#پارت_1
_خانم فراهانی بار عطر رسید..آقای صبوری کجان؟
_من چمیدونم آقا یحیی..از صبح ۱۰۰ بار بهشون زنگ زدم انگار نه انگار ..نه جواب میده نه اس ام اس..
_من الان با اینا چیکار کنم؟
_بگو بیاد رسیدشو بده خودم امضا کنم..کرم های ضد آفتاب انتقال دادید انبار؟
_بله
همینطور که بارهای رسیده سرشماری می کردم دیدم صبوری و پسرش اومدن..میخواستم بگم ساعت خواب؟!ولی خوب منو چه به این غلطا که از این زبون درازی ها جلوی صبوری بزرگ کنم؟در عوض با یه لبخند ملیح سلام صبح به خیر(لنگ ظهر!!)گفتم و گزارش کار دادم.
صبوری عنق هم فقط کله سه کیلویی به جای زبون دو مثقالی تکون داد..پسرشم که تو هپروت از پنجره زل زده بود بیرون و سیگار دود میکرد.
خلاصه که بعد از کلی سگ دو زدن جنازمو رسوندم خونه..
لباسامو زود عوض کردم و همینطور که یذره سیب زمینی برای شام سرخ می کردم پیغام های تلفنی گوش دادم..
_الو ..سایه مامان کجایی؟مگه سرکارت تا ساعت۶نیست؟پس چرا هر وقت زنگ میزنم نیستی؟(صدای بسته شدن در از اونور خط اومد)ای وای.. فردا بهت زنگ میزنم قربونت برم..یه وقت زنگ نزنی اینجاها..میترسم باز شر بشه..مراقب خودت باشه دخترم..خداحافظت...
بمیرم الهی برای مامانم..از ترس اون مرتیکه آبم بی اجازه نمیخوره..طفلک میخواست بعد بابای خدابیامرزم یه سایه سر برای خودش و من بیاره ولی صد حیف که گیر این حروم لقمه افتاد..از دست همین مردک بی همه چیز اومدم شهر غریب دور از مامانم..برای اینکه کمتر غصه بخوره بهش نگفتم یک هفتس که اضافه کاری می کنم چون تو خرج خودم موندم..من که از اون نامرد نمیترسم ولی هر کاری کنم مادر بدبختم چوبشو میخوره پس نمیتونم بهش زنگ بزنم چون اگه شوهر بیغیرتش بفهمه که دختر (به قول خودش) ولگرد زنش به خونه زنگ زده قیامت به پا می کنه
#پارت_2
_الو سایه..بترکی الهی..چرا نیومدی تولد مینا..خیلی از دستت نارحت شد..فقط اگه دستم بهت نرسه...
این دوستای منم فکر کردن بیکارم..تازه گیرم وقتم آزاد بود..چی می پوشیدم..این چی می پوشیدم من با بقیه یه فرق اساسی داره اونم اینه که من آخرین لباسی که خریدم واسه۲سال پیش بود..با این چندرغازی که صبوری میده همینکه اجاره خونه بدم و خرج شکممو دربیارم خیلی هنر کردم..
همین بود... دنیای کوچیک من محدود میشد به زنگ زدنای وقت و بی وقت مامانم و سمانه..اما اون روزا نمیدونستم چه طوفانی در راهه..نمیدونستم آرامشی که توی خونه۴۰ متریم دارم قراره خیلی زود رخت ببنده و بره..نمیدونستم حوادثی پیش میاد که مثل پیچک دست و پامو می بنده...
پایان فصل اول
#پارت_3
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم..رفتم سر کار و همون کارهای تکراری هر روزه..سفارش دادن به کمپانی های آلمانی،خم و راست شدن های الکی جلوی صبوری و پسرش،صحبت کردن با خانم های دیگه شرکت در مورد جدید ترین مدل هایلایت و...
اوایل شب بود که از شرکت خارج شدم..احساس کردم چند بار یه پژو مشکی رو توی مسیرم دیدم ولی توجهی نکردم..وقتی از چهارراه منتهی به خونه به خیابون فرعی پیچیدم،حدودا۳۰۰ متر جلوتر صدای خودرویی شنیدم و برگشتم و از دیدم پژو مشکی کنار جدول خشکم زد..این کیه که از در شرکت دنبالم اومده؟به خودم دلداری دادم که اینهمه پژو مشکی توی این. شهر هست آخه دختر..تو چه قدر متوهمی که فکر میکنی دنبالتن!!دختر سفیر و وزیری؟اما اینا فقط امید واهی بود چون برچسب M سفید رنگ روی باک ماشین که هر بار دیده بودم بهم دهن کجی میکرد..به خاطر دودی بودن شیشه نمیتونستم راننده ببینم که یه دفعه دست مالی از پشت بینی و دهنمو پوشوند..با بیستو سه سال سن عجیب نبود که بدونم به محض تنفس بیهوش میشم برای همین در حالیکه تقلا می کردم دستامو از گره سفت بازوهای فرد قوی هیکل پشت سرم خلاص کنم نفسمو حبس کردم و با چشم دنبال یک ناجی توی خیابون خلوت گشتم و اونجا بود که فهمیدم این آدما مدت ها منو زیر نظر داشتن تا بدونن کدوم قسمت مسیرم این ساعت سگ پر نمیزنه و خفتم کنن..ریه هام کم آوردن و هوا رو با قدرت به داخل کشیدن..تنفس همانا و استشمام یه بوی تند که مویرگ های بینیم منقبض کرد همانا..به سرعت سرم به دوران افتاد و پلکام سنگین شد و احساس سبکی عجیبی بهم دست داد..توی تاریکی مطلق فرو رفتم و صدای بسته شدن در ماشین شنیدم و بدنم در سطح چرمی صندلی های عقب فرو رفت و موتور ماشین روشن و شد و کمکم صداها قطع شدن...
#پارت_4
به سختی لای پلک هامو باز کردم که به خاطر نور شدیدی که به چشمم خورد دوباره بستمشون..همونطور که چشمام بسته بود در کسری از ثانیه یادم اومد که توسط سرنشینان اون پژوی مشکی دزدیده شدم..با خودم گفتم:سایه بدبخت شدی..الان حتما توی یه اتاق نموری و یه لامپ نیم سوخته هم بالای سرته که نورش مستقیم خورده تو چشمت..با هزار بدبختی دوباره چشم هامو باز کردم و در کمال تعجب دیدم اون نور،نور خورشید بوده که از پنجره های قدی به داخل اتاقی که توش بودم تابیده و خبری هم از اتاق خالی و نمور نیست..بر عکس یه اتاق مجلل بود که وسایل گرون قیمتی داشت و من هم روی یه تخت سلطنتی بزرگ بودم..محو منظره پشت پنجره شده بودم که نور آفتاب چطور به پنجره های برج رو به رو میخورد و انعکاس می کرد..یهو یادم اومد که من حوالی شب دزدیدن ولی الان روزه..یعنی چند ساعت گذشته؟اصلا الان فردای همون روزه یا نه؟چرا منو آوردن اینجا؟این دیگه چه مدل آدم رباییه؟در خوشبینانه ترین حالت یه بچه مایه دار عاشقم شده و منو دزدیده تا مجبورم کنه باهاش ازدواج کنم!یه لحظه خودم از این تصور خندم گرفت،آخه چرا منو بدزده خب مثل بچه آدم میاد جلو حرفشو میزنه دیگه..مثل اینکه هنوز آثار اون بیهوش کننده کوفتی روی مغزم باقی مونده..راستش میتونستم بفهمم پشت این تجملات اتفاقات بدی در انتظارمه..همین تصور باعث شد به سرعت از روی تخت بپرم پایین و به طرف در بدوم و به سرگیجه ای که هر لحظه میخواست زمینم بزنه بی توجهی کنم..همونطوری که توی فیلم ها دیده بودم با مشت و لگد و فریاد به جون در افتادم و خواستم دستگیره بالا پایین کنم تا سکانس کاملا سینمایی بشه ولی در کمال تعجب با اولین تکون در باز شد و من فهمیدم اصلا قفل نبوده!اگه مامانم اینجا بود حتما می گفت:بچه آدمیزاد اول درو باز میکنه بعد اگه دید قفله کولی بازی درمیاره نه اینکه از اول مثل وحشی ها به در حمله کنه..خب حالا یه سوال دیگه هم اضافه شده بود..اینا کی هستن که نگران فرار کردنم هم نیستن؟؟؟
پایان فصل دوم
#پارت_5
با احتیاط درو باز کردم و داخل راهرو سرک کشیدم..مطمئن بودم داخل یک قصر یا چیزی شبیه به اون بودم..دکوراسیون خونه به شدت لاکچری بود..تابلو فرش های ظریف،قالی های ابریشمی که به خاطر تابش نور خورشید از پنجره های قدی می درخشیدند و مجسمه های عتیقه..خوب که گوش کردم صدای صحبت کردن چند نفرو شنیدم..صدا رو دنبال کردم و به پله هایی رسیدم که به پایین می رفتن..از ارتفاع پنجره ها همون اول فهمیدم که باید طبقه دوم یا سوم عمارت باشم..آهسته از پله ها پایین رفتم و کم کم صدا ها واضح شد..به طبقه پایین که رسیدم دیدم سه تا مرد جوون به همراه یک پیرمرد شیک پوش روی مبل های سلطنتی گوشه هال نشستن و غرق صحبتن..از اینکه دیدم با چند تا مرد توی این خونه هستم به شدت وحشت کردم و ناخودآگاه در حالیکه جیغ می کشیدم دنبال در ورودی گشتم ولی به خاطر اینکه هول بودم و از طرفی هال خیلی بزرگ بود پیداش نمی کردم و فقط عین دیوونه ها خودمو به در و دیوا. می کوبیدم..یهو احساس کردم بازوم اسیر شد..برگشتم دیدم یکی از همون مرد های جوون محکم نگهم داشته و با یه اخم غلیظ غرید:چته وحشی؟!مگه از جنگل فرار کردی؟
برای دفاع از خودم دستم ناگهان بلند شد که روی صورتش فرود بیاد اما اون سریعتر از من بود و مچ دستم با دست دیگش گرفت..اونقدر مچ دستم فشار داد که احساس کردم الان استخونش میشکنه که با صدای پیرمرده فشار دستش کم کرد:شهاب با مهمونمون درست رفتار کن..حق داره که بترسه اون هنوز هیچی نمیدونه..دخترم میشه ازت خواهش کنم که چند دقیقه بشینی و به حرف های ما گوش بدی؟
با اینکه هنوز ترس توی دلم بود اما لحن اون مرد و استفاده از لفظ دخترم باعث شد به حرفش گوش کنم..دروغ چرا؟شنیدن این کلمه از زبون یه مرد باعث شد زیرپوستی ذوق زده هم بشم..
آروم رفتم و روی یک مبل تکی نشستم..اون یارو بداخلاقه هم برگشت سر جاش نشست..حالا که آرومتر شده بودم فهمیدم خیلی رفتار احمقانه ای از خودم نشون دادم..صدای پیرمرد رشته افکارمو پاره کرد..
- دخترم از اینکه ترسوندیمت معذرت میخوایم ولی هر طور فکر کردم دیدم امکان نداره بدون اینکه صبوری بفهمه باهات صحبت کنیم..از طرفی میدونستم هیچ جوره نمیتونم راضیت کنم بیای اینجا برای همین مجبور شدیم بدزدیمت..
+گفتید صبوری؟!شما صاحب کار منو از کجا میشناسید؟
-ما به کمکت نیاز داریم..
+چه کمکی؟
-ما میدونیم که تو منشی شرکت صبوری هستی برای همین گفتیم اگر بک نفر بتونه کمکمون کنه اون فقط تویی..
+اگه میخواستید رژگونه مناسب پوستتون انتخاب کنید،شرکت جای بهتری بود..
و با گفتن این حرف و تصور اون سه تا قلچماق دیگه با صورت های آرایش کرده نیشم باز شد اما با دیدم قیافه های غضب آلودشون فهمیدم باز زر زدن و تصمیم گرفتم شوخی بیمزه ای که کردم و یه جوری ماستمالی کنم..
+آخه از دست یه منشی شرکت واردات لوازم آرایشی چه کمکی برمیاد؟
اون یارو بداخلاقه که داشت دستمو میشکست حرفی زد که باعث شد احساس کنم روح داره از بدنم خارج میشه..
×شایدم بهتره بگی شرکت صادرات قاچاقی اعضای بدن...
وقتی همسرمون عصبانی شد چکار کنیم؟
👈 در درون هر مردی یک مرد آهنین وجود دارد که موقع مشاجره با همسر فعال میشود.
اگر موقع مشاجره و عصبانیت مرد، او را تایید کنید و یک جمله بگویید:
✔️ حق با شماست
آن مرد آهنین, درون شوهر فرو کش می کند و او تبدیل به پسر بچه ای خوب ومهربان میگردد.
حالا خانم می تواند در فضایی آرام تر وبه دور از خشونت حرفهای خود را بزند بدون این که رابطه آسیب ببیند وتنش های زیادی بار بیاید. از اعجاز این جمله غافل نباشید.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
روش پاسخ دادن به تماس تلفنی همسر
تو تماس تلفنی هاتون
وقتی همسری حالتونو میپرسه؛
هیچوقت نگید 👈🏼 بد نیستم
" به جای کلمات منفی، مثبتشو بگیم"
بگید 👈🏼 خوبم ممنون...
حتی تو این مورد هم تنوع بدید!
بگید:
با تو همیشه خوبم
با داشتن همسری مثل تو معلومه که خوبم
به لطف تو خوبم
تو خوب باشی منم خوبم...
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد شجاعی
👌فقط با یک نیت در تمام خیرهای تاریخ تا آیندهی موعودش شریک شوید!
بسیار شنیدنی
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
32.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞📽🔆🕋🔆انسان مؤمن ونگاه مهدوی
👤🎥جناب حجت الاسلام سرلک
👆نکات لطیف وزیبای استاد
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چرا یوسف علیه السلام با زلیخا زنا نکرد ؟؟
🎙با صدای شهید کافی
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖فقط زنانِ فاحشه بی حجاب بودند...⚠️
#کشف_حجاب
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
میم مثل مادر -07.mp3
10.22M
❣میم_مثل_مادر ۷ 🧕
#امام_زمان #فاطمیه #ایام_فاطمیه
نزدیک شدنِ تو به مادرت؛
فقـــط با پایِ دلت ممکنـــه ....
هر چی دغدغه های دلت،
غمها و شادیها و آرزوهای دلت،
قیمتی تر میشن؛ تو به آغوش مادرت نزدیک تر شدی!
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
📋 نقش حضرت زهرا سلام الله علیها در استمرار رسالت الهی؛
#حامدکاشانی
👈جلسه اول
✳️ جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمایید