نکته مهم از جز ۱۴ قرآن.m4a
3.76M
نکتهی این قسمت خیلییی جذابههاا
شنیدین یه سریا میگن عیسی به دین خود، موسی به دین خود🙄
نکنه یه موقع علاوه بر گناهان خودمون، گناهان دیگران هم، پایِ ما نوشته بشه:/
مهدیار جانم
تو یارِ امام زمانی
بیا قول بدیم با هر عملمون، بقیه رو به حالِ خوب دعوت کنیم💓
اگه این نکته رو گوش دادی، برای دوستات هم ارسال کن😇🥰
🔰یک نکته از جزء چهاردم کتاب راهنما
#جز_چهاردهم
#روز_چهاردم_ماهرمضان
خب خب
بگین ببینم این نکته برای کدوم آیه بود؟
مهدیارجانم
فکر کن🧐
ببین تو زندگیامون، کدوم کارهامون ممکنه بقیه رو منحرف کنه؟😔
منتظر نظراتت هستم❤️
@admiinmahdyyar
نام اختراع: خشککن سریع جوراب
مخترع: یک عدد ایرانی که دقایقی قبل از مهمانی، متوجه میشود جورابش کثیف است:/
مهدیار تاحالا امتحان کردی؟😁
فقط اون قسمت که بوی خشک شدنش میپیچه تو اتاق😅
@mahdyar_59
مهدیارجانم؟
بیداری؟
اگه بیداری قصهی امشبمون رو بخون و بگو ببینم چه نتیجهای میگیری از این قصه:)
@admiinmahdyyar
در قدیم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهری به شهر دیگر ، روزها و ماهها طول می کشید. در آن روزها مسافرت کردن همراه با خطر بود. خطر گمشدن ، گرسنگی و تشنگی ، و دزدانی که در کمین مسافران بودند. به این دزدان ، راهزن می گفتند که به مسافران حمله می کردند و اموال آنها را به غارت می بردند و حتی مسافران را می کشتند.
سه مرد راهزن با یکدیگر رفیق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند. مخفیگاه آنان در خرابه ای قرار داشت . روزی از روزها در حالیکه سه راهزن در آنجا مشغول کشیدن نقشه ای برای حمله به یک کاروان بودند ، قسمتی از دیوار خرابه فرو ریخت و صندوقچه ای پدیدار شد. وقتی آن را باز کردند از خوشحالی پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سکه های طلا بود💰🪙
رفیق اولی گفت : بهتر است یکی از ما به شهر برود و غذائی خوشمزه با نوشیدنی گوارا بخرد و جشنی بپا کنیم ، بعد هم سکه ها را تقسیم کنیم.🍽🥘
آن دو راهزن دیگر هم ، موافقت کردند. یکی از آنها به راه افتاد و به شهر رفت. در تمام راه فکرهای مختلفی به ذهنش رسید. پیش خودش فکر کرد چقدر خوب می شد اگر به تنهائی صاحب همه سکه ها می شد ، و اینقدر این فکر در او قدرت پیدا کرد که تصمیم به قتل دو دوست خود گرفت برای همین مقداری سم خرید و آنرا درون نوشیدنی ریخت.
حال بشنوید از آن دو رفیق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه های شیطان شدند و تصمیم گرفتند تا آن دوست خود را بکشند تا سهم شان از طلاها بیشتر شود.
رفیقی که به شهر رفته بود ، با خوردنی و نوشیدنی برگشت. اضطراب در چهره اش هویدا بود ولی چون دو رفیق دیگر هم همین حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند. دو رفیق پریدند و گلوی دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زیر دست آنها تقلا می کرد ولی فایده ای نداشت. دو راهزن بعد از کشتن دوست خود ، به پیکر او نگاهی کردند،
یکی گفت : از گرسنگی و تشنگی دیگر طاقت هیچ کاری را ندارم و نشست. سبد غذا را جلوی خود کشید و مشغول خوردن شد . دیگری هم به او پیوست. بعد از خوردن غذا درکوزه نوشیدنی را باز کردند و جام هایشان را از پر کردند و یک جرعه آنرا سر کشیدند.
هنوز ساعتی نگذشت که اولی گفت : دلم دارد می سوزد. دومی گفت : حال منم خوب نیست ، نمی دانم چه بلائی سرم آمده است.
اولی سیاه شده بود ، به پشت خوابید تا شاید دردش کمتر شود و در حالی که به آسمان نگاه می کرد همه چیز سیاه شد. دومی هم که رمقی نداشت بر شکمش چنگ زد و پلکهایش بسته شد و به این ترتیب مسافران از شر این راهزنان خلاصی یافتند.
#قصه_شب
@mahdyar_59
به به
میبینم که بیدارید😇😉
بعد از خوندن داستان، مشتاقم بدونم چه نتیجهای از این داستان میگیرید😇💓
من اینجام👇
@admiinmahdyyar
ماشاءالله به تک تکتون❤️
هرکدومتون با بیان خاصِ خودش، درست گفت😇
کیف کردمااا از همراهیتون😍
نتیجه: طمع نابود کنندهاست...
و عقل و چشم آدم رو کور میکنه...
خدایا..مارو لحظهای به حالِ خودمون رها نکن❤️
شبت بخیر مهدیار عزیزم😇✨
صبحِ آخرین روز از هفتهت بخیر باشه😍💫
مهدیار جانم💓
امروز بی دلیل
خدای مهربون رو شکر گفتیم:)
بگو ببینم
تو برای چی، خدایِ مهربون رو شکر کردی امروز؟😇☺️
@admiinmahdyyar
〰〰🌙📿🌙〰〰
خدای مهربونم؛
باور دارم که از مخلوقاتت دور نیستی،
و این اعمال ماست
که بین ما و تو فاصله انداخته...
#دعای_ابوحمزه_ثمالی
@mahdyar_59
〰〰🌙📿🌙〰〰
روزی غلام سیاهی را دید که گردهی
نانی در پیش نهاده، یک لقمه میخورد و یک
لقمه به سگی که آنجا است میدهد،
از او پرسید: چه چیز تو را به این کار وا میدارد؟
گفت: شرم میکنم که خودم بخورم و به او ندهم،
امام #حسن علیهالسلام به او فرمود:
از اینجا حرکت نکن تا من برگردم.
و خود نزد صاحب آن غلام رفت؛ او را خرید و
باغی که در آن زندگی میکرد را هم خرید.
غلام را آزاد کرد و باغ را به او بخشید.
البدایة و النهایة،ج۸،ص۴۲.
@mahdyar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبران روی زمین هر چه بگردند زیاد...
تا حسن هست نباید به کسی دل را داد💚
@mahdyar_59
نکته مهم جز ۱۶ کتاب راهنما.m4a
2.5M
مهدیار؟
تاحالا شده یک نفر رو ببینی که نه نماز میخونه، نه روزه میگیره، نه خدارو قبول داره، اما اوضاعش خیلی ردیفه؟😳🙄
اینجور وقتا چی میگی باخودت؟😉
اصلا بنظرت مقایسه خوبه؟
نکتهی این جزء از قرآن تقدیم نگاهت💓
#جز_شانزدهم
#روز_شانزدهم_ماهرمضان
@mahdyar_59
از یک مهدیار با معرفت، به تمام مهدیارهای سراسر جهان❤️
رفیقمون حرم امیرالمؤمنین بیادمون بوده،
ما چقدر خوشبخیتم رفیق، نه؟
@mahdyar_59
خب خب📣
بریم قصهی شب رو بگیم و واقعنی بریم بخوابیم😬
امشب هم بی صبرانه منتظرم ببینم چه نکتهای از قصه دریافت میکنیدا😍
من اینجام👇
@admiinmahdyyar
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند!🙄
برای همین سکهای🪙 به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قویترین سمی که داشت را خرید و به همسایهاش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانهاش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معدهاش تخلیه و تمیز شد😵💫، به اتاق رفت و تخت خوابید😴.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایهاش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد!
کم کم نگرانی و ترس همهی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانهی همسایه میشنید دلهرهاش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربهای بود که در نظرش سم را مهلکتر میکرد.
روز سوم خبر رسید که او مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
سحرت بخیر مهدیارجانم
بازخورداتون رو پاسخ دادم و الحق که کیف میکنم وقتی باهاتون تعامل دارم💓
خدا تک تکتون رو حفظ کنه و تا ابد مهدیار بمونین😍❤️
@mahdyar_59
نتیجه داستان رو درست متوجه شدی رفیق؛
این قصهای که گفتیم، مصداق بارز زندگیِ خیلیامونه😢😕
خیلی وقتا، مغلوب استرس و ترس میشیم، تا واقعیت...
یعنی،
واقعیت اونقدراهم ترسناک نیستا، ولی امان از روحِ مریض...
خلاصه که
حواست باشه مهدیار❤️
تا خدا نخواد،
هیچ اتفاقی نمیافته رفیق:)
〰〰🌙📿🌙〰〰
شکر و سپاس خدایی که
هروقت صداش میزنم،
جوابم رو میده...
با اینکه هروقت اون منو صدا میزنه،
من سستی میکنم...
#دعای_ابوحمزه_ثمالی
@mahdyar_59
〰〰🌙📿🌙〰〰
مهدیار؟
غروب جمعهاست
یک صلوات بفرستیم برای سلامتی و فرج امام زمانمون❤️
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@mahdyar_59
001.mp3
1.12M
یک جمعهی دیگه هم گذشت😔
و ما هنوز اندر خم یک کوچهایم...
بیا یک قدم برداریم برای سلامتی امام زمانمون...
این پادکست امام زمانی،
تقدیم تو💓
@mahdyar_59