🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت یازدهم
نگاهم کرد و گفت: رایحه من میگم حالم بد...
اومدم پیش تو که یه کاری برام بکنی بعد تو بیشتر سرزنشم میکنی؟!!
کمی ابروهامو کشیدم تو هم و گفتم: خداروشکر کن که حالت بد! اگه حالت خوب بود که الان اینجا نبودی حتما جای بدی بودی!
این بدی حال بخاطر علتی که خودت بهتر میدونی ...!
بخاطر خطایی که کردی و راه اشتباهی که رفتی! اما لطف خدا نذاشت به نابودی برسی...
سمانه شاید الان خیلی داری عذاب میکشی بخاطر وضعیت الانت...
اما خودت بهتر میدونی بخاطر اشتباهت بوده!
میدونی سمانه جای خوشحالی داره که حالت بده...
کم ندیدم خانم هایی که این مسیر رو تا تهش رفتن و انگار نه انگار عین خیالشون نبود که به نا کجا آباد کشیده شدن!
اما تو مثل اونها نیستی که!
در این حد بی قید و بند!
خطای بزرگی کردی به نحوی داری جورش رو میکشی...
میدونم سخته اما سختیش بیشتر از کاری که کردی نیست...
گفت: رایحه بخدا مجتبی هم بی تقصیر نیست...
من یه خانمم...
نیاز دارم به محبت...
به عشق...
به دیده شدن...
گفتم: حرفت درسته!
اما کارت اشتباه بوده!
همونطوری که کار حامد اشتباه بوده !
بالا و پایین توی همه ی زندگی ها هست اما یه چیزی که ازش غفلت کردید این بوده که بین دو تا نامحرم شیطان همش بینشون محبته الکی بوجود میاره...
مدام طرف رو جذاب و خوب جلوه میده...
در حالی که تو واقعیت طرف اونقدرا هم جذاب و خوب نیست و دقیقا همین بالا و پایین ها رو در یه زندگی مشترک خواهد داشت!
بعد همین شیطان بین زن و شوهر (چون رابطشون حلال هست) مدااااام دعوا و کینه درست میکنه...
تا یجوری رابطشون رو خراب کنه...
تا جایی که از کار زیاد شوهرت که فقط بخاطر تو داره انجام میده، ضعف میسازه!
بی توجهی به تو رو تلقین می کنه!
بعد از یه رابطه ی حرام و کسی که هیچ کاری برات نکرده و فقط بهت پیام میده فرهاد میسازه! عشق میسازه!
ببین سمانه هر مسئله ای راه حل خودش رو داره از راه درست! نه هر راهی حتی توجه و عشق...
مثل این می مونه جوونی بگه من نیاز دارم، نیاز من یه نیاز طبیعیه!
حالا چه گرسنگی و تشنگی باشه!
چه نیاز به همسر و محبت...
بله درست میگه!
ولی راه پاسخ دادن به نیازش باید از راه درست باشه نه صرف جواب دادن به نیاز از هر راهی...
این قبل از اینکه یه حرف دینی باشه یه حرف منطقی و عقلیه سمانه متوجهی!
سرش رو با بغض تکون داد و گفت: من فکر نکنم هیچ وقت حالم خوب بشه رایحه...
نگاهش کردم و خودکارم رو گذاشتم روی میز و گفتم: حرفهایی که تا اینجا بهت زدم به عنوان یه دوست بود...
یه دوستی که آخر خیلی از این ماجراها رو شنیده و عینا موردهاش رو دیده!
اما برای بهتر شدن حال خودت بهترین کار جبرانه...
نامفهوم گفت: جبران چی!
چیزی نمونده که جبرانش کنم...
فرصتم تموم شده...
گفتم: فقط کسانی فرصت جبران ندارن که دیگه نفس نمی کشن پس تا زنده ای و نفس می کشی هنوز فرصت هست...
از بچگی بهمون گفتن: جبران یعنی وقتی کار بدی کردی در عوضش حسابی کار خوب کن ...
خدای خوبی داریم سمانه ...
یا مبدل سیئات بالحسنات از ویژگی های خاصشه...
منم سعی خودم رو میکنم کمکت کنم...
با شنیدن اين حرف به زمین خیره شد...
یکدفعه یاد نسرین افتادم و گفتم:
راستی نسرین چی شد...
تا جایی یادمه اون هم متاهل شده خبر داری در چه وضعیتیه!
نگاه سمانه از زمین فاصله گرفت و گفت: اون هنوز مشغول فعالیته...
سوالی پرسیدم: به نظرت چراااا اون درگیر چنین ماجرایی نشده؟؟!
ابروهاش رو داد بالا و گفت: نمیدونم حتما شوهر خوبی داره یا شایدم....!!!
بلند تکرار کردم: شوووهر خوووب یا شایدم...!!!!!
بعد گفتم: سمانه خدااایش واقعا برا خودت سوال نشده؟!
نگاهش رو متمرکز دیوار رو به رو کرد و گفت: اصلا دلم نمیخوادببینمش...
اصلا نمیخوام بدونم...
کاش اون روز هم نمی دیدمش...
کاش...
دیدم وضعیت روحیش خیلی خوب نیست بیشتر از این ذهنش رو درگیر نکردم سعی کردم کمی کمکش کنم و مسیر جدید و درستی رو بهش نشون بدم هر چند که شیشه ای که ترک برداشته و شکسته رو به سختی میشه بهم چسبوند...
ولی ذهن خودم درگیر شده بود چرا نسرین و سمانه یه مسیر رو میرن برای یه هدف مقدس...
برای موثر بودن...
برای کار فرهنگی کردن...
ولی یکی توی این مسیر می پیچه توی فرعی و میزنه به جاده خاکی که تهش دره ی خطرناکیه!
یکی هم هنوز داره با قوت ادامه میده!
واقعا قضیه از چه قراره؟!
از سمانه که نمیتونستم شماره ی نسرین رو بگیرم بعد از رفتنش به چند واسطه بالاخره شماره ی نسرین رو پیدا کردم و یه قرار ملاقات برای فردا باهاش گذاشتم باید تا قبل از جلسه ی روز سه شنبه با بچه ها می دیدمش...
خیلی سوالها داشتم که شاید گره اش رو نسرین می تونست باز کنه...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت دوازدهم
تا خود فردا ذهنم درگیر بود....
درگیر سمانه... درگیر نسرین ...
توی خونه راجع به این موضوعات صحبتی نکردم باید اول خودم متوجه میشدم بعد برای احسان مرز بندی می کردم...
زمان مثل همیشه به سرعت طی شد...
نسرین که وارد مطب شد درست مثل چند وقت پیش هایش بود شاداب و سرزنده...
چقدر راحت می شد از چهره ی آدم ها حال و روز دلشان را فهمید...
و به قول شاعر:رنگ رخساره نشان میدهد از حال درون...
بعد از یه احوال پرسی گرم با لبخند نگاهم کرد و گفت: راستش رو بگو خانم دکتر چه خطایی از ما سر زده احضارم کردی!
چند وقتی بود احوالی نمی گرفتی؟!
چی شده یادِ دار و دیوونه ها افتادی !
لبخندی زدم و گفتم: زهوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد نسرین خااااانم ... حالا ما بی معرفت!
شما معرفتت رو کجا فروختی که یه ذره اش هم به ما نرسید که حتی بیایم یه پّر شیرینی عروسیت رو بخوریم!
با دست زد روی پاهاش و گفت: من شرمنده ام رایحه! باور کن شیرینی به خودمم ندادن فکر کن! حالا یه پر شیرینی ناپلئونی طلب شما... بریم سر اصل مطلب ببینم چی شده یار مرا طلبیده!
ریز نگاهش کردم و گفتم ای دختر زرنگ باشه ما می مونیم و یه پَر ناپلئونی!
چون جز اصول مشاوره ای بود که نباید راجع به مراجع کنندهام مطلبی بگم اسمی از سمانه نبردم و مستقیم وارد نشدم گفتم: نسرین جان از بچه ها شنیدم توی فضای مجازی فعالی!
خواستم ببینم چه جوریه!
ذوق کنان گفت: واااای رایحه میخوای فضای مجازی کار کنی؟ چقدر خوب! می دونی چقدر نیازه؟!
با چشم هام خیره نگاهش کردم و گفتم: در این حد نیازه که اینقدر ذوق کردی!!!
گفت: آره خیلی هم نیاز بعد چشمکی زد و ادامه داد آخه مشاور خوب کم داریم!
بعد با هیجان ادامه داد: من هم اینستا فعالم...
هم وات ساپ...گاهی هم تلگرام....
سوالی گفتم: خوب چکار می کنی؟
گفت: ببین چند شاخه است و بچه ها هر کدوم یه شاخه رو انتخاب می کنن من پاسخگویی به شبهاتم، بعضی از بچه ها حجاب، بعضی ها خانواده، بعضی ها دشمن شناسی، بعضی ها....
با سر تاییدش کردم و گفتم: آفرین این همه فعالیت!
خودکار به دست و آماده ی نوشتن پرسیدم: نسرین شیوه ی خاصی داری برای کار کردن توی فضای مجازی؟ آخه من شنیدم خیلی وضعیت برای کار کردن مناسب نیست یعنی چه جوری بگم فسادش بیشتر از ثوابشه!
نفس عمیقی کشید و گفت: من برای خودم قاعده دارم بقیه رو نمیدونم...
با لبخند گفتم: میشه قواعدت رو به منم بگی ببینم می تونم مثل تو رستم بشم بیام تو میدون!
یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: رایحه راستش رو بگو دوربین مخفیه!
آزمایش روانشناسی بالینیه!
تست شخصیته!
متعجب نگاهش کردم و گفتم: نسرین اینا چیه داری می گی دختر!
گفت: آخه رایحه یه چیزی میگیا!!!
یعنی شما خانم دکتررررر روانشناسی قواعد فضای مجازی رو نمیدونی؟!
منو گرفتی!!!
همون وقت وقتش که هیچ کس با اینترنت کار نمی کرد شما توی تمام سایت ها ی علمی مدام پرسه میزدی ببخشیدا البته اینطوری گفتماااااا!
نگاه کن رایحه!
جون من!
راست و حسینی!
اگه داری کار پژوهشی انجام میدی که نیاز داره طرف ندونه که واکنشش صادقانه باشه بگو، من قول میدم بازم خودم باشم...
خندم گرفت....
گفتم: نسرین جان باور کن نه کار پژوهشی! نه تست شخصیت! فقط میخوام بدونم خط قرمزهات توی فضای مجازی چیه همین!
بعد هم کمی جدی شدم و گفتم: این چند وقت خیلی مراجعه کننده دارم که تحت تاثیر فضای مجازی سبک زندگی و روحشون ریخته بهم! حتی بچه هایی هم تیپ خودت! می خوام بدونم تا شاید بتونم کمکی کنم شاید...
خیلی جدی نگاهم کرد و گفت: حله
گفتم خوب منتظرم...
گفت: آخه رایحه....
قواعد من یه قاعده داره!
نمیدونم بگم!
شاید تکراری باشه برات!
شاید تعجب کنی!
شایدهم ساده به نظر بیاد!
آخه من با توجه به شناخت در این مدت فعالیتم این قواعد رو برای خودم برنامه ریزی و اجرا کردم!
گفتم:چقدر چونه میزنی نسرین! اگه بدونی سر بعضی از زندگی ها با این فضای مجازی چی اومده اینقدر مِن مِن نمیکردی!
از جاش بلند شد و گفت: ماژیکتون رو می تونم استفاده کنم رایحه جان؟!
گفتم: بععععله فقط اگه رنگ بده! میدونی که مال یه خانم دکتررر بوده که کلی ازش استفاده کرده...
لبخندی زد و با کلمه ای که روی تخته نوشت و جمله ای که گفت خشکم زد!!!
بزرگ و پر رنگ با ماژیک قرمز نوشت: رابطه...
بعد هم خیلی جدی گفت: من قوانینم بر اساس رابطه است!!!
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت سیزدهم
بیشتر از حرفهای سمانه از حرفهای نسرین متحیر و متعجب شدم که با کلی خط و جهت روی تخته می کشید...!
حیران مانده بودم!!!
یعنی این نسرین خودمان است؟!
چقدر آدم ها تغییر می کنند...
بعضی ها چقدر رشد می کنند...
و بعضی ها چقدر سقوط ...!
تمام حرفهاش را نوشتم و برام جالب بود چقدر رابطه ها عجیب است و چه کارها که نوع رابطه عاقبتشان را نشان نمی دهد!
حرفی در مقابل نسرین نداشتم و ترجیح هم دادم چیزی نگم!
آخر اصلا چه میشد گفت...!
بعد از رفتن نسرین با تمام حرفهای خاصی که زد داشتم به رابطه فکر میکردم که چطور ممکنه وجود رابطه ها اینقدر در زندگی یک فرد اثر داشته باشه!
چطور داشتن رابطه یکی را نجات میده و یکی را غرق می کنه...؟!
میان همین افکار بودم که خانم امیری در زد و اومد داخل اتاق و گفت: خانم دکتر نفر بعدی رو بفرستم داخل؟
با اشاره ی سر گفتم: بفرستید...
ولی حقیقتا دلم می خواست ساعتی با خودم تنها باشم تا به حرفهای نسرین بیشتر فکر کنم و همینطور به رابطه و به سمانه!
اما خوب در این موقعیت نمی شد...
خانمی داخل شد و روی صندلی نشست...
گفتم: بفرمایید...
شروع کرد و از دل پر غمش حرف زد...
از خودش ناراضی بود و همین حالت باعث پرخاشگری اش شده بود! می گفت: آن طوری که دلم می خواهد مادر خوبی نیستم! همسر خوبی نیستم! با اینکه بچه های خوبی دارم، همسر خوبی دارم اما خودم خوب نیستم...!
اشک بود که می بارید...
می گفت: من احساس می کنم در تربیت بچه هام کم میگذارم... احساس می کنم حوصله ی بچه هام رو ندارم ... من با کوچکترین دعوایی بین بچه هام عصبی میشم و بهم می ریزم...
من از این وضعیت خودم خسته ام....
وقتی دقیق بررسی کردم به نتیجه ی تلخی رسیدم!
این خانم بیشتر ساعت حضورش در خانه را توی فضای مجازی می گذراند اما نه با کسی رابطه داشت و نه دنبال این حرفها! منتها با انبوهی از کانالها و پیج ها که هر کدامشان در جای خودش مفید هم بودند از آشپزی گرفته تا خیاطی و مباحث روانشناسی و تربیت فرزند و رشد شخصیتی و... تمام وقتش را می گرفت!
تا جایی که وقت زندگی در فضای واقعی رو نداشت! اونقدر در فضای مجازی به دنبال دستور پخت غذای جدید و خوشمزه بود که حتی فرصت درست کردن یک غذای معمولی را هم در فضای واقعی از دست میداد! اونقدر دنبال کننده ی متن های روانشناسی درپیج های مختلف بود که زندگیش رو ارتقا بده که وقت انجامشان را نداشت چون بیشتر وقتش صرف خواندن و دنبال کردن این متن ها می گذشت!
و اندک اندک مطالب این فضا به صورت انبوهی از مطالب مفید در ذهنش جا گرفته بود که حالا حتی از کارهای روز مره هم جا مانده بود و این انبوه اطلاعات با انجام ندادنشان احساس مفید نبودن... از عملکرد خود راضی نبودن... پرخاشگری و... نتیجتا تضادی جدی بین آنچه هست و آنچه می خواهد باشد ایجاد کرده بود که منجربه دوگانگی شخصیتش شده بود!!!
ناخودآگاه با حرفهای این خانم احساس کردم چقدر این موجود بی جان خطرناک است و چه راحت زندگی ها را نشانه گرفته است! شاید هم نه! قضیه چیز دیگری است! حتی یک وسیله ی خطرناک مثل چاقو می تواند هم مفید باشد و هم مضر و این تنها بستگی به خود ما دارد که چگونه از آن استفاده کنیم! یاد آخرین جمله ی نسرین می افتم که گفت: من تمام این رابطه ها را مدیریت می کنم...
در همین حین ناگهان در اتاق باز شد و مردی چهارشونه و هیکلی بین چهار چوب در ایستاده بود عصبی و چهره ای برافروخته داشت! از پشت میز بلند شدم و کمی به سمت در جلو رفتم و گفتم: چه خبره! چیزی شده!
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت چهاردهم
صداش رو بلند کرد و گفت: من میخوام بدونم زنم پیش شما اومده مشاوره یا اینم یه دروغ دیگه است که داره میسازه!
گفتم: آقای محترم خوب چند لحظه صبر میکردین! این چه وضعیه!
بلندتر داد زد من صبر ندارم!
یعنی داشتم ولی دیگه تموم شده...
یه کلمه بگید ببینم خانم.... اینجا اومده یا نه؟
بعد به طرف خانم امیری اشاره کرد با همون حالت ادامه داد: این خانمم که اینجا نشسته میگه من نمی تونم هویت مراجع کنندهامون رو فاش کنم!
کلا شما خانما عادت دارین همه چی رو قایم کنین!
اخم هام روکشیدم توی هم و گفتم: آقا احترام خودتون رو نگه دارین!
نیم ساعت بیرون منتظر باشید بعد که کار این خانم تموم شد تشریف بیارید داخل بشینید درست صحبت کنید ببینم چی شده وگرنه مجبور میشم زنگ بزنم پلیس...
چشمهاش از شدت عصبانیت قرمز شده بود اما با این حال قیافه ی جدی من رو که دید درست متوجه شد که اینجا جای دعوا و بلوا درست کردن نیست...
نگاهی به ساعتش کرد و با همون حالت رفت توی سالن و شروع کرد قدم زدن...
من هم در اتاق رو بستم...
از خانمی که داخل اتاق نشسته بود عذر خواهی کردم...
بنده خدا از استرس و هیبت این آقا بعد از یه ربع صحبت کردن ترجیح داد بقیه صحبت ها رو بذاره برای جلسه ی بعد و زودتر رفت...
به خانم امیری گفتم: بگید این آقا بیاد داخل... وارد که شد همونطور عصبی ایستاده بود..
با آرامش گفتم: لطفا بشینید...
با حرص نشست و گفت: خوب بالاخره بعد از نیم ساعت می فرمایید خانم من اینجا اومده یا نه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اسم و فامیلشون چی هست؟
وقتی گفت فهمیدم خانم سین /الف هست و اگر اشتباه نکرده بودم این آقا هم باید آقا دانیال باشه!
گفتم: بله اومدن! شما هم احتمالا باید همسرشون آقا دانیال باشید درسته!
انگار یه آب یخ ریختن روی یه کوره ی آتیش!
بعد لحنش یکدفعه عوض شد و آروم گفت: یعنی واقعا اومده پیش شما! یعنی دروغ نگفته!
بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: پس کامنت های اون پسره چی....
اون پیام ها رو که خودم دیدم...
گفتم: آقای محترم، خانم خوبی دارید منتها علم خوب خانم داری کردن رو ندارید!
ایشون شما رو خیلی دوست داره اما متاسفانه کم توجهی های شما باعث تغییر روند مسیر زندگیشون داشت میشد که الحمدالله هنوز اتفاقی نیفتاده...
با دست محکم زد روی دسته ی صندلی و گفت: صبح تا شب دارم جون میکَنم تا خانم
راحت بخوره!
راحت بپوشه!
راحت زندگی کنه!
بعد شب باید بیام پیام هاش رو ببینم که عشقش رو نثار یکی دیگه می کنه!
والا یه کم انصافم خوبه یه کم حیا هم خوبه!
بشکنه دستم که برای تولدش گوشی خریدم...
گفتم: کمی صبر کنید!
من نمیگم ایشون کارشون به هر دلیلی اشتباه نبوده اما خوب بهتر نیست از زاویه های دیگه هم این قضیه رو نگاه کنیم!
اولا: همین که خانم شما اومده مشاوره یعنی شما رو دوست داره و احساس کرده حتی همین پیام هایی که رد و بدل میشه اشتباه! پس این نقطه ی قوت شما رو میرسونه، می تونست مثل خیلی ها به این پنهان کاری ادامه بده و آخرشم که...
دوما: اگه اون پیام ها رو خوندین یه سوال دارم تا حالا شما اینجوری با همین سبک بهش پیام دادین!
ابروهاش رو کشید تو هم و گفت: من وقت این کارو ندارم بخوام صبح تا شب بشینم پیام بدم کی پول در بیاره! کی نون بیاره!
یکم فکر کردنم بد نیست!
گفتم: دقیق گفتید یکم فکر کردنم بد نیست...
واقعا چند تا پیام دادن چقدر وقت میگیره!
اگر میدونستید ارتباط کلامی و شنیداری چقدر روی خانم ها موثره مطمئنا امروز با چنین مشکلی روبه رو نمی شدید!
ولی خوب هنوز هم دیر نشده...
میدونید آقا خیلی ها فکر می کنند صرف ازدواج کردن تمام شناخت رو نسبت به طرف مقابل بدست میارن در صورتی که کاملا اشتباه می کنند!
بعضی های دیگه هم فکر می کنن کاری که از نظر خودشون خوبه و خودشون خوشحالشون میکنه حتما طرف مقابل رو هم خوشحال می کنه در صورتی که اینم اشتباه!
زن و مرد با هم متفاوت اند و همین تفاوت باعث تکاملشون میشه البته درصورتی که درست تفاوتهای همدیگه رو بشناسن!
ببینید من متناسب با کارم هم ویژگی های آقایون رو میدونم هم ویژگی های خانم ها رو و طی تجربه ای که دارم به یقین میتونم بهتون بگم که معمولا وقتی یه اتفاق بد می افته هر دو طرف مقصر هستند البته شدتش فرق میکنه!
من اصلا نمیخوام از کار اشتباه خانمتون دفاع کنم اما میخوام حالا که اینجا هستید از رفتار اشتباه شما انتقاد کنم شما خیلی راحت می تونستید دل همسرتون رو بدست بیارید چون خدا این توانایی رو بهتون داده اما حالا به هر دلیلی چه این مهارتها رو بلد نبودید چه فرصتش رو نداشتید یا به هر علت دیگری...بخشی از تقصیر برای شماست!
نگاهم کرد و خیلی آروم گفت: مگه من چکار باید میکردم که نکردم!
قاطع گفتم: محبت!
باید محبت می کردید که نکردید!
و یا کم کردید یا از روش اشتباهی استفاده کردید...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت پانزدهم
گفت: شما دارید از گناهی که کرده دفاع می کنید!
گفتم: نه اشتباه نکنید! من دارم از علت بوجود اومدن گناه حرف میزنم به همون اندازه ای که گناهکار باید توبیخ بشه و مقصره!
فراهم کننده ی گناه به همون اندازه هم مقصر نباشه کمتر نیست!
انگشت های دستش رو روی صندلی با یه ریتم خاص تکون میداد که ادامه دادم: هر چند که دلیل نمیشه آدم وقتی همه ی شرايط گناه هم براش فراهم بود مجوز گناه کردن داشته باشه!
اما ما باید به این نکته هم دقت کنیم که خیلی اتفاقاتی که دلمون نمیخواد ببینیم مسببش خودمون هستیم از بی حجاب و بی نماز شدن بچه هامون گرفته تا به خطا رفتن همسرمون و خیلی چیزهای دیگه... که راه حل خیلی هاشونم فقط محبته! فقط مهربونیه!
واقعا این درخواست سختیه آقا!!!
با حرص نگاهم کرد و گفت: خوب خانم محترم مگه منم درخواست غیر از این دارم! چرا فقط دم از محبت برای زن میزنید خوب ما مردها هم حقی از این محبت داریم به نظر شما نداریم!
نامردی نیست این همه تلاش می کنیم تا آسایششون رو فراهم کنیم بعد اینه جوابش! همین زبون که می تونن دل ببرن رو خرج کسی کنن که هیچ تلاشی هیچ نقشی هیچ مسئولیتی توی زندگیش نداره!
بعد هم ادامه داد: ببینید خانم من میخوام بدونم خانمم اومده اینجا پشیمون بوده یا که باید یه فکر اساسی دیگه کنم!
گفتم: من به شما در این مسئله حق میدم ولی برای شرایط پیش اومده به نظر من بهتر به جای تصمیم عجولانه یک تصمیم عاقلانه بگیرید باور کنید دو بار پیش مشاوره رفتن و مشکل رو حل کردن خیلی راحت تر از اینه که شش ماه مدام مسیر دادگستری رو طی کنید و آخرشم نگفته پیداست!
بعد از کلی صحبت خداروشکر متوجه شد که مقصر بخشی از این اتفاق خودش بوده و قرار شد با همسرش با هم بیان برای مشاوره با این حال هم چند راهکار ساده برای بهتر شدن وضعیتشون دادم که امیدوار بودم تا دفعه ی بعد تغیییر محسوسی در زندگیشون ایجاد شده باشه...
بعد از رفتنش خانم امیری با یه فنجون قهوه اومد داخل...
بنده خدا خیلی استرس کشیده بود بخاطر داد و بیداد این آقا...
سعی کردم چند جمله ای بهش بگم تا آروم بشه... چون خوب میدونستم حرف زدن همونقدر که می تونه تنش و استرس ایجاد کنه همونقدر هم میتونه آرامش بوجود بیاره، اما دریغ که بعضی ها از همین هم دریغ می کنند!
کمی که آروم شد رفت بیرون تا نفر بعدی رو بفرسته داخل گفتم: پنج دقیقه بعد بگید بیان داخل...
آخه خودم که از سنگ نبودم!
باید سخنی می شنیدم که تنش های بوجود اومده در روحم رو آروم می کرد تا بتونم برای نفر بعدی با آرامش مسائلش رو بررسی کنم ...
قرآن جیبی کوچکم رو از داخل کشوی میزم آوردم بیرون صفحه ای رو باز کردم و چقدر امید و انرژی تزریق می کند سخن خدا...
خیره به آیه های رو به رویم آروم زمزمه میکنم:
لاتقنطو من رحمهالله...
هیچ گاه از رحمت خدا نا امید نشوید...
برام جالب بود که میان این همه آیات چنین آیه ی زیبایی دلم رو قرص کرد...
خلاصه بعد از اتمام کار راهی خونه شدم مثل هر روز، روز پر فراز و نشیبی رو طی کرده بودم اما ذهنم درگیر فردا بود که با بچه ها قرار گذاشته بودیم جلسه ی مهم و کاربردی داشته باشیم...
هر چی مطلب و اطلاعات که فکر میکردم لازمه جمع آوری کرده بودم قرار بود یکسری از کارها رو هم مریم انجام بده تا راحتر جلسه پیش بره...
سه شنبه شد...
من و مریم اتفاقی همزمان رسیدیم!
با ورود ما به داخل اتاق جلسه بچه ها که دور یک میز گرد هر کدام با فاصله بیش از پروتکل ها نشسته بودند بلند شدند و با حالت مشت که بیشتر شبیه حالت شعار دادن بود به ما خوش آمد گفتن!
ثریا (مهندس کامپیوتر بود آشناییمون در یکی از همین جلسات مشاوره بود که مسیر زندگیش رو دوباره پیدا کرده بود و برگشته بود به مسیر اصلی) همون اول با شیطنت گفت: بسلامتی چیستی و چرایی با بوی خوش تشریف آوردن...
یلدا( نوجووون گروهمون بود دختری با سن کم اما با روحیه ای قوی و محکم ) خنده اش گرفت...
مریم(طلبه ی سطح سه با گرایش فلسفه) بعد از احوال پرسی در حال گذاشتن کیفش روی میز نگاهش رو متمرکز ثریا کرد و گفت: خوبه ثریا خانم وقت ورود شما من بگم ویندوز تِن آپدیت شد( ویندوز ده بروز رسانی شد) خااااااانم!
ثریا چشمکی زد و گفت: ما سخت افزار کار می کنیم نفس! اصلا مُوس زیر دستتم مریم جون یه کلیک کنی شات دان(خاموش) میشم!
تا من چادرم رو تا کردم ، ندا (به قول بچه ها شاعرمون بود، رشته ی ادبیات میخوند و آماده برای امتحان کنکور) از اونور گفت:...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سبک زندگی شاد 02.mp3
9.58M
#سبک_زندگی_شاد ۲
دو تا عامل مهم، برای تمام غمزدگی ها و اضطراب هات؛ #تنبلی و #بی_حوصلگی هست❗️
میگی نه؟
پس چرا هنوز معنایِ حقیقی شادی
و باطنِ شادی بخشِ دینت رو نشناختی؟
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
سوره مبارک یس
✅ فایل پاکسازی چاکرای قلب هرشب قبل خواب👈👈کلیک کنید ❤️❤️❤️❤️❤️
اگه باز نشد بزن رو لینک تا باز بشه👇👇👇
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون
جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇
🔹سوره واقعه
🔸دعای صحیفه سجادیه
🔹دعای فرج
🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج
🔹️خداوندساعت زنگی دارد
التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@mahdvioon
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #قرارهرشبمانبامولا 💢
#دعــــــــــــای_فـــــــــرج🤲🏻
❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍
✿ฺ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
✿ฺوَ انْکَشَفَ الْغِطآء وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
✿ฺوَ ضاقَتِ الاَْرْض وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
✿ฺوَ اَنْتَ الْمُسْتَعان وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی
✿ฺوَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ
♡ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ♡
✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین
❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍
🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
🕊
🥀🕯🚩
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار_عاشقی
🌾 🍀 🌾 🍀 🌾 🍀
این پست هر شب تکرار می شود
یک فاتحه و توحید 👈نثار ارواح مقدس
امام حسن عسکری (علیه السلام) و
حضرت نرجس (سلام الله علیها) پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)🤲
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🌱الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ
🌱الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
🌱مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ
🌱إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ
🌱اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ
🌱صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّین
🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
ِ
🌱قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ
🌱اللَّهُ الصَّمَدُ
🌱لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ
🌱وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَد
🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 برای امام غائبمون وقت بذاریم...
نیازهــــای کاذبِ دنیــا ، ما رو از امام زمان عجل الله غافل کرده!
#امام_زمان
#استاد_عالی
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام اربابم...
دلم گرفته..
دریابم😭😭😭
صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
اللهم الرزقنا حرم
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن.
____🍃🌸🍃____