eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.7هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بعد از اون پیام از همه معذرت خواهی کردم و به بهونه خستگی و سر درد رفتم تو اتاق. نگاه های مامان و چشم غره هاش هم برام اصلا مهم نبود. لباسام که عوض کردم رو تخت دراز کشیدم. فردا چجوری صبح زود برم بیرون به چه بهانه ای بپیچونم؟ اگر نذاشتن و علی رضا اومد؟ اصلا آترین چیکارم داره نکنه میخواد بلائی سرم بیاره؟ تابان خیلی خری خواننده معروف کانادا بیاد بلا سر تو بیاره اسکل! فقط میخواد کمکت کنه لگد نزن به بخت خودت. انقدر به این چیزا فکر کردم که خوابم برد تو عالم خواب صدای خدافظیشون رو شنیدم. و دوباره به خواب نازنینم ادامه دادم. ساعت ۷ بود که از خواب بیدار شدم بدو بدو آماده شدم و ۷:۲۷ آروم آروم از در خونه خارج شدم خداروشکر مامان بابا خواب بودن. همین که وارد کوچه شدم بدو بدو رفتم طرف کوچه کناری که سوناتا سفیدی دیدم. جلو در کرمی که دیشب آترین گفته بود قرار داشت مطمئن شدم خودشه با دو خودمو به ماشین رسوندم و سریع سوار شدم. _سلام صبح بخیر سریع بریم تا کسی ندیده همه خواب بودن نگفتم دارم میرم گوشی هم نیاوردم بعدش هم هر چی بشه برام مهم نیست اصلا ارزشی نداره برام. آترین : علیک سلام صبح تو هم بخیر! دختر جون وسط حرف زدنت یکم نفس بکش من نمیپرم وسط تا حرفات تموم نشه عجله نکن آروم باش. خندیدم و راه افتاد تو راه باهم هیچ حرفی نزدیم چشامو بستم و خودمو سپردم به آترین. برام سوال بود آدم به این پولداری چرا باید سوناتا سوار بشه جای بنز؟ تو فکر بودم که با توقف ماشین چشامو باز کردم و کنارمون کافه ای فوق العاده شیک و لاکچری طرح چوب دیدم. آترین : پیاده شو بریم صبحانه بخوریم و حرف بزنیم همه چیز اینجا معرکس _از کجا میدونی تو که خیلی وقته نیومدی ایران! آترین : از اونجایی که این کافه ماله دوستمه و هر کسی اینجا نمیاد حالا پیاده شو کوچولو _ایش من کوچولو نیستم آترین : هستی عزیزم شک نکن با تعجب نگاهش کردم؛ به من گفت عزیزم؟ واقعا؟ آترین . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
Beauty fades with time, but personality is forever! زیبایی با گذر زمان کمرنگ می شه، ولی شخصیت آدم ها هميشگيه!
من مانده ام ز پا ولی آن دورها هنوز نوری‌ ست،  شعله‌ای ست خورشیدِ روشنی ست که می‌خوانَدَم مدام اینجا درون سینه‌ی من زخم کهنه‌ای ست که می‌کاهَدَم مدام... 💫
چند ثانیه به این متن فکر کن! "امیدوارم هر جا که میروی؛ یک نفر مثل خودت سر راهت باشد" این جمله میتونه زیباترین دعای خیر یا بدترین نفرین ممکن باشه بنگر که برای تو دعاست یا نفرین
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 آترین : این طوری با این چشات نگام نکن، عزیزم تیکه کلامه بنده هست؛ حالا افتخار بده خانم و بیا وارد کافه بشیم. _من تیپم مناسب اینجور جایی نیست مشکلی نداری؟ میخوای نریم؟ اگر یکی بشناستت با دختری به تیپ من زیاد جالب نیستا! آترین : تیپت چشه؟ خیلی هم خوبه اصلا حرف دیگران مهم نیست که بیا بریم تو گرسنمه دختر. با تعجب نگاهش کردم و دیگه چیزی نگفتم؛ قدم به قدم باهم وارد کافه شدیم. طرح چوب بود هم بیرونش هم داخلش و با رنگ های قرمز روشن کرده بودن فضارو. تخت های کوچیک کوچیک با قالی های قرمز. فضای کوچیک و دنجی بود؛ به جز دوتا تخت بقیه اش خالی بود. تا به خودم بیام همون دو تخت تمام افرادش برای ما یا بهتره بگم آترین از تخت بلند شدن و ایستادن. آترین با همشون سلام احوال پرسی کرد ک با یکی از دخترا به درخواست دختره عکس گرفت. بعد اومد کنار منی که هاج و واج دم در ایستاده بودم دستم رو گرفت‌. منو با خودش کشید سمت یکی از تخت ها که آخرین بود و ته و پشتش یه پنجره کوچیک داشت. وقتی نشستیم آروم پچ زدم : _چرا دستمو گرفتی؟ تو نامحرمی برای من آترین خنده ای کرد و گفت : _بیخیال دختر جون تو جای بچه منی محرم نامحرمی رو موقعی قبول دارم که جای بچم نباشی و حسی بهت داشته باشم تو هم از این تفکرات نداشته باش گارسون که اومد بعد از کلی احوال پرسی با آترین سفارش گرفت. آترین صبحانه مخصوص کافه رو سفارش داد. هر دوتا داداش هم صبحانه مخصوص میخوردن دس خوش. گارسون که رفت گفتم : _خب دلیل دعوتت؟ و دلیل اومدن من؟ نمیخوای حرف بزنی؟ قطعا نیومدیم فقط صبحانه بخوریم آترین : آفرین تو چقدر باهوشی دختر جون. بعد با انگشتش آروم زد به سرم و ادامه داد : _دیشب هم بهت گفتم میدونم تو به این وصلت راضی نیستی و راهی جز پذیرفتن نداری ولی اگر خودت به من بگی و مطمئنم کنی که نمیخوای و همه کاری کردی . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 _چرا و به چه دلیل باید بهت اعتماد کنم؟ آترین : چرا و به چه دلیل نمیتونی اعتماد کنی؟ _از کجا معلوم... نذاشتم حرفم تموم شه و گفت : _یکم عقل نداشته ات رو به کار بنداز بچه جون من خواننده معروف و محبوب کانادا چرا باید بخوام سر تو یه الف بچه رو شیره بمالم یا گولت بزنم یا هر چیز دیگه ای؟ بازم با تردید نگاهش کردم که گفت : _تا الان خواستم کمکت کنم اما از الان به بعد به من ربطی نداره صبحونه رو که بیارن می خوریم و میریم انشالله با داداشم خوشبخت بشی. بعد از زدن این حرف روشو کرد سمت گارسونی که داشت میومد به طرف تخت ما و سینی بزرگی دستش بود. بی هیچ حرف و نگاهی به من از گارسون تشکر کرد و شروع کرد به خوردن صبحانه. ولی واقعا چقدر من خنگم! آخه چرا باید گولم بزنه یا به دروغ بخواد بهم نزدیک بشه؟ خب که چی بشه؟ خاک تو سر خنگ بدبختت تابان که لگد زدی به بخت برگشته خودت. زود جمعش کن تا نزدم تک صورت جلو همه این آدما خاک تو سر خنگ! آترین : چرا نمیخوری؟ بخور سریع تموم کنیم برگردیم. _میشه حرف بزنیم؟ آترین : الان داریم چیکار میکنیم به نظرت؟ _نه! راجب اون مسئله خواستن و نخواستن برادرتون و اجباری بودن نبودن این ازدواج حرف بزنیم. آترین : من حرفی ندارم؛ حرفی داری می شنوم! زهرمار، لوس مسخره اه! حیف کارم گیره حیف وگرنه یکی میزدم تو سرت صدای... آترین جفت پا پرید وسط تفکراتم و گفت : _نه حرف میزنی نه میخوری چند چندی با خودت بچه جون؟ داداش مارو باش کیو میخواد بگیره. _راستش من اصلا نمیخوام ازدواج کنم اگر یه روز هم بخوام آدمی مثل برادر شما رو نمیخوام که ادعای دین و مذهب میکنه ولی با صد نفر در ارتباطه، آدمی که ۱۳ سال از من بزرگ تره و دست بزن داره، آدمی که الان با وجود رسمی تر شدن رابطه من و خودش هنوز دنبال دخترای دیگست، از همه مهم تر من آدم مذهبی نمیخوام من . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
من رفته ، ما بی ما شده بود. زیبایی تنها شده بود. هر رودی ، دریا، هر بودی ، بودا شده بود... 👤سهراب سپهری 🌱 🌙
من پری کوچک غمگینی را می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین می‌نوازد آرام ، آرام! پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می‌میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد... 👤فروغ فرخزاد 🍁 💛🎼
شب سرشاری بود. رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت! دره‌ مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.... 👤سهراب سپهری 🌱 🌙 💛🎼
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 _از همه مهم تر من آدم مذهبی نمیخوام، من تو خانواده مذهبی بزرگ شدم خانواده ای که به من اجازه خریدن یه لباس خواب نمیدادن چون میترسیدن، میگفتن زشته عیبه خجالت بکش؛ من اجازه پوشیدن لباس رنگ روشن نداشتم و ندارم چون از نظر خانواده من جلب توجه میکنه، پسرا بد نگاه میکنن و بقیه پشت سرم حرف میزنن. خانواده من شور همه چیزو درآوردن و اغراق نمیکنم اگر بگم یه روز قطعا از دستشون فرار میکنم. بعد از زدن این حرفا سرمو انداختم پایین و بی صدا شروع به لقمه گرفتن کردم. نمیدونم چقدر سکوت بینمون حاکم بود؛ نمیدونم حرفام چقدر اثر داشت؛ حتی نمیدونم چرا اینارو به آترین گفتم ولی پشیمون نیستم. آترین بلاخره سکوت رو شکست : _میخوای فرار کنی از دست خانواده ات؟ میدونی بعدش بهت انگ دختر فراری میزنن؟ _الان که نمیتونم ولی اگر یه روز بتونم حتی اگر هزار جور حرف پشت سرم بزنن حتی اگر آبروی خانوادم بره برام مهم نیست. پدر و مادر من دیدن بر اثر شوک عصبی راهی بیمارستان شدم، میدونن راضی به این وصلت و ازدواج نیستم ولی به فکر خودشونن؛ چرا من به فکر خودم نباشم؟ آترین : همه تلاشتو کردی برای نپذیرفتن؟ _کاری نمونده که نکرده باشم، بخدا من اگر با علی رضا ازدواج کنم هیچی ازم نمی مونه هیچی! ناااابود میشم آترین. ناخود آگاه اسمشو صدا زدم، سرمو آوردم بالا و با اشک زل زدم تو چشای مشکی آترین. آترین : امشب میاید خونه ما؛ کمکت میکنم به یه شرط! _چی؟ هر چی باشه قبوله! آترین : به شرط اینکه جا نزنی! _هر جوری باشه هستم فقط منو از دست اینا نجات بده خواهش میکنم. آترین . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی ، پدرم از پی تو تند دوید ، و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه ؛ پدر پیر من است من به تو خندیدم .. تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم . بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک! .. دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ..
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 آترین : صبحانه ات رو بخور تا برگردیم. با تعجب نگاهش کردم؛ خواستم چیزی بگم که انگشت اشاره اش رو به حالت سکوت روی بینیش قرار داد و دهنمو بست. با هزار جور فکر صبحانم رو تموم کردم و با آترین بعد از حساب از کافه خارج شدیم. بی صدا سوار ماشین شدیم و بی صدا منو رسوند سر کوچمون. بدو بدو به طرف خونه رفتم، چون کلید داشتم سریع در رو باز کردم و رفتم تو که صدای علی رضا آوار شد رو سرم : علی رضا : یعنی چی که رفته هنوز نیومده؟ یعنی چی که تلفن همراهش رو نبرده؟ شما که مادرشین نباید بدونین صبح زود کجا رفته؟ اصلا چرا باید بی خبر بره؟ نکنه... مامان : علی رضا بس کن دیگه من به دخترم بیشتر از چشام اعتماد دارم مطمئنم جای دوری نرفته یا برای رفتنش دلیل داره؛ دخترم زندانی نیست که! لابد نگفته چون ترسیده باباش از ترس آبروش اجازه نده. هر وقت اومد میفهمیم دیگه هم داد نزن. بابا : آره بایدم برای آبروم بترسم از کجا معلوم همین الان ... مامان : بسه، همینکارارو کردی همین حرفارو زدی که دخترم افتاد رو تخت بیمارستان، که شوک بهش وارد شد. بسه دیگه بسه! _سلام بابا : معلوم هست کدوم گوری بودی هان؟ صبح زود کجا پا شدی رفتی؟ اصلا با اجازه کی رفتی چه کاری داشتی که ما خبر نداریم؟ مگه قرار نبود صبح علی رضا بیاد دنبالت برید دنبال خریداتون؟ _بابا لطفا سر من داد نزن، کار داشتم که رفتم نترس آبروت رو هم نبردم؛ در ضمن دیشب به این آقا گفتم صبح باهاش نمیخوام برم حالا خودش پاشده اومده به من مربوط نیست. بعد از زدن این حرف ها بی توجه به نگاهای متعجبشون رفتم تو اتاق و درو قفل کردم. اولین بار بود که جواب بابامو دادم و اصلا پشیمون نیستم. تا ظهر هم نمیرم بیرون . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸