eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •شـروط:🌸 •| @Penhaan |• . . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
📣📣📣📣📣 اگه‌این‌اتفاق‌توی‌کشورهای‌💣 خارجی‌بودمثل‌بمب‌صدامیداد. حتمابخونین‌قشنگه...🔮 چندروزی‌بودکه‌هرچندساعت پیرزنی‌با۱۱۰تماس‌میگرفت‌و ساعت‌رو‌میپرسید...⏰ میگفت‌قرص‌دارم‌بایدبخورم نمیدونم‌ساعت‌چندهستش‌با تلفن‌های‌دیگه‌هم‌تماس‌میگیرم فکرمیکنن‌دارم‌مسخره‌میکنم‌و جواب‌نمیدن...☹️😔 بچه‌های‌مرفوک‌آدرس‌پیرزن‌رو گرفتن‌ویه‌واحدگشتی‌اعزام‌کردن به‌منزل‌ایشون.🚓 وقتی‌رسیدن‌دیدن‌پیرزن‌درمنزلی ساده‌زندگی‌میکنه‌وسوادهم‌نداره فقط‌بلده‌شماره۱۱۰روبگیره...📞 ساعت‌مصرف‌قرص‌های‌پیرزن‌رو پرسیدن‌ویادداشت‌کردن‌وبرگشتن. ازاون‌دراتاق‌مرفوک‌یک‌برگه‌نصب کردن‌وسرساعت‌مصرف‌قرص‌ها باایشون‌تماس‌میگیرن‌میگن‌مادر جان‌الان‌وقت‌قرص‌صورتیه‌هستش. وهربارکه‌نگهبانهاعوض‌میشن‌به نگهبان‌بعدی‌تاکیدمیکنن‌که‌فراموش نکنی‌زنگ‌بزنی‌پیرزن ‌قرصهاشوبخوره...💊 مرفوک:مرکزفرماندهی‌وکنترل ❤️ ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
✌️🏻 😎 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
✌️🏻 🦋 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود.. و به هر قیمتی تنها را میخواست که دیگر از چشمانش .😥 درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت..😣و دلم میخواست فقط به خانه برگردم.. که دوباره صورت روشن 🌸آن جوان🌸 از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده🏃‍♂ که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد... با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان🧕 وارد شود.. و همچنان اطراف را مبادا کسی سر برسد... زن پیراهنی سرمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود،کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد _من سمیه هستم، زنداداش 🌸مصطفی🌸. اومدم شما رو ببرم خونه مون. سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید _یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!😊 من و سعد🔥هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را تا من باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با _✨بسم الله.. ✨ شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند..و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت😖 و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم... از درد و حالت تهوع لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر ✨یاالله ✨پیراهن سرمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، 🌸مصطفی🌸 جلو افتاد... ادامه دارد.... 🌹نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه اش به ما نیفتد.. و من در آغوش 🔥سعد🔥پاهایم را روی زمین میکشیدم... و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است... 😥 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی..😦 و گوشه ای دیگر جعبه های گلوله.. نمیدانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و 🌸مصطفی🌸 میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند.. که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد _سریعتر بیاید!😠 تا رسیدن به خانه، در کوچه های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید،.. هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد... به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده.. 😣 و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی هوشی روی همان بستر سپید افتادم.😣😖 در خنکای شب فروردین ماه،... از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده😣 و سمیه🌹 هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت.. و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد _شما اینجا چیکار میکنید؟😠 شاید هم از 🔥سکوت مشکوک سعد🔥 فهمیده بود به به این شهر آمده ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید _چرا نرفتید بیمارستان؟😠 صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادر شوهرش بهانه تراشید _اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!😊 و سعد از اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد _دکتر تو مسجد بود...😏😏 و مصطفی... ادامه دارد.... 🌹نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست _کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴٨ساعت تو مسجد درست کرد؟😠 برادرش اهل درعا بود.. و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه اش را از پشتی گرفت.. و سر به شکایت گذاشت _دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!😐 و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد _البته قبلش وهابی ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه ها رو تو 🔥مسجد عُمری🔥 تحویل گرفتن! سپس از روی تأسف سری تکان داد.. و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد _دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!😕😔 از چشمان وحشت‌زده سعد🔥میفهمیدم از در این خانه شده که مدام در جایش میجنبید.. و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود _اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه دارن نه شهر رو به میکشن! و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد.. که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد _میدونی کی به زنت شلیک کرده؟😠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید،.. دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم..که صدایش در گلو گم شد _نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس... ادامه دارد.... 🌹 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا