eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •شـروط:🌸 •| @Penhaan |• . . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻امام‌حسین‌ «علیه‌السلام» فرمودند: «اَلْبُكَاءُ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ نَجَاةٌ مِنَ النّارِ»🌺 «گريه از ترس خدا، باعث نجات از آتش جهنّم است»🌸 🍁
🕋🦋زیارت مجازی امام علی↓ 💠imamali.net/vtour 🕋🦋زیارت مجازی امام حسین↓ 💠app.imamhussain.org/tour 🕋🦋زیارت مجازی امام رضا↓ 💠tv.razavi.ir/VR/2/#s=pano11246 🕋🦋زیارت مجازی سردار حاج قاسم سلیمانی↓ 💠soleimany.ir/tour/ ملت امام حسینیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🌿✨› فکر ڪڕدے خــدا واقعا رها‌ټ ڪردھ ⁉️ معلومہ ڪہ نه :)) 💛 ✌️🏻 💪🏻 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁 بگذارید‌وبگذرید ببینید‌ودل‌نبندید چشم‌بیندازیدودل‌نبازیدکھ‌دیریازودباید‌گذاشٺ‌وگذشٺ . .🖇 | اِمام‌علی علیه‌السلام 🌿|
هدایت شده از ماهـ‌ِ پنهان
وقٺــ اذانہ✨🌤 نمازمون سرد نشــہ رفیق:)🌱🌈 دعا ڪنیم برای ظہور آقاے بہــار🌸🍃 +الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💚 بریم رفیق وایســیم پشٺــ سرِ امام زمانمـوݩ😍😍🌻 📿 🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸 بہ احٺرام اذان🦋تا یڪ ربع از گذاشتن پسټ معذوریم😇🕊 🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عزیز تر از جان ✋❤️ تعداد بسیاری مان نماز قضا بسیار داریم😔😞 ونمی دونیم چطور بخونیم 😭 ما یک فکری کردیم ومی خواهیم یک برنانه ای بزاریم که تمام دوستانی که می خوان شرکت کنند و بتوانند نمازهای قضا شان را جبران کنند🤩🤩 چی از این بهتر پس دست به کار شید بروید و وضو تان را بگیرید و آماده شوید 😄 باهم می توانیم موفق شویم و جبران کنیم 💪
سلااام سلام🖐🏻🖐🏻 ایندفعه اومدم🚙 🚗 براتون با یه ڪانال پر از کیک و شیرینی😍😋 🔸انواع دسر های خوشمزه😋➣ 🔹کیک های خونگی با بهترین مواد 😍➣ 🔸شیرینےها؎خاص🍩➣ 🔹ژله‌هاےرنگۍرنگۍ🌈➣ 🔸خورشت‌های پرطرافدار🍛➣ 🔹سوپ های دلبر🤤🍵➣ و ڪلۍ خوشمزه‌جات دیگه😍😍😍 منتظر چی هستی دیگه↻😃🤪 بزن رو لینک و بیا ببین و سفارش بده😎 ❤️🧡💛💚💙💜💖 Eitaa.com/setia_cake 🍭🎂 منتظر حضور گرمتان هستیم☺️👆🏻
ماهـ‌ِ پنهان
سلااام سلام🖐🏻🖐🏻 ایندفعه اومدم🚙 🚗 براتون با یه ڪانال پر از کیک و شیرینی😍😋 🔸انواع دسر های خوشمزه😋➣
•~|‌‌✨ ﷽ ✨|~• هُوَالرَزاق(◍•ᴗ•◍)❤ 🍭🍫🍭 ツ🍰💖ڪیڪ و شٻرینۍخانگێ ستیا💖🍰ツ بہترین کیفیت کیک ها و شیرینےهای قم☕️🎂 با برترین مواد و مناسب ترین قیمت😋😍 از ما بخواهید😎🖐🏻 شماره تماس جهت سفارش‌‌↯ ➣ 09198694673 لینڪ کانال ما درایتا↯ツ http://Eitaa.com/setia_cake منتظر حضور پر مهرتون هستیم☺️☺️🌿🌹
✌️🏻 وشهدامیشوندجان! درقالب‌این‌تن‌هاےبۍروح . . . ڪه‌عمریست‌به‌دیوار زندان‌دنیا چوب‌خط‌میڪشند💔 ♥️ ⍨·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانه‌ی امن رو ڪہ میبینید رفقا😨💓
ماهـ‌ِ پنهان
بہ ٺــᨖـۅ از دۆࢪ سلام🙂💔🖐🏻 #حسیݩ‌جــانم ❣
خیلی خوبه تو‌این‌هیاهوی‌زندگی‌یڪی‌زنگ‌بزنه بگه: توڪربلام‌‌حرفاتو‌بزن:)) ○|😭|
رفقا😍 به خاطر اینکه دیشب رمان رو نذاشتیم، انشالله امشب شش قسمت میذاریم😊 ممنون از همراهیتون🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ صدایم زد _نازنین! با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم.. و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینی اش نداشتم.. که سرپا ایستادم و بی هیچ حرفی نگاهش کردم.😒😒 موهای مشکی اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته.. و تنها یک جمله گفت _باید از این خونه بریم! برای من که بودم،.. 😢😒 چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بی تفاوت😕 به سمت اتاق چرخیدم.. و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد _البته باید بری، من میرم ترکیه! باورم نمیشد...😨😢 پس از شش ماه که لحظه ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد.. و میدانستم برایم در نظر گرفته.. که رنگ از صورتم پرید... 😨 دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود ومیترسیدم مرا دست غریبه ای بسپارد که به گریه افتادم...😰😭 از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود،.. زمزمه کرد _نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم! و خودش هم از این رفتن بود که به من دلگرمی میداد.. تا دلش آرام شود _دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه! یک ماه پیش.. که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و در دولت جدید خواب از سرش برده بود،... نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید _تو برا چی میری؟ در این مدت هربار سوالی میکردم،.. فریاد میکشید.. و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود.. که به آرامی پاسخ داد _الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه! جریان خون در رگ هایم به لرزه افتاده.. و نمیدانستم با من چه خواهد کرد.. که مظلومانه التماسش کردم _بذار برگردم ایران!😰😢🙏🙏 و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد _فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟ معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد.. و او کشیده بود که قاطعانه دستور داد _ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم. _سپس از کیفش و بیرون کشید و مقابلم گرفت _این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی. و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد،..😱😭 با لحنی محکم هشدار داد..😠 _اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی های افغانستانی!😈 از میزبانان وهابی تنها خاطره برایم مانده..😱😰 و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم..😱😰😭 که با هقهق گریه به پایش افتادم _تورو خدا... 😰😭😱بذار من برگردم ایران! و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود.. که با هر دو دستش شانه ام را به سمت خودش کشید.. و صدایش آتش گرفت _چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟ خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل...😱😡😰😭 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ حرارت احساسش مثل جهنم🔥 بود و تنم را میسوزاند... با ضجه میکردم😩😭 تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد... در انتهای کوچه ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم.. 😭که زیر روبنده زار میزدم..😫😭 و او ناامیدانه دلداری ام میداد _خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه مون نتیجه داده! اما خودش هم.. فاتحه دیدار دوباره ام را خوانده بود.. که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود.. و من به آن خانه بروم.. که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم...😖😩😭 تمام چادرم از خاک خیس کوچه. گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده.. و باید فرار میکردم.. که دوباره بلند شدم و سعد👿🔥خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید... طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد _اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده ات نمیذارن نازنین!😏 روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خون پیشانی ام پُر شده.. 😖😭 که چشمانش از غصه شعله کشید _چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟ با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد.. و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه کردم _سعد بذار من برگردم ایران...😭🙏🙏🙏 روبنده را روی زخم پیشانی ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·