eitaa logo
محفل خوبان ❤️
21 دنبال‌کننده
734 عکس
565 ویدیو
12 فایل
یه جمع دوستانه و صمیمی بین هم مدرسه ای ها 😍🌈 مطالب پیشنهادی شما در کانال انتشار داده میشود😉 ارتباط با ادمین😚 : @fatememirii این قانون کانال ماست :😍 #نشرمطالب_صدقه_جاریه_است لینک کانال واتساپ https://chat.whatsapp.com/C1BhSzl7TCXGNb5r0l99eE
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷از دکتر پرسیدند که تعهد بهتر است یا تخصص ؟ ایشان گفتند: “می گویند از تخصص لازم تر است. آن را می پذیرم. اما می گویم آن کس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد بی تقواست. 🔸31خرداد سالروز شهادت @mahfelekhooban
سلام عزیزان دل ❤️ یه خبر خوب 😍 رمان داریم چه رمانی 😍😍 رمان حسین پسر غلام حسین درمورد شهید محمد حسین یوسف الهی😍 میشناسیشون؟ اگه مزار حاج قاسم و دیده باشی حتما مزار این شهید عزیز هم کنار مزار حاج قاسم دیدی... حاج قاسم دوست داشتن کنار شهید محمد حسین یوسف الهی دفن بشن چرا؟ خب پیشنهاد میکنم این رمان و بخونی و مثل حاج قاسم عاااشق شخصیت برجسته این شهید عزیز بشی 😍❤️ @mahfelekhooban
محفل خوبان ❤️
سلام عزیزان دل ❤️ یه خبر خوب 😍 رمان داریم چه رمانی 😍😍 رمان حسین پسر غلام حسین درمورد شهید محمد حسی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ خانه ما در یکی از کوچه های قدیمی شهر کرمان بود که به آن کوچه جیحون می گفتند همسرم معلم بود و خدا را شکر که وضع مالی خوبی داشتیم . خانه‌ی‌مان بزرگ و باصفا بود.... با ورودی هایی مزّین شده با داربست های انگور و باغچه ای بزرگ که در آن دو درخت کاج و انواع میوه های سیب، انار، بِه،گلابی و انجیر خودنمایی می کردند ، بوی گل های رز و محمدی فضای این خانه را عطر آگین میکرد آنچه بر زیبایی این خانه می افزود صوت زیبای قرآن و اذان صبحگاهی غلامحسین بود. یادم می آید نذر شله زرد هر ساله ای که او به مناسبت رحلت رسول اکرم «صلی الله علیه و آله و سلم» و شهادت امام حسن مجتبی «علیه السلام» در ماه صفر در این خانه برگزار میکرد حال و هوای خاصی به همه می‌بخشید دقت غلامحسین در به دست آوردن لقمه حلال برای فرزندان آن هم از راه گچی که پای تخته سیاه میخورد زبانزد خاص و عام بود، همسری مهربان، پدری دلسوز بود. همچنین مشاوری با تدبیر و مدیری توانا برای دانش آموزان. علی رغم اینکه ما در دوران طاغوت زندگی میکردیم اما عشق به اهل بیت «علیه السلام» توجه به قرآن و سخنان ائمه به ویژه حضرت علی« علیه السلام» مهمترین سرمایه زندگی ما بود .به همین دلیل روز به روز عنایت حق را به وضوح درک می‌کردیم و درهای رحمت خداوند به سوی ما باز میشد. همسرم به شغل معلمی عشق می ورزید و چون به کشاورزی علاقه داشت زمینی بایر در حوالی خانه خرید و اوقات فراغت را به همراه بچه ها در آن کار می کرد. چیزی نگذشت که این زمین خشک به باغی بزرگ، مملو از یونجه و درختان پسته تبدیل شد. فاصله سنی بین بچه ها کم بود و تعدادشان زیاد؛ اما من سعی میکردم هیچ وقت از زندگی ننالم که مبادا آرامش همسرم را بر هم بزنم. برای اینکه بار زندگی بر دوشم سنگینی نکند بچه های بزرگتر را در مسئولیت های خانواده شریک میکردم. این شد که توانستم با سعه صدر و احترام به همسرم، به او در اداره امور بیرون و داخل منزل کمک کنم. رفتار و گفتار غلامحسین برای من الگو بود تا بتوانم فرزندانم را با معیارهای دینی که دوست داشت تربیت کنم. با اینکه پسرانم در مدارسی درس می خواندند که پدر، مدیر مدرسه آنها بود، «پرورشگاه صنعتی یغما و ارباب زاده» اما این از حساسیت من در تربیتشان ذره‌ای کم نمیکرد .بودن در کنار غلامحسین و پایبندی به اعتقادات دینی، من را نیز پخته تر کرده بود تا در ارتباط با خدا بیشتر دقت کنم. در یکی از روزهای تابستان ۱۳۳۹ شمسی متوجه شدم که نهمین فرزندم را باردار هستم.... ادامه دارد... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @mahfelekhooban
محفل خوبان ❤️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ #فصل‌اول_تولد #پارت1 خانه ما
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهیدمحمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ خواب و بیداری‌های شبانه و دوران سخت بارداری خسته‌ام کرده بود تصمیم گرفته بودم به‌همین هشت فرزند قناعت کنم، اما یادآوری جمله همسرم که: «برگی از درخت نمی‌افتد، مگر به خواست خدا» خستگی را از تنم ربود. به حکمت خدا راضی شدم و از سویی آموخته بودم در برابر نعمت‌های خدا، شکرگزار باشم. در همین حال‌وهوا بودم که درِ خانه به صدا درآمد. سعی کردم از این بارداری فعلا با کسی حرف نزنم و خیلی تلاش کردم طبیعی جلوه بدهم. همسرم بود؛ من تا کنون هیچ چیزی را از او پنهان نکرده بودم و از طرفی مطمئن بودم اگر بفهمد باردار هستم خوشحال می‌شود؛ زیرا او معتقد بود اولاد صالح هر چه باشد، کم است و همیشه در دعاهایش این را از خداوند می‌خواست و به‌خاطر همین در بدست آوردن نان حلال تلاش می‌کرد. پس‌از نماز مغرب قرار بود جلسه دوره‌ای قرآن در منزل ما برگزار شود بااینکه من همیشه با روی گشاده و آغوشی باز از این جلسات استقبال می‌کردم، اما نمی‌دانم چطور شد، غلامحسین صدا زد: «حاج خانم! مشکلی پیش‌آمده؟ می‌بینم خیلی تو فکری.» گفتم مشکلی که نه، اما. . . هنوز حرفم تمام نشده بود، پرسید: بچه‌ها اذیت کرده‌اند یا از جلسات دوره‌ای خسته شدی؟ گفتم: نه! تابه‌حال دیدی من از این بابت اعتراضی داشته باشم؟ گفت: نه. . .! اما مطمئنم اتفاقی افتاده که از من پنهان می‌کنی. برای این‌که نگران نشود، گفتم: اتفاق که نه، اما خبری برایت دارم و به و بعد به او گفتم که باردارم. ایمان قوی و روح بلند او چیزی جز شکرگزاری بر زبانش جاری نکرد. به‌شوخی گفت: هنوز تا دوازده فرزند راه داری. بعد مشغول آماده کردن فضا برای جلسه شد. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @mahfelekhooban