eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •شـروط:🌸 •| @Penhaan |• . . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
باغ حرم ٺۅ گلشن رضۆاݧ است،،، قم،، جلوه اے از تجلۍ ایماݩ است بین حرم ٺۅ و امامِ هشتم بین الحرمین ڪشور ایران است : ) . . . 🤲🏻 عزیزاےدلم در حڕم حضرت معصۅمہ‌‌"سلام‌الله"دعاگۆٺون بودم🌻✨ •●❥❥ @Mahepenhanamm
فرخنده میلاد مبروک...🌿🌸 🕊 😍 •●❥❥ @Mahepenhanamm
💚فـــرخنده میــلاد مبــروک...💚 🙃😇 😍 •●❥❥ @Mahepenhanamm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨فرازی از صلوات نامه برچهارده معصوم ،ابن عربی، 🌸صلوات بر امام جوادعلیه السلام: 🌸 💠صلوات الله وملائکته وحمله عرشه و جمیع خلقه من أرضه و سمائه ...‌ 🔸و علی بابِ اللهِ المَفتوحِ و کتابِهِ المَشروحِ ، 🔹 ماهیَّهِ الماهِیّاتِ ، مُطلَقِ المُقَیَّداتِ ، سِرِّ السِّریّات المَوجودِ فی ظِلِّ اللهِ المَمدود ، 🔸المُنطَبِعِ فی مِرآتِ العِرفانِ ، المُنقَطِعِ مِن نَیلِهِ حَبلِ الوُجدانِ ، 🔹 غوّاصِ بَحرِ القِدَم ، مَهبِط الفَضلِ و الکَرَمِ ، حامِلِ سِرِّ الرَّسولِ ، 🔸مهَندِس الأرواحِ و العُقولِ ، أدیبِ مَعلَمَهِ الأسماء و الشُّئون ، 🔹قهرَمانِ الکافِ و النّونِ ، غایهِ الظُهورِ و الإیجاد ، 🌸 محَمَّدِ بنِ علیٍّ الجواد ، علیهِ الصَّلوةُ و السَّلام. 🌸 شرح مناقب ،محی الدین ابن عربی،فصل یازدهم،ص ۱۵۱ 💚 🎉🎊🎉🎊 😍 •●❥❥ @Mahepenhanamm
غیࢪ درگاه شما کجا گنه کار خرند؟؟؟ به خدا هیچ کجا باب جوادت نشود... و خداوند ماراازخاک‌پاےشما وباحبّ‌شماسرشته است... 💔 🎉🎊🎉🎊 💚 ✌️🏻 😍 •●❥❥ @Mahepenhanamm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرسیدند: فرق کریم با جواد در چیست؟ فرمودند؛ از شخص کریم همینکه درخواست ‌کنید به شما عنایت میکند ولی« جواد »خود به دنبال سائل‌‌میگردد تا به او عطا کند ..😍 امشب جلوی چشـــم باشید😊🌸🤲 •●❥❥ @Mahepenhanamm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ‌ پیدا کردنِ‌ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ‌ ایرانی اش هماهنگ کند عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم انگار حالا باید به شنیدنِ‌ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید گوشیم زنگ خورد، یان بود میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی چاره ایی نبود من اینجا کسی را نمیشناختم پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم مدتی گذشت مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه خاطرات دانیال عطر قهوه شیشه ی باران خورده و عریضِ‌ کافه ی محلِ کارِعثمان اینجا فقط عطرِ‌ نانِ‌ گرم بود و چایِ‌ مسلمان طلب گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم،‌ بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید بلند و با صدا اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ‌ یادگیری زبانِ‌ فارسی بود یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم چند روزی به پیشنهادش فکر کردم بد هم نمیگفت هم زبان مادری را می آموختم هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم نوعی فال و تماشا یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ‌ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین پیرزن پرستار آن  در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد  دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ‌ طلاییم را میپوشاند ماشینِ ارسال شده از آ‍‍‍‍‍‍ژانسِ‌ محل در هیاهویِ‌ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ‌ ظاهری مردم مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند پس آن ازدحامِ زنانِ‌چادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه بو کشیدم عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ‌  شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم آبرویی بالا انداخت نازی نازی بیا ببین این دختره چی میگه من که زبان بلد نیستم نازی آمد با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد چشمانم را بستم دانیال زنده شد خاطراتش خنده هایش مهربانی هایش اخمهایش صوفی اش خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم.. پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم با صدا میخندید و با کسی حرف میزد دراتاقی که دربِ‌ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد کمی چرخید نیم رخش را دیدم آشنا بود زیادی آشنا بود! و من قلبم با فریاد تپید ⏪ ... 🍃🌺 •●❥❥ @Mahepenhanamm ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼