🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹🎀🌹
🔰حکمت 56 نهج البلاغه
✳️وَ قَالَ (علیه السلام): الْغِنَى فِي الْغُرْبَةِ وَطَنٌ، وَ الْفَقْرُ فِي الْوَطَنِ غُرْبَةٌ.
🔰تهيدستى و تنهايى (اخلاقى، اجتماعى):
✳️و درود خدا بر او، فرمود: ثروتمندى در غربت، چون در وطن بودن، و تهيدستى در وطن، غربت است
✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
#نهج_البلاغه ⭐️
@mahdavi_tebyan
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خداےخوبـم💛
#محظاستورے📲
#ادمیݩســاز✋🏻😎
کپی آزاد✅✅ فقط اسم کانال حذف نشه که رضایت نداریم🙃😇
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
هدایت شده از تبادل شبانه صبور باش لف نده!
🌸🌱بسم الله الرحمن الرحیم
⭕️سلام.ادمین تبادلات میشم رایگان😍
⭕️آمار اکثر چنلها بالاست اما محدودیت آمار نداریم☺️
⭕️ویو بنر+جذبتون بالا😮✨
⭕️جهت نظم بنرها و کم شدن طول دوره تبادلات تنها تعداد محدودی کانال #اخلاقی با بنر #اخلاقی پذیرفته میشه❌
⭕️جهت ثبت کانال خود هرچه سریعتر به آیدی پایین مراجعه کنید😱
@Dr_delaram
#ممکنه_پاسخگویی_با_تاخیر_باشه
💠برای کانالهای +500 و +1K شرایط ویژه در نظر گرفته شده😁💫
🔴تبادلات فقط بصورت شبانه است‼️
🌱`💕🦋•°
ღ یا مَن یُعْطےمَن لَم یَسئَلهـُ🌿💚
_اےخدایۍکہ🌻✨
نَخواسته هم مےبخشے🍓♥️
🌿💖
#خداےخوبم💛
ما
فڪࢪ میڪنیم
خــدا
ماڕا از بالا میبیند . . .
اما
حقیقټ این است ڪہ اوღ ماڕا از دࢪۅݩ میبیند:))…!
#خداےخوبم💛
#پروفایل✌️🏻
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
martin-czerny-pain(1).mp3
8.85M
واگࢪهزارنفر ❴صابر❵ باشنڊ
بہ فرمان خـღـدا بࢪدوهزاࢪ نفر
چیرھ مے شوند.....🍃🧡:))
#نور 🌱 سورھ انفال آیہ ۶۶
#موسیقی 🎶🎵
#بی_کلام
#خداےخوبم💛
#پیشنہاد_ویژه💯
#قفلے 🔓
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
هدایت شده از ♡^|پاےمڪتب حاج قاسم|^♡
دلتنگم❣
و دیدار ٺۅ ღ درمان من است:))
بےرنگ رُخت زمانہ...
زندان من است . . .
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#دلتنگی
#مرد_میدان
#شایداسٺوری🌱
ღ↬| @Deltange_o_o |↫ღ
رفقاجآن😍🌱
درستہ ماهم مثل همہی ڪانالهاےدیگہ بࢪاے پستهامۅݧ زحمت میڪشیم:)🌸🌿
اما با ڪپۍڪردݩ مشڪلےنداریم چون هدفموݩ نشࢪ معارف اسلامی هست😇
پس کپی ڪنید اما گاهےبا فوروارد لبخند ڕۅ ࢪوےلبانمۅن بیارید☺️♥️
#یاحق🖐🏻
#ادمیننویســ
شرایطمونھ↻"ڪپے و تبادڵ"
@Penhaan◎_◎
...
🌅 تعجب نکن که نفسی در اثر قرب فرایض و سنن، به نور الله روشن شود که متصل به عالم ربوبی شده و متخلق به اخلاق الله و متصف به صفات الله؛ آنوقت بقدرة الله کار می کند؛ بِسَمعِ الله می شنود؛ بِعَین الله می بیند ...
پس صفات خودیّتش رفته و متصف به صفات حق است... به سمع خدا می شنود و به چشم خدا می بیند و به زبان خدا می گوید و به دست خدا می گیرد و به پای خدا می رود.
یعنی لاإله إلا الله وحده و حده وحده
که یکتای در ذات، صفات و افعال، همه حق است.
#استاد_سمندری
#سخـنبزرگان🕊
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
مݩ ۅ مےخانہ ڪجا
حالِ نگاھ ٺۅ ڪجا؟؟!
ڪہ نداڕد بشرے حالټ چشماݩ ٺۅ را . . .
#پروفایل✌️🏻
#دلنویسـ💔
#ࢪهبࢪانـــہ✨🌸
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
...
شبے بی یاد زلفت صبح کࢪدن قسمٺ ما نیسݓ
پریشانێ چرا دسټ از سر ما برنمےداڕد؟ :)
#دلنویسـ💔
#محبوبم... ❤️
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
[🕊🖤]
اين عبارٺ چہ بلند اسٺ ڪہ گفتے كوتاه
پسرانم همہ قربان اباعبدالله...💔
#وفات_حضرت_ام_البنین 🏴
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
_'❤️`🌻°…>
#ࢪهبࢪانـہ✨🌸 #حاج_قاسم 🌙✨
زینـبسلیمانےمیگہ:::
حضـࢪټآقا💕🍃
حڪم⇩
رگِگردݩحاجقاسـمرۆ داشت! :)
_بہخودموݩ بیاییم! . . .
∞•|مــ🌙ــاهپنہــاݩ|•∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
خدا از زبان ریاضی 😍🤔
یکی حواسش بهت هست...
#خداےخوبــم💛
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـشم
✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقطـ صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست فقط) و من منفجر شدم فقط چی؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکردمثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کردشما چی میخواین از ماا..هان ؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی همین دانیال نترسید و شد یه مسلمون بد اخلاق یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست میبینی همه تون عوضی هستین
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها
چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر فقط به دل خودم!!
و من گفتم از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد... جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با
🍂🌼🍂🌼🍂
✍عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند سارا بپوش بریم و من گیج:چی شده؟ کجا میخوای منو ببری؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بودحالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟کم کم عادت میکنی این تازه اولشه یادت رفته، منم یه مسلمونم راست میگفت و من ترسیدم دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید آنجا دلها یخ زده بود
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟ ازتون بدم میادو او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی میخوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: خوش اومدین داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هــفتـم
✍چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن از آرامش اتاقش از خواهر و برادرهایش.از پدر و مادر مهربان ومعمولیش از درس و دانشگاهش از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند.همه و همه قبل از مبارزه...
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت ،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت وقتی از درماندگی اش گفت : دلم لرزید....
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده.
و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست و من چقدر از بهشت ترسیدم یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟ وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم، چقدر فضایش سنگین بود.
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: سارا حالت خوبه؟آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق..
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:واسه امروز بسه اما لازم بود..روز بخیر
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال.با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی
🌿🌺🌿🌺🌿
✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود.
ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد.معلوم هست کجایی؟ گوشیت که خاموش از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی و با مکثی کوتاه: سارا خوبی؟ و اینبار راست گفتم که نه که بدتر از این هم مگر می شود بود؟عثمان خوب بود نه مثل دانیال اما از هیچی،بهتر بود..
پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم و من ماندم خیره و شنیدم :همه چی درست میشه و ای کاش راست میگفت عثمان می گفت و من نمی شنیدم یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشداو خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر.
چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ولی هر چه میگشتم،دلیلی وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
ماهـِ پنهان
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هــفتـم ✍چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند ش
پارت ۶ و ۷ رمان جذاب #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا☕️
پارت اضافه برای جبران دیشب هست😁
بازم ببخشید