🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_148
عصر با تلفن خونه شماره اقبالی رو گرفتم.
بعد از شنیدن صدای چند بوق داشتم نا امید میشدم که صدای علیرضا توی گوشی پیچید.
_الو
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_سلام خوبید؟
علیرضا
_سلام ممنون بفرمایید؟
_مادرتون تشریف دارن؟
علیرضا
_بله، پرسیدم شما؟
_بگید تابان تماس گرفته میخواد ازتون عذرخواهی میکنه.
یکم که گذشت و صدایی از اون طرف خط نیومد گفتم
_الو؟ آقای اقبالی؟ الو؟
علیرضا
_کدوم تابان؟
بی اختیار گفتم
_همون که برای ازدواج نکردن با شما و بدبخت نشدن، از خونه زندگی و خانواده اش دور شد...
علیرضا با یه لحن ناشناخته ای گفت
_عه؟ پس برگشتی به سلامتی
بعد هم تهدیدوار گفت
_فقط دعا کن دستم بهت نرسه.
آبرومو آبردی، قول میدم دستم بهت برسه آبرویی برات نذارم!
خواستم چیزی بگم که تلفن رو داد مامانش.
نزدیک نیم ساعت با زن اقبالی صحبت کردم تا تونستم کمی از دلش دربیارم.
لازم بود.
بلاخره قراره در آینده بشم عروسش.
البته اگر آترین بین اون همه زن و دختر من به چشمش بیام...
شب با آترین حرف زدم. ماجرای علیرضا رو هم گفتم.
آرومم کرد و نذاشت با نگرانی بخوابم...
☆☆☆☆☆
برای دو روز دیگه بلیط داشتم و توی این چند روز حسابی همه جارو گشته بودم و خرید کرده بودم.
کلی هم حال پدر و مادرم رو بهتر کرده بودم.
شماره خونه آترین رو بهشون دادم و به طور خلاصه از آترین صحبت کردم.
نمیدونستن کنار آترین زندگی میکنم. گفتم که فاصله خونه ام با آترین یک دقیقه راهه.
امروز آخرین روزی بود که قصد داشتم برم بازار.
فقط و فقط هم میخواستم برم بوتیک های مردونه و برای آترین لباس بخرم.
آماده شدم و با تاکسی جلو پاساژ پیاده شدم.
وارد پاساژ شدم و در حال خرید بودم.
خسته که شدم یه گوشه خلوت نشستم و چشمامو بستم.
برای یه لحظه حس کردم چیزی روی بینیم قرار گرفت.
دیگه هیچی نفهمیدم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
ˢᵒᵐᵉᵗᶤᵐᵉˢ, ᎽoႮ ʰᵃᵛᵉ ᵗᵒ aCt ˡᶤᵏᵉ
ᵃ ᵐᶤʳʳᵒʳ To ᵐᵃᵏᵉ ᵗʰᵉᵐ ʳᵉᵃˡᶤᶻᵉ ᵗʰᵉᶤʳ ᵉʳʳᵒʳ.
بعضی وقتا باید مثل آینه رفتار کنی
تا باعث بشی اشتباهاشون و بفهمن!
i can't Wait to spend my life with you🖇♥️
برای اینک بقیه زندگیموبا ط بگذرونم نمیتونم صبرکنم...🖇♥️
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#مــاه_تــابــانــم_بــاش
با سر درد شدید به سختی چشمامو باز کردم.
کمی تکون خوردم که از درد بدنم صدای آخم بلند شد.
چشم چرخوندم. یه جای نا آشنا بودم. یه اتاق بی نهایت تمیز ولی نا آشنا.
یهو یادم اومد چه اتفاقی برام افتاده.
از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم.
دستگیره رو دادم پایین ولی باز نشد.
چندبار اینکار رو تکرار کردم ولی نشد.
محکم زدم به در و با صدای بلند گفتم
_آهاااای کسی نیست؟ یکی بیاد این درو باز کنه!
کمککککک...
چند دقیقه ای به در زدم و داد زدم وقتی دیدم هیچ خبری نیست نا امید روی تخت نشستم.
خداروشکر تمام لباسام تنم بود.
چشمم که به پنجره خورد، رفتم طرفش ولی هر کاری کردم باز نشد.
پنجره رو به یه حیاط خیلی بزرگ، پر از گل و درخت بود.
دور تا دور اتاق رو نگاه کردم ولی اثری از کیف و خرید و گوشیم ندیدم.
خدایا این چه بلاییه سرم اومد؟
یعنی کی اینکارو باهام کرده؟
چی از جونم میخواد؟
باز روی تخت نشستم و چشم دوختم به دری که قفل بود.
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای چرخش کلید توی در استرسم بیشتر شد ولی چشم از در برنداشتم.
در باز شد و...
علیرضا توی چهارچوب قرار گرفت.
به قدری شوکه بودم که هیچ عکس العملی نمیتونستم انجام بدم.
باورم نمیشد.
چرا اینکارو باهام کرده؟
اومد تو و درو قفل کرد.
با لبخند زشتی گفت
_به به تابان خانم! چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد.
فقط پلک زدم. بی حرف منتظر به صورتش چشم دوختم.
علیرضا
_حسابی خوشگل و خانم شدی عزیزم.
اومد و کنارم نشست. دستشو به طرف صورتم آورد که خودمو کشیدم عقب.
دستشو برد عقب و گفت
_نترس کاریت ندارم دختر خوب. میخواستم نوازشت کنم.
اگر فرار نکرده بودی الان با ذوق مینشستی رو پاهام و ازم درخواست میکردی تا نوازشت کنم.
حیف شد!
بلاخره لب باز کردم و آروم گفتم
_چی از جونم میخوای؟
چرا منو دزدیدی؟
اینجا کجاست؟
لبخندی زد و گفت
_یکی یکی بپرس عزیزم...
با لحنی که سعی کردم استرس و ترسم مشخص نباشه گفتم
_چرا منو دزدیدی؟
علیرضا گفت
_یعنی واقعا نمیدونی؟
نگاه گنگم رو که دید خندید و گفت . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𝑳𝒊𝒗𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒔𝒐 𝒉𝒐𝒏𝒆𝒔𝒕𝒍𝒚 𝒕𝒉𝒂𝒕 𝒊𝒇 𝒔𝒐𝒎𝒆𝒐𝒏𝒆 𝒔𝒑𝒆𝒂𝒌𝒔 𝒃𝒂𝒅𝒍𝒚 𝒐𝒇 𝒚𝒐𝒖, 𝒏𝒐 𝒐𝒏𝒆 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒃𝒆𝒍𝒊𝒆𝒗𝒆 𝒕𝒉𝒆𝒎.
چنان صادقانه زندگی کن که اگه کسی ازت بد بگه، کسی باور نکنه!
For more 🇬🇧
ᴺᴼᵀᴴᴵᴺᴳ ᶜᴬᴺ ᴹᴬᴷᴱ ᴹᴱ ᴴᴬᴾᴾᵞ ᴵᴺ ᵀᴴᴵˢ ᵂᴼᴿᴸᴰ
𝗘𝗫𝗖𝗘𝗣𝗧 𝗬𝗢𝗨..♥️
هیچے تو دنیانیست ڪه بتونه خوشحالم ڪنه
جـــزتـــو
صبحتون پرازعشق
For more 🇬🇧
❤️
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#
#پارت_149
با سر درد شدید به سختی چشمامو باز کردم.
کمی تکون خوردم که از درد بدنم صدای آخم بلند شد.
چشم چرخوندم. یه جای نا آشنا بودم. یه اتاق بی نهایت تمیز ولی نا آشنا.
یهو یادم اومد چه اتفاقی برام افتاده.
از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم.
دستگیره رو دادم پایین ولی باز نشد.
چندبار اینکار رو تکرار کردم ولی نشد.
محکم زدم به در و با صدای بلند گفتم
_آهاااای کسی نیست؟ یکی بیاد این درو باز کنه!
کمککککک...
چند دقیقه ای به در زدم و داد زدم وقتی دیدم هیچ خبری نیست نا امید روی تخت نشستم.
خداروشکر تمام لباسام تنم بود.
چشمم که به پنجره خورد، رفتم طرفش ولی هر کاری کردم باز نشد.
پنجره رو به یه حیاط خیلی بزرگ، پر از گل و درخت بود.
دور تا دور اتاق رو نگاه کردم ولی اثری از کیف و خرید و گوشیم ندیدم.
خدایا این چه بلاییه سرم اومد؟
یعنی کی اینکارو باهام کرده؟
چی از جونم میخواد؟
باز روی تخت نشستم و چشم دوختم به دری که قفل بود.
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای چرخش کلید توی در استرسم بیشتر شد ولی چشم از در برنداشتم.
در باز شد و...
علیرضا توی چهارچوب قرار گرفت.
به قدری شوکه بودم که هیچ عکس العملی نمیتونستم انجام بدم.
باورم نمیشد.
چرا اینکارو باهام کرده؟
اومد تو و درو قفل کرد.
با لبخند زشتی گفت
_به به تابان خانم! چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد.
فقط پلک زدم. بی حرف منتظر به صورتش چشم دوختم.
علیرضا
_حسابی خوشگل و خانم شدی عزیزم.
اومد و کنارم نشست. دستشو به طرف صورتم آورد که خودمو کشیدم عقب.
دستشو برد عقب و گفت
_نترس کاریت ندارم دختر خوب. میخواستم نوازشت کنم.
اگر فرار نکرده بودی الان با ذوق مینشستی رو پاهام و ازم درخواست میکردی تا نوازشت کنم.
حیف شد!
بلاخره لب باز کردم و آروم گفتم
_چی از جونم میخوای؟
چرا منو دزدیدی؟
اینجا کجاست؟
لبخندی زد و گفت
_یکی یکی بپرس عزیزم...
با لحنی که سعی کردم استرس و ترسم مشخص نباشه گفتم
_چرا منو دزدیدی؟
علیرضا گفت
_یعنی واقعا نمیدونی؟
نگاه گنگم رو که دید خندید و گفت . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
NO GOOD EVENTS HAPPEN TO ME
ߊࡅ݃ܦܿߊܧߊࡊܒܿوࡅߺ࡛ࡉܩَܟܿࡅ݃ܝࡑߊܝܿߊܝࡅ݃ܦܿߊعމߊܝن . .
.
و در پس تمام سختی ها خدایی هست که در آسانی ها فراموشش کرده ایم♥️🕊
•
@mahee_man
We live in a generation where people ignore each other, to get each other's attention.
تو نسلی زندگی میکنیم که آدما برای جلب توجه یکدیگر، همدیگهرو نادیده میگیرن.
For more 🇬🇧
@mahee_man
𝗧𝗛𝗘 𝗢𝗡𝗘 𝗪𝗛𝗢 𝗜𝗦
ᴅʀᴏᴡɴᴇᴅ ɪsɴ'ᴛ ᴀғʀᴀɪᴅ ᴏғ
ɢᴇᴛᴛɪɴɢ ᴡᴇᴛ..!
کسی ك غرق شده از خیس شدن نمیترسه𖤐
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_150
_اون روزی که به برادرم رو انداختی و باهاش رفتی کافه،
اون روزی که با برادرم فرار کردی،
باید فکر الان هم میکردی.
زمین گرده تابان خانم.
عصبانبتم رو مهار کردم و با لبخندی که به زور سعی کردم روی لبام بشونم گفتم
_خیلی پستی!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت
_هنوز پست بودنمو نشونت ندارم...
_بزار برم. چی از جونم میخوای اخه؟
_خودتو. چیزی که یک سال و نیمه تو حسرتش موندم.
بعد از رفتنت نتونستم از رابطه با هیچ کسی درست لذت ببرم میدونی چرا؟
چون تو فکر تو بودم.
همش تورو تصور میکردم.
ولی به جای لذت بردن حرص میخوردم.
نگاهشو بهم دوخت. کمی رفتم عقب.
گفت
_تو معرکه ای. ولی اشکال نداره.
تفی روی صورتش انداختم.
با عصبانیت صورتشو پاک کرد و گفت
_هار شدی دختر عوضی؟
سریع بلند شدم. اومد جلوم.
انقدر عقب عقب رفتم تا کمرم خورد به دیوار.
اینبار نتونستم استرس و ترسم رو پنهان کنم و گفتم
_لطفا بزار برم.
خدایا باید چیکار کنم؟
خودت منو از دست این شیطان نجات بده!
علیرضا گفت
_داداش جونم انگار خیلی نگرانت شده.
_آترین؟ آترین چی شده؟ چیکار به اون داری؟
_اووووه میگم نگرانت شده چته چرا چپکی میشنوی دختر خوب؟
از وقتی دزدیدمت تند تند داره زنگ میزنه.
الان جوابشو نمیدم ولی!
جیغی زدم که باعث شد حرفشو ادامه نده.
نامرد عوضی داشت زجرم میداد.
ازش هیچی بعید نبود!
علیرضا بیخیالم شد و رفت به طرف در.
_فعلا تنهات میذارم. ولی میام سراغت عروووووسک...
رفت و درو قفل کرد.
هر چقدر فکر میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید.
هیچ راهی برای فرار نداشتم.
همین که در باز شد چشمم چرخید به طرفش.
یه زنی وارد سد و سینی غذا رو گذاشت روی میز عسلی.
بی هیچ حرفی رفت بیرون.
خدایا علیرضا دستش بهم بدبختم میکنه.
اون وقت رسیدن به آترین برام میشه یه رویای دست نیافتنی.
آخ آترین چقدر گفتم من نمیرم یا توهم باهام بیا...
حالا چیکار کنممممممم؟ . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸