eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
15.9هزار ویدیو
112 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
ختم ویژه حق الناس و رد مظالم ساعت به وقت امام رضا علیه السلام 👈🏻ختم میکنیم 14ذکر با برکت صلوات و5مرتبه👈🏻سوره قدر و 14مرتبه 👈🏻ذکر استغفار و3مرتبه 👈🏻 سوره توحید و هدیه میکنیم به آقا امام زمان عج به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان عج و متوسل میشیم به امام رضا علیه السلام به نیت👇🏻👇🏻 حق الناسی که گردنمون هست و هدیه میکنیم به همه بزرگوارانی که ندانسته و ناخواسته کاری و یا حرفی ویا عملی و ......انجام دادیم و باعث ناراحتی شون شدیم ان شاءالله در این دنیا واخرتمون از ما بگذرند و ما رو ببخشند ان شاءالله الهی آمین
آنچه هر شیعه باید بداند هرشب فایل صوتی کتاب شبهای پیشاور شب هفتم9️⃣
🌹آنچه هر شیعه باید بداند🌹 هرشب فایل صوتی کتاب شبهای پیشاور ❇️ قسمت‌های بارگذاری شده 👇👇👇👇👇 ✅👈 قسمت اول ودوم ✅️👈قسمت سوم ✅️👈قسمت چهارم ✅️👈قسمت پنجم ✅️👈قسمت ششم ✅️👈قسمت هفتم ✅️👈قسمت هشتم ➖➖➖➖➖➖➖➖ ادامه دارد........
458_30069068504082.mp3
12.86M
. 🌾🌾🌾🌾 شبهای پیشاور قسمت 9⃣ موضوع فایل‌صوتی: مناظره بسیارشیرین مودبانه‌بین‌علمای اهل سنت پاکستان وعالم‌شیعه مرحوم سلطان‌الواعظین شیرازی نمایش رادیویی خیلی قشنگ و مستندهست از کتاب شبهای پیشاور 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت51 وارد دانشگاه شدم. به طرف کتابخانه رفتم تا در مورد پایان نامه ام تحقیق کنم. کتاب مورد نظرم را برداشتم، روی اولین صندلی نشستم و شروع کردم. در سکوت محیط غرق کار و یادداشت مطالب بودم که صدای بلندی نظرم را به خود جلب کرد. مینو و سوگل بودند که رو به من می خندیدند. مینو گفت: - رها توووووویی!!!! - چه تیپی زدی؟ سوگل هم که اصلا توجهی به محیط و تذکرات نداشت با خنده ی بلند به مسخره گفت: لباس های مادر بزرگت را پوشیدی؟... صبر کردن فایده ای نداشت وسایلم را جمع کردم و به طرفشان رفتم و جدی گفتم : ساکت باشید مثلا اینجا کتابخانه هست! خودم به بیرون رفتم،  هردویشان همراهم آمدند. به بیرون که رسیدم گفتم: بله رها هستم این هم ظاهر جدیدام... الان رفتار شما را متوجه نمیشوم. جدی بودنم را که دیدن صدایشان را پایین آوردند. مینو گفت: - مگه چی شده که رهای مقدس شدی؟ سوگل هم گفت: اوه اوه پس بی خیال تو باید شد با این تیپ... سکوت کردم که هردو با تمسخر از کنارم رد شدند. می دانستم ظاهرم برایشان خنده دار است ولی اهمیتی نداشت. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت52 از رفتار مینو و سوگل ناراحت بودم. همان جا ایستاده بودم که دختری از بچه های دانشگاه به طرفم آمد، سلام کرد و گفت: - فاطمه هستم. - خوشبختم، رها علوی. - قدم بزنیم!؟ - شاید در آن لحظه فقط گذر زمان بود که حالم را عوض می کرد گفتم: خیلی هم عالی قدم بزنیم. نیم ساعتی را کنارم بود دختر زیبای محجوبی که سیاهی چادرش سفیدی رویش را جلوه داده بود. دختر خوش برخوردی که چون رفتار دوستانم را دیده بود. برای دلجویی نزدیکم شده بود. با همان لحن مهربانش گفت که برای نماز به مسجد دانشگاه می رود من هم با رویی باز همراهش شدم. شاید کنارش بودن بهتر از تنهایی بود . شاید صحبت کردن باخدا برای این حال پریشان بهترین درمان بود. بچه هایی که قبلا من از نظرشان جلف ترین دانشجوی دانشگاه بودم و الان این رفتار و ظاهرم را می دیدن برایشان عجیب بود همین مسئله باعث میشد حرفهای نه چندان شیرینشان را خوب بشنوم. اما به قول ملوک باید بی تفاوت از کنارشان رد شد. در نمازخانه ی دانشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نرگس بود سریع  تماس را وصل کردم. - سلام نرگس خانم گل - سلام بر بانوی بی معرفت - شرمنده، حالا چرا بی معرفت ام تو نباید خودت بنده را برای امشب دعوت کنی؟؟ آرام پیش خودم گفتم: - مگر امشب چه خبر است! - نرگس با خنده گفت: رهاجان امشب ما منزل شما دعوتیم حالا خواستی شماهم بیا خوشحال می شویم دور هم باشیم. با خنده گفتم: - ممنون حتما خدمت میرسم... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت53 بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود. سلام و خسته نباشیدی گفتم، ملوک جوابم را با محبت داد و گفت: برای شب مهمان داریم. خانواده ی بی بی را دعوت کردم اگر کاری داری انجام بده. - خانواده ی بی بی مگر چند نفراند !؟ - خب بی بی و نرگس شاید پسر بی بی هم بیاید. به اتاق ام رفتم. بهتر بود که کمی به ملوک کمک کنم ولی باید از اتاق خودم شروع می کردم مشغول تمیز کردن و جمع کردن وسایل ام بودم. که چشمم به چند عکس افتاد که در آتلیه با لباس شب گرفته بودم. بهتر بود آنها را از دیوار برمی داشتم.  آخر خیلی مزخرف بودند با آن ژست های لوس و لباس های باز... به قول ملوک جای این عکس ها در صندوقچه هست نه بر روی دیوار و جلوی دید عموم.   بالاخره کارهایم تمام شد. بیرون رفتم که ملوک لیست خریدی را به من داد تا کار خرید با من باشد. بعد از خوردن چند لقمه سریع لباس پوشیدم و به فروشگاه رفتم و خریدهارا تمام و کمال انجام دادم. نزدیک غروب بود که دیگر کاری نداشتم و همه چیز به لطف سلیقه ی ملوک آماده بود. دوش گرفتم، بلوز و سارافن زیباو پوشیده ای را انتخاب کردم تا جلوی عموی نرگس راحت باشم. داخل اتاق سرگرم کارهایم بودم که صدای زنگ در آمد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت54 در را که باز کردم بی بی را دیدم، مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند. در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت: - ببند در را باد می آید. - دیگر کسی نیست؟ - نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ونیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام. ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت: - چرا؟.. پسرتان قابل ندانستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاق ام رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود به طرف عکس رفت و گفت: حاج آقا را یادم آمد... تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. می دانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا می کردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی... تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمی کردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکر های محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است. من ناز می کنم آقایون ناز می کشند... ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... - احسنت به اعتماد به نفس بالایت 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت55 آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر... قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم. جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیش قدم شد. نمی دانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند. آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد  صحبت کرد که تحت حمایت خیریه ی مسجد راه اندازی شده بود. ثبت نام برای عموم آزاد بود و دربین کاروانی ها خانواده های محروم هم به صورت هدیه دعوت می شدند. با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش می کردم. مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم. آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم. چقدر هم از آن سفر خاطره دارم... چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم... احساس می کردم چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ... کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم. شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند. نرگس آرام گفت: رها جان از صحن انقلاب برویم بهتراست یا اسماعیل طلا!؟... متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت: جان خودم، جوری غرق صحبت های بی بی شدی من مطمئنَم که سویئت را گرفتی و راهی حرم شدی... برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است. بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار_شبانه💚 قرار شبانه مون یادمون نره 😍😍 خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅ قرار وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️☺️☺️☺️☺️ همینطور که داری کارهای آخر شبت رو انجام میدی صوت رو بزار گوش بده 👌👌👌👌
waqe_346196.mp3
29.55M
صوت سوره واقعه✅✅✅ قرار شبانه مون☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این‌گونه دعای فرج بخوانید 🤲🏻 🔺رهبر معظم انقلاب ‌ 🖤🖤 قرار شبانه 💎 امشب با سوز دل دعای فرج را بخوان و ظهور را بخواه💎 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜️الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜️ 💠دعــای ســلامتی امــام زمـــان(عج)💠 ⚜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜️ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️ 🌱بِحِقِّ زینب‌ڪبرۍ‌ سلام‌الله‌علیها‌ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مردی دختر شش ساله خود را به خاطر هدر دادن یک رول کاغذ کادوی طلائی تنبیه کرد اوضاع مالی مرد خوب نبود و وقتی دید که دختر سعی دارد یک جعبه را برای مراسم کریسمس تزئین کند عصبانی شد با این حال صبح روز بعد دختر جعبه را به عنوان هدیه به پدرش داد و گفت: این برای شماست پدر مرد از رفتار دیروزش شرمنده شد اما خشمش دوباره بالا گرفت وقتی دید که جعبه خالی است او بر سر دخترک فریاد زد: نمی‌دونی وقتی به کسی کادوئی میدی باید چیزی توش باشه؟ دختر کوچولو با چشمان اشک آلود به پدرش نگاه کرد و گفت: نه پدر اون جعبه خالی نیست من کلی بوس فرستادم تو این جعبه اونا برای تو هستن پدر پدر خرد شد دست‌هایش را دور دخترش حلقه زد و از او معذرت خواهی کرد مدت کوتاهی بعد حادثه‌ای جان دختر را گرفت، پدرش جعبه طلایی دختر را برای سال‌ها زیر تختش نگه داشت و هر موقع غمگین می‌شد یک بوسه خیالی از تو جعبه برمی‌داشت و عشق دخترک که بوسه‌ها را در آن گذاشته بود برای خود یادآوری می‌کرد به هر یک از ما انسان‌ها نیز جعبه‌ای طلائی پر از عشق بی قید و شرط و بوسه داده شده از طرف فرزندانمان، اعضای خانواده دوستان و خدا هیچ کس نمی‌تواند چیزی ارزشمندتر از این را برای خود نگاه دارد قدر داشته‌های الآن زندگیمان را بدانیم 🕊⃟🇮🇷  @mahdvioon •••❥⊰🥀↯
🤲همسرش می گوید: مجرد که بودم همیشه سر سجاده نماز از خدا می خواستم کسی را شریک زندگی‌ ام بکند که حضرت زهرا سلام الله علیها تأییدش کرده باشد از ته دل این را از خدا می خواستم. وقتی محسن به خواستگاری ام آمد،بهم گفت:«من همیشه از خدا می خواستم که زن آینده ام اسمش زهرا باشه،به عشق حضرت زهرا سلام الله علیها» بهم می گفت:«از خدا می خواستم هم اسمش زهرا باشه و هم سید باشه و هم مورد تأیید خود بی بی باشه» وقتی فهمید من هم همین را از خدا می خواسته ام،گل از گلش شکفت، حضرت زهرا سلام الله علیها شد پیوند دهنده قلب هایمان 🌷امشبم را به نام تو متبرک میکنم 🌷 میهمان امشب کانال 👇👇 🌷شهید والا مقام محسن حججی🌷 🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷 کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤ خدایا " در آغاز سال نو میلادی 🎊 امشب شفای بیماران امرزش گناهان ؛ رفع گرفتاری گرفتاران عاقبت بخیری همه بخصوص جوان ها و سرنوشتی سراسر خیر و خوبی را از درگاه لطفت تمنا داریم الهی🙏 پر از نیازم و اجابت آن را در «آمینِ» تو می جویم خدای من، بی نیازم کن و خالی از هر نیاز که جز به روزیِ آسمانی تو، نیازم نیست ؛ آمین یا رَبَّ 🙏 امیدوارم طلوع صبح فردا طلوع شادیات و رسیدن به آرزوهات باشه سال نو میلادی مبارک 🎉 🎊 🎉 شبتون ستاره بارون ✨ ✨ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا