eitaa logo
مهـــدیــار
45.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
61 فایل
♦️رسانه مردمی مهدیار♦️ 🔷سایت « آکادمی روح بخش»🔷 https://roohbakhshac.ir 🌱برای نصب اپلیکیشن به سایت بالا مراجعه کنید 🔶ارتباط با ادمین 🔶 @admiinmahdyyar به امید اینکه... مهدیار باشیم 🌿 مهدیار بمانیم💪🏻 تبلیغات نداریم ❌🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
💫دعبل و زلفا 💫 مظفر سالاری روز به نیمه نرسیده بود که کاروان به بالای تپه سرسبز رسید . این تپه و قسمتی از جاده که از فراز آن می گذشت ، مشرف بر پایتخت عباسیان بود . ناگهان شهر با گستردگی و زیبایی شگفت انگیزش ، با دجله که به شکل انگشتی دراز و خمیده از میانه شهر می گذشت و هفت پل چون حلقه های انگشتر بر آن قرار داشت ، به چشم کاروانیان آمد و نفس ها را در سینه حبس کرد . طبیب جوانی که ساعتی بود شانه به شانه دعبل حرکت می کرد ، گفت : هر وقت به بغداد میرسم و از این زاویه ، به آن نگاه می کنم ، این همه کاخ و بناهای مرتفع و باغ و بستان ، چنان به وجدم می آورد که با خودم می گویم : چگونه بهشتی که مؤمنان به آن اعتقاد دارند می تواند از این زیباتر باشد ؟! دوست داشتم خانه ای در همین جا که ایستاده ایم میساختم و روزها از ایوان آن ، این شهر پر رمزوراز را تماشا می کردم . دعبل نفس عمیقی کشید . او در اندیشه دیگری بود . در طول سفر نتوانسته بود از فکر چهره دلربایی که دیده بود ، بیرون برود . نخستین بار بود که احساس متفاوتی را تجربه می کرد . پیش از آن هیچ زنی نتوانسته بود آنگونه دلش را به خود مشغول کند . کشوقوسی به خودش داد و مشتی به سینه ستبرش کوبید . با صدایی که پر طنین و نافذ بود گفت : بهشت ، تجسم اعمال نیکوکاران با ایمان است . آنجا چشمی به ما میدهند که ملکوت کارهایمان را به عیان میبینیم و لذت میبریم . کاش آن چشم تیز و حقبین را اکنون نیز داشتیم و باطن این شهر و مردمانش را میدیدیم ! شاید در آن صورت ترجیح میدادی خانه ات را دور از اینجا بسازی . طبیب به قصر زیبا و مرتفع جعفر برمکی که در شرق دجله ، در محله رصافه بود ، اشاره کرد . - اگر آن عمارت که گنبدها و ستونهای مارپیچ قرمز و آبی دارد و آن برج مرتفعش ، برای تو بود و صدها کنیز و خدمتکارش ، انتظارت را می کشیدند ، باز هم این حرف ها را میزدی ؟ حتی اگر همه این بغداد برای من بود و می توانستم چون سیمرغ بر فراز آن به پرواز درآیم ، حقیقت همان است که هست . دعبل به آن سوی دجله ، به نقطه مرکزی شهر که محله کرخ نام داشت و قصرهای هارون الرشید در آن بود ، خیره شد . دستی به یال اسب ابلقش کشید . باغها و بستانها و کاخهای کوچک و بزرگ ، قصرهای هارون را چون نگینی رنگارنگ دربرگرفته بود . در راه کم سخن گفته بود . فکر آن دختر اسیر ، رهایش نمی کرد . از هم اکنون اندوه جدایی بر دلش فشار می آورد . در همان نخستین منزل که او را دیده بود ، تصمیم گرفته بود دیگر او را نبیند و فکرش را از سر بیرون کنند ؛ اما موفق نشده بود و این موضوع او را که گمان کرده بود اراده ای پولادین دارد ، عصبانی می کرد . دیگر نمی دانست چگونه میتواند نقش آن قامت موزون ، چهره گلگون و چشمان پرفروغ و غمگین را از صفحه دلش پاک کند . طبیب که از دل او خبر نداشت ، دنبال حرفهای خودش را گرفت . داستان ادامه دارد.... 🔅@mahdyar_59
دعبل و زلفا قسمت۲ سالهاست پنجاه هزار کارگر به ساخت این شهر افسانه ای مشغول اند . معمارهایی نقشه این شهر را کشیده اند که مانندشان در چین و روم و مصر یافت نمی شود😮 . تنها شاید بتوان شکوه و عظمت قسطنطنیه را با آن مقایسه کرد . دعبل سعی می کرد باطن منظره پیش رویش را ببیند . فراموش نکن که خون جهان اسلام را می دوشند😡 و مانند این رودخانه به این بهشت شداد جاری می کنند . باید هم چنین آراسته و خوش آب ورنگ باشد ! اگر همه سرزمین های اسلامی چنین بود ، جای مباهات داشت ! در راه ، کودکان یتیم و پابرهنه را نمی دیدی که برای گدایی لقمه ای نان ، دوره مان می کردند ؟🥲 پولی که باید صرف آنها شود ، اینجا خرج می شود . جامهای پیاپی شراب که در این کاخها به سلامتی خلیفه نوشیده میشود ، خون پدران آن اطفال است . طبيب نگاه هراسیده و کاونده اش را به صورت زیبا و با صلابت دعبل دوخت . “ 😶 - چقدر بی پروا حرف میزنی مرد ! نمی ترسی که من از جاسوسان باشم ! آنها همه جا هستند . فرض کن من چوبه دارم را به دوش کشیده ام تا ببینم کجا برپایش میکنند و مرا بر آن می آویزند . آنوقت تو مرا از مأموران مخفی می ترسانی !🙂 _شجاعت حق گویی نداریم که گرفتار سلطۂ باطل شده ایم . من که جرأت نمی کنم در سرداب یا پستوی خانه اینگونه بی پروا سخن بگویم . - تا دقیقه ای دیگر از هم جدا می شویم . این را به یادگار از من داشته باش : زبانی که به حق نچرخد ، به درد همان لقمه در دهان چرخاندن میخورد و بس ! عجیب است که هنوز این سر نترس را روی گردنت حفظ کرده ای ! 🤭 - خدایی که ابراهیم را در میان تلی از آتش حفظ کرد ، می تواند نکبت بنی عباس را از من دور کند . از خدا خواسته ام عاقبت در راهش و به دست دشمنانش شهید شوم🤲 ؛ اما پیش از آن ، عمری دراز داشته باشم . _ از حرف هایت وحشت می کنم ، اما ته دل به شجاعت و ایمان تو غبطه میخورم ! بنی عباس نشان داده اند که به کسی رحم نمی کنند 🔪 . آن روی سکه قدرت ، بی رحمی و قساوت است . این را پدرم میگفت . پندش آویزه گوشم است . با دم شیر نباید بازی کرد . لابد پدران و شوهران آن دختران و زنان در بند هم چون تو ، سر نترسی داشته اند که کشته شده اند و کار ناموسشان به گرفتوگیر کشیده است . دعبل دوست داشت طبیب را بفرستد تا خبری از او بگیرد . تا ساعتی دیگر هر کس به راه خود می رفت . شاید دیگر او را نمی دید . باز دندان به جگر فشرد و این شعر را سرود : نمی گذارم موش هوای نفس ، افسارم را چون شتری سر به راه بگیرد و به دنبال بکشد و به بیراهه ببرد ... 🔅@mahdyar_59