم؟ نه، واقعا فکر کردي؟ اصلا مي دوني چي مي گي؟
خسته از غر غرهاي الهام، دستم رو گذاشتم روي ببينم و گفتم: هيس!
مي ذاري من هم حرف بزنم؟
از حرص خنديد و گفت: هه! خنده داره.
حاال حرفي هم براي گفتن داری...
خنديدم و گفتم:
اگه اجازه بدين، بله! حرف دارم.
دستش رو محکم کوبوند توي دهنش و گفت: چشم!
زينب از بيرون اومد، در رو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت. با ترس بهش نگاه کردم، الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت: هوي! چته؟ شوهر پيدا کردي؟
زينب خنديد، گفت: نه بابا!
من از اين شانس ها ندارم.
فريبا از ته کلاس داد زد: کسي ُمرده؟
اين جمله، تيکه کالم فريبا بود.
خيلي ازش مي شنيدم
بي صدا فقط ماجرا رو تماشا مي کردم و بچه ها هي مزه مي ريختن و مي خنديدن که زينب کفري شد و گفت: کوفت! اصلا يادم رفت چي مي خواستم بگم.
پوفي کردم و به الهام گفتم:
ولش کن اين رو! ادامه بده.
الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت: بله! من ...
زينب داد زد و گفت: آها! يادم اومد.
پوفي کردم و گفتم: جونت بالا بياد!
حرفت رو بزن ديگه.
زبونش در آورد و گفت: خانوم همتي گفت نماينده ي کالس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهم تر از پول ها رو؛ تاکيد مي کنم پول ها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه!
خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم:
بشين سرجات بابا،!
اداش رو در آوردم و گفتم:
تاکيد مي کنم و تاکيد مي کنم!
خنديد و " برو بابا " اي گفت و اومد پشت سرم نشست.
الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم. تند تا قبل اين که خانوم بياد، همه ي اتفاق هاي صبح رو گفتم که هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دست هاش، آروم به سرم زد و گفت: خاک بر سرت! پول رو هاپولي کردي! آخه ديوانه! چرا نديده و نشناخته پول رو تقديم يک آدم غريبه مي کني؟
سرم رو خاروندم.
ليلا امروز کنفرانس داشت و مي خواست پاي تخته نکته بنويسه که خودکارم رو که به زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنوني گفتم و دوباره با خودکار، روي ميز نقاشي کشيدم و به الهام گفتم: راستش خودم هم دليل کارم رو نمي دونم. اصلا پشيمون نيستم؛
اتفاقا خيلي خوش حال هم هستم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پناهم بده💗
قسمت10
الهام که داشت حرص مي خورد، خودکار رو از دستم کشيد و رو به ليال گفت: آي دستت بشکنه ليلا! چرا خودکار رو آوردي آخه؟
به سمتم برگشت و گفت: مي گم تو آدم نيستي، باور نمي کني!
روش رو ازم گرفت و کتابش رو باز کرد. خانوم در رو زد و با سالم و لبخند هميشگيش، وارد کلاس شد.
***
يک هفته اي از ماجرا مي گذره الهام به خاطر من، رضايت نامه رو نداد. به مامان و بابا هم کارم رو توضيح دادم که چيزي نگفتن. نصف بيشتر کالس رفته بودن و من و الهام کنار هم نشسته بوديم و حرف مي زديم که دوباره زينب به در حمله کرد. چند تا برگه دستش بود و گفت: بچه ها، بچه ها! و اينک زينب اکبري باز هم دوباره و با خبرهاي ويژه تشريف آورد.
لبم رو کج کردم و که الهام گفت:
زود بنال ببينيم خبر ويژه ت چيه؟
بلند خنديد و گفت: فقط مخصوص سوگل عرفانيه عزيزه...
دست هاش رو به هم کوبوند و گفت: به افتخارش!
زيرلب " خل " اي بهش گفتم و بلند تر گفتم: چي مخصوص منه زينب؟
شروع کرد به قدم زدن توي کالس و گفت: مدير گفت اين برگه ها[ برگه ها باال آورد و ادامه داد ] براي نامه اي براي امام زمانه.
خب اين چه ربطي به من داره«
سوالم رو بلند پرسيدم که گفت: خب خنگ خدا! تو خوب مي نويسي. بيا اين برگه رو بگير، جايزه ش رو نصف نصف کاکا برادر!
برگه رو روي ميز گذاشت و جار زد: کس ديگه اي از اين برگه ها نمي خواد؟ اگه برنده شيد، جايزش باحاله ها! الهام و چند نفر ديگه، برگه رو گرفتن و توي کيفشون گذاشتن. نگاهي به برگه انداختم. »
بزرگ ترين مسابقه ي نامه براي امام زمان«
نفس عميقي کشيدم و برگه رو توي کيفم گذاشتم. الهام پرسيد:
سوگل! مي گم به نظرت جايزه ش چيه؟
شونه اي باال انداختم و گفتم:
نمي دونم واال.
الهام بيشتر بهم چسبيد و گفت:
خدا کنه آيفون ايکس بدن!
چشم هام کم موند از حدقه در بياد که ادامه داد: ها! چيه؟ مسابقه به اين بزرگي، يک آيفون ايکس که از ارزش هاشون کم نمي کنه!
دستم رو گذاشتم روي شونه اش و گفتم:
الهام جان! اين جا ايرانه؛
نهايتا يک لوح تقدير مي دن بهت.
خيلي توقعت باالست.
چشم غره اي رفت و گفت:
آره، راست مي گي. پس من نمي نويسم.
- چرا؟
آخه مگه تو به خاطر جايزه برگه رو گرفتي؟
- نه په، واسه خير و ثوابش گرفتم!
آخه مگه مريضم دوازده خط، همين طور براي خودم بنويسم؟
- نه، ولي خب يک دلنوشته ي ساده ست. به نظرم ننويسي، ضرر مي کني. بازهم خودداني. خنده اي کرد و گفت: آي ميمون!
ببين چه جوري خرم مي کنه.
چشمک زدم و گفتم: ما اينيم ديگه.
دوتايي خنديديم.
🔰https://eitaa.com/mahdvioon
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋
🌹امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست .
🌹"مقام معظم رهبری
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋
🍀شهیدی که در قبر اذانگفت و سوره کوثر را قرائت کرد🍀
🌷امشب را به نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب کانال👇👇
شهید والا مقام
🌷عبد المهدی مغفوری 🌷
🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷
🔰https://eitaa.com/mahdvioon