🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_4
_تو انگار فراموش کردی هیچ علاقه ای به ازدواج باهات نداشتم نه؟ فراموش کردی ۱۰ ۱۲ سال تفاوت سنیمون رو؟ فراموش کردی عوضی بود...
با درد گوشم برق از سرم پرید و حرفم نصفه موند، دستمو روی گونم گذاشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. اشک تو چشمام جمع شد. خدایا من با کی قرار بود ازدواج کنم؟
مطمئن بودم کبود میشه و حدااقل یه روز جاش میمونه شاید یه دلیل میشد برای فرار از ازدواج با این آدم
علی رضا : هی هیچی بهت نمیگم پررو میشی فکر کردی خبریه؟ بیچاره باید از خدات باشه اومدم گرفتمت
_نه زشتم، نه سن بالا، نه عیب و ایرادی دارم چرا باید از خدام باشه ها؟ چرا باید خوشحال باشم آدم نامردی ...
با تو گوشی دومی که خوردم کلا دهنم بسته شد. عوضی نامرد
علی رضا : دهنتو ببند تا بیشتر از این نرفتی رو مخم. دختره خر کی بهتر از من گیرت میاد ها؟ پول ندارم؟ قیافه ندارم؟ مذهبی و باب دل خانوادت نیستم؟ لیاقت نداری
دیگه جوابشو ندادم حرف زدن با این آدم مصادف بود با تو گوشی خوردن مجددم
هنوز محرمش هم نشده بودم دوتا تو گوشی خوردم معلوم نیست زنش بشم چه بلائی میخواد سرم بیاره
خدایا تو کمکم کن راهی پیش روم بزار...
بلاخره رسیدیم. چونکه صاحب اون آزمایشگاه دوست خانوادگیشون بود قرار شد یک ساعت بعد برگردیم و جواب آزمایش رو بگیریم.
بعد از خون دادن خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و اگر دستای نحس علی رضا نبود با مخ رو زمین فرود میومدم.
لجبازی نکردم و گذاشتم کمکم کنه. با کمکش از آزمایشگاه خارج شدیم و توی ماشین نشستم. اونم نشست و راه افتاد. سرم گیج بود چشامو بستم نمیدونم چقدر گذشت که با صداش چشامو باز کردم
جلو یه کافه نگه داشته بود هه!!!
خودم پیاده شدم و نذاشتم کمکم کنه، وارد کافه شدیم و یه گوشه نشستیم. گارسون که اومد خودش سفارش صبحانه مخصوص کافه رو داد.
تا وقتی صبحانه برسه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد انگار اون هم مایل به صحبت کردن با من نبود و چقدر خوشحال بودم از این بابت
گارسون که اومد چند تا ظرف روی میز گذاشت
تموم که شد نگاهی به میز کردم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
♡
Tʜᴇʀᴇ ᴡɪʟʟ ʙᴇ sᴜɴɴʏ ᴅᴀʏs; Tᴏ ᴍᴀᴋᴇ ᴜᴘ ғᴏʀ ᴀʟʟ ʏᴏᴜʀ ᴅᴀʀᴋ ᴏɴᴇs
روزهاے آفتابے هم پیش رو هستن
براے جبران تمومـ روزهاے تیره و تاریڪت
♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_5
املت تک نفره، کره و مربا، نون تست گرم، دو لیوان آب پرتغال، یه پنیر کوچولو، نون سنگک داغ.
میز پر بود و من نمیدونستم از کدوم شروع کنم ولی املته بد چشمک میزد.
یه تیکه نون برداشتم و تا دستم بردم به سمت املت دستم با دست علی رضا برخورد کرد.
خواستم دستم رو عقب بکشم که نذاشت و دستمو گرفت.
با حرص نگاهش کردم که گفت :
_ببخشید زدمت حرفات خیلی خیلی بد و پر از کینه بود دست خودم نبود
بی حرف فقط نگاهش کردم که دستم رو ول کرد و گفت :
_خوب بخور نوش جونت خانوم
بعد از زدن این حرف دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. صبحانه رو در سکوت مطلق خوردیم و بعد از تموم شدنش علی رضا رفت حساب کرد و اومد.
خواست دستم رو بگیره که عقب کشیدم و جلو تر از اون به سمت در کافه رفتم. خودشو بهم رسوند و گفت :
_آخه تابان چرا داری انقدر منو اذیت میکنی؟ تمام افرادی که اینجا کار میکنن منو میشناسن و میدونن تو داری خانومم میشی تروخدا مراعات کن
بی حرف از در کافه زدم بیرون و دستم رو روی دستگیره در ماشین گذاشتم.
اومد کنارم و خودشو کامل چسبوند بهم که سریع کشیدم عقب و فاصله گرفتم.
علی رضا : من دوستت دارم تو خوشگلی نازی ظریفی بی نهایت تو دل برو و تو چشمی ولی خیلی داری باهام بد تا میکنی مواظب باش همیشه انقدر خوب نیستم
بعد زدن این حرف به طرف صندلی راننده رفت که دهن کجی کردم.
علی رضا : تابان دارم میبینم نکن بچه جون
خخ اصلا برام مهم نبود. درو باز کرد نشستیم و به طرف آزمایشگاه روند. تا رسیدیم به آزمایشگاه یک ساعت و نیمی گذشته بود.
باهم پیاده شدیم و وارد آزمایشگاه شدیم به طرف دوست علی رضا برای گرفتن جواب رفتیم.
جایی که آخرین امید من بود برا رهایی از این مرد دیوانه
به دوستش رسیدیم و علی رضا بعد یکم حرف متفرقه گفت :
_جواب آزمایش خون ما چی شد؟
چشم دوخته بودم به دهن دوستش و از خدا کمک میخواستم که با شنیدن صداش . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
➖⃟♥️••𝗧𝗛𝗘 𝗠𝗢𝗥𝗘 𝗜𝗡𝗗𝗜𝗙𝗙𝗘𝗥𝗘𝗡𝗧
ᴛʜᴇ ᴍᴏʀᴇ ɪɴᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ ʏᴏᴜ ᴀʀᴇ
ᴛʜᴇ ᴇᴀsɪᴇʀ ʏᴏᴜ ʟɪᴠᴇ
« کمتر اهمیت بدی، بهتر زندگی میکنی...! »
-
➖⃟♥️••𝗜 𝗦𝗘𝗘 𝗠𝗔𝗡𝗬
ɪ sᴇᴇ ᴍᴀɴʏ sᴛʀᴀɴɢᴇʀs ᴡʜᴏ ᴡᴇʀᴇ
ᴍʏ ғʀɪᴇɴᴅ..!
« غَریبه های زیادٓی میبینَم ك رِفیق ترینم بودَن! »
-
➖⃟♥️••𝗜 𝗣𝗥𝗘𝗙𝗘𝗥 𝗧𝗛𝗘 𝗙𝗨𝗧𝗨𝗥𝗘
ᴅʀᴇᴀᴍs ᴛᴏ ᴏʟᴅ sᴛᴏʀɪᴇs..!
من رویاهای آینده رو
به داستان های گذشته ترجیح میدم...!
-
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_6
_آقااااا مبارکه مبارکه علی رضا اولین شیرینی رو باید به من بدی که این خبر خوب رو بهت دادم!
با شنیدن صداش حس کردم زیر پاهام خالی شد و بعد نفهمیدم چی شد.
با سوزش دستم چشامو باز کردم و بعد از چند بار پلک زدن متوجه شدم توی درمانگاه هستیم.
علی رضا بالای سرم بود و پرستار سرم رو از دستم در آورده بود.
گنگ نگاهش کردم که خودش گفت :
_وسط آزمایشگاه یهو دست گرفتی به سرت و داشتی میوفتادی که گرفتمت، آوردمت درمانگاه دکتره گفت دو دلیل داره سرگیجه و بیهوش شدنت
_چی؟
علی رضا : تو که کم خون بودی چرا نگفتی؟ دختر خوب اگر می گفتی لااقل میبردمت یه جایی پیدا میکردم جیگر میگرفتم خدا رحم کرد چیزیت نشد
تعجب کردم از لحن نگران و سرزنش کننده اش. نه به دو ساعت پیش که دوبار زد تو گوشم و نه به الان که اینطور نگران بهم نگاه میکنه و حرف میزنه!
چرا حس میکنم اختلال روانی داره؟! عجبا
_دلیل دوم؟
علی رضا : دکتره گفت بهت شوک وارد شده حالا اینکه چه موضوعیه که اینطوری ریختی بهم نمیدونم و خودت باید بهم بگی
_عه جدی؟ میخوای بدونی؟ اگر بگم سیلی سوم رو نمیخورم؟
علی رضا دستم رو گرفت جون نداشتم دستمو در بیارم :
_من معذرت میخوام ببخشید خاااانوم دیگه تکرار نمیشه بهت قول میدم خوبه؟
_شوکه شدم چون تنها امیدم برای ازدواج نکردن باهات این بود که خونمون بهم نخوره شوکه شدم چون فهمیدم و با چشم دیدم آینده تباه شده ام رو!
بعد از زدن این حرف دستمو از دستش کشیدم بیرون و روم رو کردم اونور. هیچ صدایی ازش نیومد هیچی.
چند دقیقه گذشت که پرستار اومد نسخه ای به علی رضا داد اونم بی هیچ حرفی رفت داروها رو گرفت و برگشت.
با کمک خودش از تخت پایین اومدم و تو ماشین نشستم. شروع کرد به رانندگی؛ تو راه قنادی ایستاد و دو جعبه بزرگ شیرینی خرید.
وقتی رسیدیم جلو در خونه با هم با جعبه شیرینی وارد خونه شدیم که صدای کل زدنای مامانم شد سوهان روحم.
بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم و اجازه هیچ حرفی ندادم.
لباسامو در آوردم که صدای مامان اومد :
_باشه پسرم با پدرت هماهنگ میکنیم برای امشب که صیغه محرمیتی بینتون خونده بشه و همین امشب تاریخ مراسم عقد رو به امید خدا مشخص میکنیم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
#Bio
🦋 ⃟●━━─ ᴮᴱ ᵂᴴᴬᵀ ᵞᴼᵁ ᴬᴿᴱ ── ⇆
« همان باشید که هستید..! »
Empty message𖤐⃟♥️•• 𝙒𝙃𝙊 𝙆𝙉𝙊𝙒𝙎 𝙔𝙊𝙐𝙍 𝙒𝙊𝙍𝙏𝙃 𝙇𝙄𝙆𝙀 𝙈𝙀
ڪي مثلِ من قدرتو ميدونه !
⠀
⠀⠀⠀𝗘𝗡𝗘𝗠𝗜𝗘𝗦 𝗔𝗥𝗘 𝗠𝗢𝗥𝗘
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ʜᴏɴᴇsᴛ ᴛʜᴀɴ ғʀɪᴇɴᴅs..!⠀
« تو دُشمنامون صداقت بیشتره تا رفیقامون..! »
⠀
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_7
با شنیدن این حرفا دلم بیشتر از همیشه یه حال خودم سوخت. من تک فرزند حاج محمود ستوده با ۱۶ سال سن در حال تحصیل کلاس سوم دبیرستان رشته ریاضی باید زن مردی بشم که در ظاهر مداح و روضه خوان امام حسین (ع) هست و در باطن یه آدم عوضی که نمیدونه محرم چیه نامحرم چیه!
نمیدونه زن حرمت داره دختر مثل گلبرگ تازه رشد کرده است نباید بهش دست بخوره چه برسه به این که تو فاصله دو دقیقه دوبار پشت سر هم سیلی بخوره اونم از کسی که قراره در آینده یه عمری باهاش زندگی کنه.
صورتم خیس اشک بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست تا میخوام از خدا گله کنم یادم میادین بلا رو پدر و مادر خودم دارن سرم میارن! چرا؟
چونکه وقتی اسم علی رضا اومد برای خاستگاری کردن از من آب از دهنشون راه افتاد و گفتن کجا بهتر از این آدم پیدا میشه؟
نشناخته قبولش کردن و دارن بهم اجبار میکنن، و من جز سکوت و پذیرفتن هیچ راهی ندارم.
نکه تلاش نکردم چرا اتفاقا خیلی هم تلاش کردم ولی چی شد؟
دختر بشین سر جات کجا بهتر از این گیرت میاد مذهبی و خوش اخلاقه آروم و خوشتیپه پوووولش از پارو بالا میره عالم و آدم از خداشونه و و و...
با بغض رفتم جلو آینه و به خودم نگاه کردم. به دختری که تو این چند روز با ۱۶ سال سن پیر شده بود.
دختری که چشمای درشت مشکیش پر از اشک بود و صورت پر و گندمیش خیس از اشک هاش.
دختری که بینی کوچیکش قرمز شده بود و به زور نفس میکشید.
دختری که لبای صورتی کوچیکش رو به سفیدی میزد انگار که گچ بهشون مالیده.
دختری که مژه های پر و بلندش از خیسی اشک هاش به هم چسبیده.
دختری که موهای بلند تا کمرش پریشون دورش ریخته و ازش یه روح ساخته.
چی کم داشتم که خانوادم ترسیدن دیگه شوهر گیرم نیاد؟
زشتم؟ بد قیافه و بد هیکلم؟ بی اصل و نصبم؟ چی کم داااااااااارم؟؟؟
چی باعث شد که پدر و مادرم تک دخترشون رو بذارن کنار و زندگیشون بشه علیرضا؟
چه اتفاقی افتاد که دلشون به حال دخترشون نمیسوزه؟
من دختری به این زیبایی که همه ازش تعریف میکنن چرا باید . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
4_5976313560635015369.apk
1.05M
🔷 نام رمان : هیچکی مثل تو نبود
📚
📝 نویسنده : آرام رضایی
📄 تعداد صفحات : 886
💬 خلاصه :
آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار.
یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر زیرکی کارهای خودشم بکنه.
تلاش اصلیش اینه که به گفته مادرش خانم باشه و چقدر سخته خانم بودن با توجه به داشتن کودک درون فعال و کمی بی حواسی.
در هر تلاش آنا برای خانم بودن باعث میشه که مدام سوتی بده و صحنه های جالبی ایجاد کنه …پایان خوش
☄️ ژانر : #طنز #عاشقانه
#هیچکی_مثل_تو_نبود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
#پارت_8
قلبم یهو تیر کشید و وادارم کرد بشینم، به زور نفس میکشیدم حالم لحظه به لحظه ثانیه به ثانیه بدتر میشد تا جایی که نفهمیدم چی شد و سیاهی مطلق...
#راوی
ساعت نه صبح بود و تابان بدون اینکه کسی بدونه کنار کمد بیهوش افتاده بود. آسیه رفت پشت در و چند بار در زد وقتی صدایی از تابان نشنید نگران شد.
بهرحال مادر بود! درو باز کرد و وقتی تابان روی تخت ندید با جیغ تابان رو صدا زد که یهو نگاهش خورد به تابان بیچاره ای که رنگ به صورت نداشت و بیهوش بود.
آسیه چنان دست پاچه بود که نمی دونست چیکار کنه فقط با جیغ حاج محمود و خدارو صدا میزد. حاج محمود سر رسید و با دیدن این لحظه یک آن چنان شوکی بهش وارد شد که نتونست روی پاهاش بایسته و همونجا نشست.
با صدای آسیه به خودش اومد. نفهمیدن چطور لباس پوشیدن ک چطور تابان رو به بیمارستان رسوندن.
آسیه جیغ میزد، گریه میکرد ولی حاج محمود شوکه فقط و فقط به دخترکش که روی برانکارد دراز کشیده بود نگاه میکرد.
دکتر بخش اورژانس سریع خودش رو به تابان رسوند. حاج محمود و آسیه پشت در اتاق برای دخترشون بیتاب بودن.
دکتر تند تند دستور میداد و پرستار ها عمل میکردن.
دخترک بیچاره!!!
بلاخره دکتر تونست بفهمه دخترک چه اتفاقی براش افتاده و وقتی خیالش از بابت زنده بودن دختر راحت شد از اتاق خارج شد.
چقدر گذشته بود یک ساعت؟ دو ساعت؟
با خارج شدن دکتر حاج محمود و آسیه به طرفش دویدن و جویای حال دخترشون شدن
دکتر : دخترتون فشار عصبی بدی رو تحمل کرده و به قلبش زده تا چند دقیقه دیگه نوار قلب گرفته میشه الهی شکر الان مشکلی نداره فقط باید ببینم وضعیت قلبش چطور هست احتمال میدم نیاز به عمل داشته باشه
دکتر بعد از زدن این حرف از کنار آن دو گذشت و ندید که چه بر سرشان آمد!
دخترشان پاره تنشان با ۱۶ سال سن چرا باید فشار عصبی تحمل میکرد و چرا باید مجبور به عمل قلب میشد؟
حاج محمود با خود فکر کرد نکنه به خاطر ازدواجش با علی رضا است اما به سرعت این فکر بیهوده را پس زد
فکر میکرد دخترکش از این ازدواج خرسند است و خوشبخت میشود . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
Psychology says,
Marry a man who speaks good words to you even he's mad at you. The best partner is when he is angry, he won't insult you. Because he has much respect to you and he doesn't want to lose you in a simple argument.
روانشناسی میگه،
با مردی ازدواج کن که حتی وقتی از دستت عصبانیه باهات خوب حرف میزنه. بهترین شریک زندگی اونیه که وقتی عصبیه، بهت توهین نمیکنه. چون برات کلی احترام قائله و نمیخواد توسط یه جر و بحث ساده از دستت بده.
عقل و هوشیاری، زمانی آغاز میشود که دریابیم با این علم زاده نشدهایم که بدانیم چگونه باید زندگی کنیم، بلکه زندگی یک مهارت است که باید کسب شود، مثل دوچرخهسواری یا نواختن یک پیانو.
#جستارهایی_در_باب_عشق
#آلن_دوباتن
4_5854863159793293519.mp3
6.82M
📚 نام کتاب صوتی: #دختری_با_هفت_اسم
✍ نویسنده: #لی_هیون_سو
🔃 مترجم: #الهه_علوی
کتاب دختری با هفت اسم، اثری نوشته ی هیئون سئو لی است که نخستین بار در سال 2015 به چاپ رسید. هیئون به عنوان کودکی که در کره ی شمالی بزرگ می شد، یکی از میلیون ها نفری به حساب می آمد که در دنیای تحت حکومت رژیمی تمامیت طلب گیر افتاده بود. خانه ی آن ها در نزدیکی مرز چین واقع شده بود و همین موضوع، فرصت های اندکی به هیئون می داد تا بتواند نگاهی هرچند محدود به جهان ورای مرزهای کشور منزوی خود بیندازد. همزمان با قحطی بزرگ دهه ی 1990، هیئون شروع به فکر کردن و سوال پرسیدن کرد و درنهایت به این نتیجه رسید که در تمام عمر، او و امثال او را شستشوی مغزی داده بوده اند. هیئون با نگاه به سرکوب، فقر و گرسنگی مردم دریافت که کشورش مطمئنا نمی تواند همان طور که حکومت ادعا می کند، بهترین کشور بر روی زمین باشد. هیئون در هفده سالگی تصمیم گرفت که از کره ی شمالی بگریزد اما هرگز تصور نمی کرد که دوازده سال طول خواهد کشید تا دوباره در کنار خانواده اش زندگی کند
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_9
جواب نوار قلب دخترک آمد و مشخص شد که فقط شوک و فشار عصبی بوده و خداروشکر مشکل قلب نداره و نیازی به عمل نیست
آسیه و محمود از خوشحالی بال درآورده بودن. خیالشون که راحت شد به علی رضا زنگ زدن و خبر دادن.
علی رضا که همان لحظه در کنار دوست دختر جذاب و نازنینش بود بهانه ای آورد.
به دوست دخترش نگاهی انداخت و گفت :
_عزیزم نبینم غصه بخوریا بیا بریم بازار بعد برسونمت باید برم کار دارم
دختر که به خاطر پول علی رضا با او دوست بود اصلا گوش هایش به جز کلمه بازار چیزی نشنید
علی رضا بعد از خرید برای دوست دخترش اورا رساند و به بیمارستان رفت.
پدر و مادر علی رضا و محمود و آسیه بیتابانه منتظر بودن تا دختر بهوش بیاد.
دکتر گفته بود به زودی بهوش میاد و جای نگرانی نداره.
علی رضا انگار جدی جدی نگران شد. با خود فکر میکرد که این دختر رو دوست نداره و فقط به خاطر آفتاب مهتاب ندیده بودنش و زیبایی بیش از حدش قصد ازدواج داره.
امروز بعد از زدن سیلی به دختر از خودش دلخور شده بود و قول داده بود وقتی با تابان ازدواج کرد از گل نازکتر از دهانش خارج نشه و قید تمام دوست دختر هاش رو بزنه.
خبر بهوش آمدن دختر را که شنیدند همه خوشحال شدند و آسیه فقط ازدواج ورود به اتاق دخترک را داشت.
#تابان
به سختی پلک زدم و آب دهنمو قورت دادم که از سوزش بیش از حدش اشک تو چشام جمع شد. چشمام رو که انگار وزنه ۱۰۰ کیلویی روش بود به سختی باز کردم که چشمم به دیوارای سفید خورد و بوی الکل بینینو پر کرد.
متوجه شدم بیمارستانم و سرم توی دستم رو که دیدم مطمئن شدم؛ ولی هر چقدر با خودم فکر میکردم که چرا توی بیمارستانم ذهنم همراهی نمیکرد.
نمیدونم چند دقیقه گذشت پلکام روی هم گذاشته بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم.
چشامو آروم باز کردم مادرم رو دیدم که با گریه اومد طرفم و شروع کرد به قربون صدقه رفتنم.
همین که بهم رسید صورتمو بوسید و با دستش موهامو نوازش کرد من فقط بی صدا بی حرف نگاهش میکردم دلم نمی خواست حرفی بزنم
ولی بلاخره سکوت رو شکستم و گفتم :
_چرا من تو بیمارستانم چه اتفاقی افتاده؟ گلوم خیلی میسوزه
مامان : . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
4_567334913167065273.apk
800.6K
#بهارِامیر
صفحات : 374
خلاصه رمان :
داستان درباره دختر و پسری به اسم بهار و امیر هر دو توی پرورشگاه بزرگ شدن و دوستای صمیمی بودن ولی یه شب امیر کاری میکنه که باعث جدایی خودش و بهار میشه و بهار رو برای همیشه از دست میده ولی بعد از گذشت سالها بهار خیلی اتفاقی امیر رو پیدا میکنه ولی خودشو معرفی نمیکنه تا اینکه ....
قسمتی از متن رمان :
بلند شد و قدم برداشت که بهار خودشو جلوش پرت کرد و گفت : امیر ...تو خودت ... امیر : اون حرفها رو به بهار سمیعی گفتم نه تو ناباور صداش زد امیر : تو برای من فقط یه دوستی همین اشکش چکید و باعث شد نتونه به نقش بازی کردن ادامه بده و بغـ.لش کرد امیر : دوستت دارم امیر : بهار ... میدونی تو بهار زندگی منی ؟ قبل از اومدن تو زندگی من پاییز و خزان بود ولی از وقتی تو وارد قلب و زندگیم شدی اون خزان تبدیل به بهار شد ...تو شدی بهار ِزندگیم بهار ِامیر!
@mah_roman
همه میخواهند از زندگی لذت ببرند، اما حاضر نیستند یک سر سوزن از خوشیهایشان را با دیگران تقسیم کنند.
وضع اینجا هم شده مثل وضع آن رایش هزار ساله؛ آنجا تا اسم فرهنگ میآمد همه ضامن اسلحهها را آزاد میکردند اینجا فورا ضامن کیفهای پولشان را میکشند.
#فردریشدورنمات
🦋 @mah_roman
تازگیها هرگاه از دیگران می رنجم،
یا حتی نگرانم، که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان ، برایم می کنند
چشمانم را می بندم.. و این قسمت از جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور می کنم
"دیگران به اندازه ی سردردشان حتی، به مردنِ من و تو اهمیت نمی دهند..."
و همین برایِ بیخیال شدنم کافیست..
و من نگرانِ قضاوتهایِ مردمی که به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم ، نخواهم بود...
رازِ آرامش همین است!
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_10
مامان : صبح هر چی صدات زدم از اتاق نیومدی بیرون وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار کمد افتادی و حس کردم نفس نمیکشی نمیدونم چطور رسوندیمت ولی دکتر گفت هیچ مشکلی نیست و همین امشب مرخص میشی
_ساعت چنده؟
مامان : ساعت ۵ عصره دکتر قرار شد یک ساعت دیگه بیاد جک کنه اگر همه چیزت اوکی بود مرخصت کنه ولی تابان مامان چی باعث شده عصبی شی و این اتفاق برات بیوفته؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟
تابان : مگه میذاری؟ مگه حرف من مهم هست براتون؟ اصلا خودم مهمم؟ انگار نه انگار یه دختر دارید حتما باید یه مرگیم بشه تا بفهمید؟ بابا بخدا من نمیخوام با....
صدای در و وارد شدن علی رضا باعث شد حرفم رو بخورم و ادامه ندم. مامان رفت بیرون به جاش علی رضا کنارم رو صندلی نشست و شروع کرد به ور زدن :
_چی شده تابان جان چرا داری اینکارو میکنی با خودت اخه؟ تابان عزیزم بهت قول میدم خوشبختت کنم امروز وقتی این حالتو دیدم فهمیدم چقدر میخوامت و شدیدا به هم ریختم من بابت همه چی معذرت میخوام بهت قول میدم همین که پامون رو از بیمارستان بیرون بزاریم دیگه اذیتت نکنم
_بحث اذیت و دوست داشتن تو نیست بحث اینه من تووووورو نمیخوام اگر دوستم داری ولمکن خواهش میکنم این ازدواج رو به هم بزن حاضرم هزار جور حرف پشتم باشه ولی....
حرفمو ادامه ندادم و با اشک به چشماش زل زدم
علی رضا : ولت نمیکنم قول میدم عاشقم شی دیگه هم حرف نزن چشمات رو ببند استراحت کن من بالا سرت میشینم
هه! حالم ازت به هم میخوره عوضی نامرد تو هنوز محرم نشدیم منو به زور بوسیدی و معلوم نبود اگر تنها بودیم چه بلاهایی سرم میاوردی حالا دم از عشق و عاشقی میزنی؟ دو بار بهم سیلی زدی نامرد ....
کاش میشد کاش میتونستم این حرفارو بلند بزنم ولی حیف حیف حیف که نمی شد.
چشامو بستم و سعی کردم بخوابم. نمیدونم چقدر گذشت تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای تلفن علی رضا و پشت بندش صدای خودش رو شنیدم
علی رضا : سلام به روی ماهت خانم گل خوبی عزیزم؟ از خریدات راضی بودی؟ . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𖤐⃟♥️••True love stays even in difficult times.
عشقهاي واقعي ميمانند حتي در سخت ترين زمانها.
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_11
علی رضا : عزیزدلم گفتم که کار پیش اومد واجب بود وگرنه تا شب میموندم پیشت الان هم بالا سر مریض هستم شب بهت زنگ میزنم........
مواظب خودت باش گلم خدافظ.
عوضی نامرد پست فطرت اسم مداح امام حسین (ع) گذاشته رو خودش خیر سرش خدااااااایا من گیر کی دارم میوفتم؟
خدا جونم هیچ کاری نمیخوای بکنی برام؟ نمیخوااااااای نجاتم بدی؟ خدااااااااا
چشام پر از اشک شده بود به زور جلو خودم رو گرفته بودم که نفهمه بیدارم خدا لعنتت کنه عوضی.
انقدر شاکی بودم و گله داشتم که نمیدونستم باید چیکار کنم. تا کجا تا کی صبوری کنم؟
از بچگی هر چیزی دلم میخواست هر کاری دوست داشتم انجام بدم به خاطر حفظ آبرو خانواده به خاطر اینکه حرف پشتم نباشه نتونستم انجام بدم؛ نه اینکه خودم نخواسته باشما نه خانوادم نذاشتن.
حالا هم که به زور میخوان شوهرم بدن به همچین آدمی...
نمیدونم چقدر گذشت ولی بلاخره خوابم برد.
با صداهای گنگی بیدار شدم و چشم باز کردم که مامان بالا سرم بود انقدر دوسش داشتم که دلم نمیومد حتی زبونی پیش خدا ازش گله کنم.
مامان گفت دکتر همه چیز رو چک کرده و برگه ترخیص رو داده. با کمک مامان بلند شدم و با هم خارج شدیم.
پدر و مادر علی رضا رو ندیدم و وقتی از مامان پرسیدم گفت تلفن براشون اومده که به شدت مضطرب شدن و عذرخواهی کردن و علی رضا هم بردن.
چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم اون نحس هم رفته.
تو ماشین بابا گفت که گویا چند روزی محرمیتون عقب افتاده و دلیلش رو نمیدونن.
بابا کمی نگران بود ولی چیزی نگفت. رسیدیم خونه مستقیم رفتم تو اتاق و بدون خوردن چیزی انقدر به آینده فکر کردم تا گیج شدم.
فک کنم اثرات سرم و آرامبخش هایی بود که زده بودن بهم که خوابم برد.
سه روزی از این ماجرا میگذشت و تو این سه روز فقط روزی یه بار مادر علی رضا زنگ زده بود و حال منو پرسیده بود و تنها حرفی که به مامان زده بود این بود که مشکل بزرگی براشون پیش اومده و تا وقتی اون رو برطرف کنن من استراحت کنم بعد بیان برای نامزدی
چقدر خوشحال بودم از این بابت و چقدر بابا حرص میخورد و نگران بود هر چقدر هم سعی میکردم نشون بودم ن خوشحالم از این بابت انگار نه انگار . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_12
بلاخره بعد از سه روز ساعت ۹ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد. مامان رفت تلفن رو برداشت و از احوال پرسیش فهمیدیم که مامان علی رضا است. من برام پشیزی ارزش نداشت ولی بابا داشت بال بال میزد بفهمه چی میگن.
مامان که تلفن رو قطع کرد گفت :
زینب خانوم معذرت خواهی کرد و گفت همین الان میخوان بیان خونمون
بابا : الان؟ واسه چی؟ چرا این موقع؟
مامان : فقط گفت یه اتفاقی افتاده که ما به عنوان خانواده عروسشون باید بدونیم.
مامان بعد از زدن این حرف با دست به من اشاره کرد و گفت :
برو اون کت شلوار زرشکیتو بپوش و شال سفیدی بنداز چادر رنگی سفیدت هم فراموش نشه.
دستی هم به صورتت بکش کرمی رژلبی چیزی بزن.
اومدم اعتراض کنم که متوجه شد و پیش دستی کرد اومد کنارم هولم داد به طرف اتاقم و انگشتشو به علامت سکوت گذاشت رو بینیش.
با حرص و ناراحتی رفتم تو اتاق و نشستم جلو آینه بماند که به چه سختی آماده شدم بماند که با بغض لباس مورد علاقمو پوشیدم.
بماند که به خاطر آرایش نکردن کلی حرف از مامانم شنیدم و به زور یه برق لب زدم.
بماند که با قلب شکسته نشستم رو مبل و صدای در شنیدم.
بماند که به زور از جام بلند شدم و سلام کردم.
بعد از سلام کردن با پدر و مادرش خون نحسش با دست گل اومد تو و گل رو گرفت جلوم و گفت :
_با عشق تقدیم به خانوم
عوضی به زور یه لبخند زدم و تشکر کردم که چشمم خورد به یه پسری که پشت سر علی رضا بود و بعد از علی رضا وارد شد.
گستاخانه زل زد تو چشام و سلام کرد من با صدای آروم جوابشو دادم و بعد از سلام علیک همه نشستیم رو مبل ها.
من دقیقا رو به رو اون پسر بودم.
پسر حدودا ۲۷ ساله با قد بلند که من حدس میزدم تا سینه اش باشم. هیکل ورزشکاری از اونایی که هم دخترا دیوونش میشن. هه!
فرصت عاشق شدن هم به من ندادن.
پسر چشم و ابرو مشکی، چشمای درشت و بی نهایت جذاب. بینی متوسط مناسب با صورتش، صورت گرد تمیز بدون یه تار مو. پوست گندمی و لبای قلوه ای مردونه.
زیادی جذاب بود. شلوار لی تنگ آبی پررنگ و پیراهن سفیدش بی نهایت خوشتیپش کرده بود.
یعنی کی بود؟؟؟ . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
♡ مـــاهِ مــن ♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 #پارت_11 علی رضا : عزیزدلم گفتم که کار پیش اومد واجب بود وگرنه تا شب میموندم
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_13
با شنیدن صدای بابای علی رضا دست از نگاه کردن زیر چشمی پسره برداشتم و از فوضولی زیاد گوش سپردم به حرفایی که هر لحظه با شنیدنشون بیشتر تعجب میکردم.
حاج مهدی : مستقیم میرم سر اصل مطلب و دلیل اصلی بودن یهوییمون رو میگم این آقا ( با دست به پسر جذابه اشاره کرد ) پسر بنده هستن
علیسان ما کلا دو تا فرزند داریم هر دو پسر که آشنا و اطرافیان دور از وجود علیسان بی خبر هستن؛
دلیلش هم این هست که من ایشون رو از خونه طرد کرده بودم ولی حالا پذیرفتم و با بودنش کنار اومدم.
این آقا از بچگی عاشق خوانندگی بود ولی من اجازه نمیدادم تا اینکه بلافاصله بعد از تموم شدن درسش معافی گرفت به خاطر یه مشکلی و تا به خودمون بیایم رفت کانادا؛
تا یه مدت حدود ۸ ماه هیچ خبری ازش نداشتیم و خیلی دنبالش گشتیم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت : شما نذاشتید من خواننده شم نخواستید به خاطر آبروتون فکر میکردید خواننده بودن جرمه!
منم فرار کردم الان هم کانادا هستم و اسپانسر دارم ۴ ماه روی صدام کار کردم و ۴ ماه که خواننده شدم،
به حدی زیبا و خوب میخونم که توی همین ۴ ماه سه آهنگ دادم و معروف شدم نیازی هم به کسی ندارم شما هم اگر خیلی ترس از ریخته شدن آبروتون دارید به همه بگید علیسان مرد اسم و فامیلم رو تغییر دادم و تا چند وقت دیگه شهروند کانادا میشم.
بعد از زدن این حرف هم خدافظی کرد ک دیگه خبری ازش نداشتیم.
وقتی فهمیدم خواننده شده به حدی عصبی و خشمگین بودم که اتمام حجت کردم و دیگه به هیچ کس اجازه ندادم اسمی از علیسان ببره.
تقریبا ۴ ماهی که گذشت یه روز که برگشتم مادرش گفت که علیسان زنگ زده و از حالش خبر داده و گفته شهروند کانادا شده.
گفته بود خواننده معروف و محبوبی شده و حالا هر وقت بهش اجازه بدیم میاد برای پا بوسی و رفع دل تنگی.
پا گذاشتم روی حس پدرانم و گفتم دیگه هیچی از علیسان به من نگن!
کماکان مادر و برادرش باهاش در ارتباط بودن تا اینکه علی رضا بهش میگه میخواد متاهل بشه و آقا بعد از . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸