🌿🌷✨🕊
💫
#تلنگرانہ💡
#خداےخوبم💛
یکی از فرق های انسان با
خدا این است که✨🌈
انسان تمام خوبیها را با یک
بدی فراموش می کند،💔
ولی خدا تمام بدیها را با یک
خوبی فراموش می کند.🦋🕊
☀️🌈یه جایی که اصلا فکرشو نمیکنی خدا یه گُل 🌷میکاره وسطِ باغچه غمات، مطمئن باش
o((*^▽^*))o
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
♨️پاسخ فردوسی به ژاژ خواهی رجب اردوغان .. 👊🤓🇮🇷
شنیدم "رجب "مرد تیره روان
همی برگشاده به یاوه زبان
به باکو سخن رانده آن گوژ پشت
که باید بکوبی دهانش به مشت
سخن های ناساز او کرده ساز
تهی دیده میدان، زبان کرده باز
بیاورده نام ارس بر زبان
طمع کرده بر آذرآبادگان
نشسته چو گرگان کنون در کمین
که آشوب گردد در این سرزمین
به صهیونیان در نهان داده دست
که آرد به خاک نیاکان گسست
بهسر پخته بیهوده سودای خام
نداند پر از شیر باشد کنام
که گر دست یازد به ایران زمین
کَنَد گور خود را در این سرزمین
زدولت اگر خلق گشته پریش
ولی مهر دارد بر این خاک خویش
که ایران برای همه مادر است
که مادر به فرزند تاج سر است
نداند که گُردان ایران زمین
برآرند بنیاد دشمن به کین
همان به که خاموش گردد "رجب"
ز خاک وطن کم نشاید وجب
که ایران زمین تا ابد زنده باد
همی دشمنانش سر افکنده باد..
👌😎👊
#اردوغان_غلط_کرد 👊
#ایران_من❤️
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
•﷽•
✨...و هنگامے کہ دلتنگ شدے بہ آسمان نگـــــاه کن...✨
#سیدالمتجبین🌸💫
#امیرالمومنین❤️🌱
#بک_گࢪاند💜
#حیدرےام🕊
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🕊 آدم خوبه
بوی عطࢪ بده ولے این ڪه
وجود آدم عطࢪ#حسین ع بگیࢪه
ی حس خاصه🕊
دلتنگحࢪم...
#حسیݩجانم❣
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
ماهـِ پنهان
•﷽• ✨...و هنگامے کہ دلتنگ شدے بہ آسمان نگـــــاه کن...✨ #سیدالمتجبین🌸💫 #امیرالمومنین❤️🌱 #بک_گࢪاند💜
یادمہ از بزرگے شنیدم کھ می گفت:
هر وقت چشمت بہ نامحرمے افتاد،نگاهت ࢪا بہ آسمان بدوز تا در هاے حکمت برویت باز شود...🌱
#سخـنبزرگان🕊
#تلنگرانہ💡
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوهجده
سقوط شهرک های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود...
محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار💣 میلرزید..
و مصطفی به #عشق_دفاع_ازحرم حضرت زینب(س) جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود...
دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت..
و دیگر به زندگی زیر سایه #ترس و #ترور عادت کرده بودیم،.. 😕😥
مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود..
تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند..
و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد...
😍شب عید قربان😍 مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای🍘🍥 پخته بود.. تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.☺️😋
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته...
و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده...
که چشمان پُر چین و چروکش میخندید بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد😄
_پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟😄💍
جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده..🙈
و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم...
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت
_اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!😊
و اینبار انگار شوخی نکرد..
و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند..
که با محبتی عجیب محو صورتم شده
بود و پلکی هم نمیزد...
گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت...🙈
که
مادرش زیر پای من را کشید
_داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!😊
موج احساس مصطفی از همان...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدونوزده
از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید..
و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد
_مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟😁
و محکم روی پا مصطفی کوبید
_این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! 😁زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!😜
کمکم داشتم باور میکردم..
همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند..☺️🙈
که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید
_من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!😊😄
بیش از یک سال در یک خانه..
از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،.. بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم..
و باز امشب دست و پای دلم میلرزید...
دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید..
و او همه احساسش در #نگاهش👀❤️ بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد...
ابوالفضل کار خودش را کرده بود..
که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد
_من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.😊
و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید😧 و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد
_منم میام!🤭😧
از اینهمه دستپاچگی،...
مادرش خندید😄 و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد
_داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟😉😁
از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم.. 😅🙈
و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست..
که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·