مداحی آنلاین - نماهنگ آبرو بردم - حسین ستوده.mp3
4.5M
🔳 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
🌴ننه امالبنین به چادرت گرفتارم
🌴دارم از غصه میمیرم و به رو خودم نمیارم
🎙 #حسین_ستوده
⏯ #استودیویی
👌 #پیشنهاد_ویژه
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆👆👆👆👆
ام البنین دخیلم✨✨✨
درمانده وذلیلم✨✨✨
تاندهی مرادم✨✨✨
دست از تو برندارم✨✨✨
تو را به جان عباس✨✨✨
نکن تو ناامیدم💫💫✨✨
✨✨✨✨✨🙏✨✨✨✨✨✨💫🙏💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫🙏💫💫💫💫💫🙏💫💫✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تلنگر💥
⚫️ چرا پسرها بعد از ارتباط با دختر باهمون دختر ازدواج نمی کنند؟!
👈وسیاستهای شوم صهیونیست
#حجاب
🌻⃟🍂๛
✔️ڪپےباذڪر صلوات بہنیتظہوࢪ🌤امام زمان
🤲🏻ߊَܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐَܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊܠܦَــــܝَܥܼܢ بِحَقِ حضࢪٺ زینَبِ الڪُبریٰ سَلامُاللهعَلیهٰا🌤
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اهمیت #حجاب و #عفاف
👤حجت الاسلام دکتر #رفیعی
🌻⃟🍂๛
✔️ڪپےباذڪر صلوات بہنیتظہوࢪ🌤امام زمان
🤲🏻ߊَܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐَܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊܠܦَــــܝَܥܼܢ بِحَقِ حضࢪٺ زینَبِ الڪُبریٰ سَلامُاللهعَلیهٰا🌤
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «نحوۀ پوشش مادر در منزل»
🎙استاد تراشیون
#عفاف
#حجاب
🌻⃟🍂๛
✔️ڪپےباذڪر صلوات بہنیتظہوࢪ🌤امام زمان
🤲🏻ߊَܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐَܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊܠܦَــــܝَܥܼܢ بِحَقِ حضࢪٺ زینَبِ الڪُبریٰ سَلامُاللهعَلیهٰا🌤
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 حجاب یعنی ؛
زیبایی های من برای خدا
حجاب یعنی؛
خدایا می دانم غیرتت به من
وصف نا شدنی ست
به احترام غیرتت
#حجاب بر سر میکنم قربهً الی الله
🌻⃟🍂๛
✔️ڪپےباذڪر صلوات بہنیتظہوࢪ🌤امام زمان
🤲🏻ߊَܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐَܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊܠܦَــــܝَܥܼܢ بِحَقِ حضࢪٺ زینَبِ الڪُبریٰ سَلامُاللهعَلیهٰا🌤
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
1_6357648258.mp3
2.33M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
#بوقت_مداحے
🎧♥️|↫نواے حسینی
✍🏻 |↫"آقا اجازه...⁉️
🎙|↫ مھدے رسولی
🌻⃟🍂๛
✔️ڪپےباذڪر صلوات بہنیتظہوࢪ🌤امام زمان
🤲🏻ߊَܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐَܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊܠܦَــــܝَܥܼܢ بِحَقِ حضࢪٺ زینَبِ الڪُبریٰ سَلامُاللهعَلیهٰا🌤
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌹🍃آنچه هر شیعه باید بداند🍃🌹
هرشب فایل صوتی کتاب شبهای پیشاور
امشب قسمت شب1️⃣و2️⃣
🌹🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃🌹
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
⫷ نـَسیمِ عُبودیَتْ ⫸
@Nasim_oboodiat
👇👇
شبهای پیشاور قسمت اول ودم.mp3
4.46M
گوشکنیدونشردهید
باعثشادیدل
اهلبیتعلیهمالسلام
وشهدا شوید
ان شا الله
فایلصوتی
کتابشبهایپیشاور
مناظرهعلمایاهل
سنت پاکستان با
عالمشیعیشمسالواعظین
بسیارشیرینهست
دهشبهست
هرشبیکفایل
خدمتتانارسال
میکنماینشب
اول.دومهست.
ادامه دارد.....
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت46
ملوک با لبخندی مادرانه به طرفم آمد و رو به روی من ایستاد و گفت:
- بهتر هست اول موهایت را جمع تر کنی تا از اطراف روسری بیرون نریزد.
کش مویی ام را دوباره باز کردم وبستم و موهایم جمع تر شدند.
روسری را روی سرم صاف کرد و گیره را زیر آن زد.
بر حسب عادت دوطرف روسری ام را به دوطرف شانه ام انداختم.
ملوک من را به طرف آینه چرخاند وگفت:
- بفرما به همین راحتی این وسیله ی کوچک می تواند از سُر خوردن روسریت جلوگیری کند .
خودم را که در آینه دیدم احساس خوبی داشتم.
باور کردنی نبود رهایی که خیلی وقت ها بی پروا و شلخته لباس می پوشید. لباسهای جلفی که فقط برای جلب توجه و تقلید از دوستان بوده الان اینجا با این تیپ شیک و پوشیده و محجوب ایستاده باشد .
ملوک کنار گوشم آرام گفت:
- می دانم الان پدرت هم به داشتنت افتخار می کند باید برای دخترم اسپند دود کنم.
این برای اولین بار بود که ملوک من را دخترم صدا می کرد شاید در کودکی گفته باشد ولی تا جایی که یادم هست من را فقط با اسم صدا می زد.
روبه ملوک گفتم:
- چرا هیچ وقت شکایتی از لباس پوشیدنم نمی کردید؟
- همیشه دعا می کردم که به حق خانم فاطمه ی زهرا، به این نتیجه برسی
که "دُر" گرانقدری هستی و با ارزش...
عزیزم پوشش مثل صدفی ست که از مروارید وجودت محافظت می کند.
خودت باید به این درک برسی.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهــرابانو💗
قسمت47
به محله ی قدیمی رسیده بودیم.
محله ای که نه تنها من، مشتاق دیدارش بودم بلکه ملوک هم با دیدنش یادِ خاطرات خوبِ گذشته افتاده بود.
به خانه ی بی بی که رسیدیم ملوک با تعجب گفت:
- اینجاباید بریم!؟
گفتم:
- بله، چرا مگر شما صاحب خانه را میشناسید؟
هنوز حرفم را کامل نگفته بودم که صدای بی بی آمد.
رها دخترم خوش آمدی...
من به طرف بی بی رفتم و او را در آغوش گرفتم. بعد از سلام واحوال پرسی دیدم ملوک هم دست بی بی را گرفته و گرم احوال پرسی می کند. متوجه شدم که سالهاست همدیگر را میشناسند.
نرگس که صدای ما را شنید مثل همیشه باخوش رویی به استقبال ما آمد.
بی بی با تعارف ما را به مجلس دعوت کرد.
خانه کوچکی که در عین قدیمی بودنش بسیار با صفا، که جمعیت زیادی را برای دعا در خودش جای داده بود.
مردمی سنتی و با صفا که با برخورد گرم و محترمشان از ما استقبال کردند.
وقتی بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد.
زن ها جور دیگری نگاهم می کردند یک نگاه پراز احترام که می دانم به خاطر حاج بابایم هست.
برای کمک پیش نرگس رفتم.
نرگس با ذوق رو کرد به من و گفت:
- چقدر عوض شدی !
چقدر خوشکل تر شدی!
محجوب کی بودی؟
خندیدم و گفتم فعلا هیچ کس بی صاحب ام...
نرگس دست هایش را بالا بُرد و گفت: خدایا یک صاحب خوب ، مومن، خوشکل برایش بفرست .
خداجون ؛ رها را گفتم!
اتوبوسشان دم خانه ی ما پارک نکند که ممنوع هست...
با خنده گفتم:
- حالا چرا ممنوع!؟
- فعلا قصد خوشبخت کردن کسی را ندارم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ 🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو 💗
قسمت48
با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپز خانه و تو کار بیرون را انجام بده.
دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم.
صدا چقدر آشناست!
این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام
چقدر دلنشین می خواند.
چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود.
جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند.
دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم.
چون غریب بودم بیرون نرفتم.
کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام می دادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند.
من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند وانگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند.
بی بی رو کرد به من و گفت:
- خسته شدی دخترم؟
- نه بی بی جان کاری نکردم.
رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه می شدم.
دخترم! بهتره دیگر برویم.
با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت می داد حال دلم عوض می شد.
دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد.
-من آماده ام می توانیم برویم.
بعد از خدا حافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم.
امروز رهایی دیگر بودم.
خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود.
من امروزم را دوست داشتم.
🍁نوسینده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت49
خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم.
بی اختیار دوست داشتم چادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم.
باید جبران کنم.
تا خودم از خودم راضی باشم .
امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم.
همان طور که در فکر بودم.
صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگی ام ؛ جدید صدایم می کرد.
- چیزی شده دخترم؟
-امروز باید به دانشگاه بروم.
-خب اشکال کار کجاست؟
-نمی دانم چه بپوشم!
اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است.
نمی توانم مثل قبل رفتار کنم نمی دانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت می کنند!
ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.
ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند.
حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟
ولی اگر خدا تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟
آغوش و نگاه خدا را داشتن صبر و استقامت می خواهد.
انتخاب با خودت است هرچه فکر می کنی بهتر است بپوش.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت50
بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت.
به صحبت هایش خوب فکر کردم درست می گفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها، بهتر بود به این فکر کنم که چگونه فاصله ی بین خودم تا خدایم را پر کنم.
به طرف کمد لباس هایم رفتم. به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم.
مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم.
کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم.
ملوک در آشپزخانه مشغول بود.
وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید
و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت و گفت:
- می دانستم بهترین تصمیم را میگیری.
- چه طور مطمئن بودید؟
- سالها با پدرت زندگی کردم. لقمه ای را که سر سفره می گذاشت پاک بود مثل تو...
می دانستم رهای حاج آقا برمی گردد.
چون دعای پدرت همراه توست.
دخترم از در که بیرون رفتی به هیچ کس نباید توجه کنی محکم و با اعتماد کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه آسمانی ها را حتما داری.
حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود.
لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon