May 11
🌸🌸🌸🌸✨
🌸🌸🌸✨
🌸🌸
🌸✨
🌸✨
* مقدمه *
با کدامین
اشک میشود رد پای تو را
از میان دل پاک کرد
به راستی با کدامین دل می شود
دلتنگت نشد
و دوست داشتنت را
دست فراموش سپرد
فراموش کردن تو چیزی شبیه ماه است
که با هیچ دستمالی
از پشت شیشه ی اتاقم
پاک نمی شود
کاش برگردی و دریچه ای از شادی به رویم گشایی؛ کاش باشی و ماه تابانم شوی.....
شمارو دعوت میکنم به خواندن رمان زیبا و جذاب
ماه من
🌸✨
🌸🌸✨
🌸🌸🌸✨
🌸🌸🌸🌸✨
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_1
کنار تخت نشستم و با غصه به لباسای روی تخت نگاه کردم، لباس هایی که چند سال بود آرزوی داشتن یکیش رو داشتم و به خاطر عقاید مسخره خانواده؛ به خاطر آبروی بابام اجازه نگاه کردن بهشون رو هم نداشتم و حالا!
حالا به خاطر حفظ آبروی بابام انواع و اقسام مدل ها و رنگ هاش روی تخت قرار داشت.
هه!!!
لباس خواب کوتاه تا رون تمام تور سفید، لباس خواب دکلته بلند و لَخت که روی سینه اش نگین کار شده بود تاپ دکلته و شورتک لی، لباس خواب صورتی رنگ کوتاه بلند که همه جاش تور بود به جز روی سینه و یه شورت توری ست داشت.
انواع لباس زیر های ست طرح دار، صورتی، قرمز، مشکی، نارنجی، عروسکی، اسفنجی و و و .....
من تابان ستوده ۱۷ ساله تک فرزند حاج محمود ستوده قراره به اجبار با مردی ازدواج کنم که ۱۲ سال ازم بزرگتره و مداحه. مجبورم چون از نظر خانواده خدا پیغمبر حالیشه؛ چون مداح امام حسین (ع)؛ چوووووون انقدری پولداره خودش و خانوادش که هیچ کس دست رد بهش نمیزنه
حتی!!!
اولین قطره اشکم اومد پایین، رسید به دومی، سومی، چهارمی که در اتاق یهو باز شد. با عجله دستی به صورتم کشیدم و چرخیدم که علی رضا رو دیدم.
کسی که تا چند روز دیگه قرار بود بشه شوهر من هه!!!
حالم از قیافش، تیپ و یقه بسته آخوندیش، پیراهن سفید و شلوار پارچه ای مشکی گشادش، ریش های نامرتب بلندش ب هم میخورد.
نگاهی بهش انداختم و خواستم بلند شم که دستشو گذاشت رو شونم.
هیییین نسبتا بلندی کشیدم با عصبانیت گفت :
_زهرمار چته انگار جن دیدی؛ غریبه نیستم که دو روز دیگه محرم میشیم چند روز بعدشم رسمی زنم میشی سعی کن عادت کنی.
با غیض به چشماش نگاه کردم که دیدم نگاهش میخ شده روی لباسا. از خجالتم دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو ببلعه؛ نگاهمو ازش گرفتم خواستم بلند شم که . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_2
دوباره دستشو گذاشت روی شونم و مجبورم کرد سر جام بشینم. یکم ترسیدم ولی تمام تلاشمو کردم که نفهمه، دستشو به زور از روی شونم برداشتم و گفتم :
_دست نزن به من وگرنه ...
علی رضا : وگرنه چی کوچولو؟ چند روز دیگه که زنم شدی ببینم جرائت میکنی اینطور حرف بزنی، زبونتو میبرم اگه گفتی با چی!
دلم گرفت جوابی بهش ندادم که خود نحسش ادامه داد :
روی تخت نشست ولباس خواب کوتاه رو گرفت دستش.
نگاهی بهش انداخت و گفت :
_پااشو پااااشو اینو بپوش چادر و لباسای گشاد قایم کردی؛ اصلا ببینم تو اندام هم داری؟ نکنه پوستت تیره هست و با کرم خودتو سفید نشون میدی؟
وقتی دید همینجوری فقط نگاهش میکنم گفت :
_بهت میگم پاشو بپوش ببینم توی تنت
_خیلی بیشعوری خیلی پستی عوضی من نمیخوام با تو ازدواج کنم.
بعد زدن این حرف ازجا بلند شدم که با عصبانیت از رو تخت اومد پایین اومد سمت من؛ یهو هولم داد و چسبوندم به دیوار. یه دستشو گذاشت روی شونم و با اون یکی دستش خشن چادر و روسری رو از سرم کشید.
خواستم جیغ بزنم که یهو با حرص موهامو کشید.
از درد سرم و تحقیر شدنم اشک توی چشمام جمع شد. برای هزارمین بار پدرمو لعنت کردم اما اینبار فرق داشت
فرقش تو این بود که از ته دل لعنتش کردم.
به زور از خودم جداش کردم بدو بدو روسری و چادرمو انداختم روی سرم و تا به خودش بیاد از در اتاق زدم بیرون.
سریع رفتم تو آشپزخونه و زل زدم به مادری که با ذوق داشت شیرینی هارو توی ظرف میچید . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸