eitaa logo
محفل تبیین
379 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
38 فایل
شهادت جز با جهاد حاصل نمیشود.جهاد تبیین با تأسی به حضرت زهرا سلام الله علیها تبیین و تشریح :بیانات جاری و کتب حضرت آیت الله خامنه ای مدظله به میزبانی شهید دقایقی ارتباط با ادمين @adminmahfel1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🌱 سلام بر تو اے مولایے ڪہ در شب تیره‌ے غیبت، همہ از تو نور مے جویند؛ و در روز ظهورت، همہ با آفتاب تو راہ بندگے را میپویند. 🌱 سلام بر تو و بر روز ظهورت 📖 السلام علیک فی آنآء لیلک و اطراف نهارک... •••••••••═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ• @mahfeletabeen
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 امام کاظم(علیه‌السلام) و مبارزه با زره تقیّه در اتاق خصوصى حضرت که جز اصحابِ خاصِ آن حضرت کسى به آن اتاق دسترسى ندارد، نشانه‌هاى یک آدم جنگىِ مکتبى، مشاهده مى‌شود. شمشیرى هست که نشان مى‌دهد هدف، جهاد است. لباس خشنى هست که نشان مى‌دهد وسیله، زندگى خشونت‌بارِ رزمى و انقلابى است؛ و قرآنى هست که نشان مى‌دهد هدف، این است، مى‌خواهیم به زندگى قرآن برسیم با این وسائل و این سختی‌ها را هم تحمل کنیم. ۱۳۶۴/۰۱/۲۳ 💫 سالروز ولادت حضرت امام کاظم(علیه‌السلام) مبارک باد ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ @mahfeletabeen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید غدیری 💚💚 🌹 شهید علی کسایی @mahfeletabeen
شهید «علی کسایی» 14 مرداد سال 1334 مصادف با عید غدیر در شیراز دیده به جهان گشود. 💚💚 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی در رشته مترجمی زبان عربی گذراند. همزمان با تحصیل در دانشگاه مشهد، به حوزۀ علمیۀ مشهد نیز می‌رفت تا اینکه زبان عربی را به‌خوبی آموخت و به تحقیق در زمینه نهج البلاغه روی آورد و از اساتید به نام نهج البلاغه شد. بسیاری از نظامیان پادگان محل خدمتش در ارتش، درس نهج‌البلاغه و پند آزادی را نزد او فرا گرفتند. از زبان برادرش نقل شده که به گفتۀ یکی از علما، علی کسایی با اینکه معمم نبود، ولی دروس حوزوی را تا سطوح بالا طی کرده بود، اما این موضوع را هیچ‌گاه ابراز نمی‌کرد او به ارتش پیوست. پس از آن در عید غدیر سال 1359 ازدواج کرد.💚💚 با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه جنگ شد و سرانجام 21 مرداد سال 1366 مصادف با عید غدیر در منطقه سومار با اصابت ترکش به شهادت رسید.💚💚 پیکر پاکش در گلزار شهدای شیراز به خاک سپرده شد. @mahfeletabeen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به روایت همسر شهید روی دیوان خانه امام(ره) نشسته بودیم. از هیجان این پیوند در حضور اماممان، سینه ام گنجایش قلب تپنده ام را نداشت. بوسه ای بر دستان و ملکوتی امام زدیم. امام لب باز کرد و خطبه عقد ما را جاری کرد. بعد به عنوان هدیه عقد، این جمله را به ما هدیه کرد: « عزیزانم گذشت داشته باشید، با هم بسازید ان شاء الله که مبارک باشد.» علی قبل از اینکه به نزد امام برویم به من گفته بود: «ما فقط در دنیا زن و شوهر نخواهیم بود بلکه در بهشت نیز با هم هستیم، بعد هم این آیه را برایم تلاوت کرد:«هم و ازواجهم فی ضلال علی الارائک متکئون…» _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ @mahfeletabeen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به روایت همسر شهید به نماز شب علاقه خاصی داشت. تمام شبها برای مناجات با او بیدار می شد و عاشقانه به نجوا می نشست. یک شب که دیر به خانه بازگشت. من زنگ ساعت را بستم تا بتواند بخوابد. ناگهان سحرگاه سراسیمه برخاست. به ساعت نگاه کرد. وقت انجام نماز شب گذشته بود، با ناراحتی گفت: «تو نه تنها به من ستم کردی و لذت گفتگوی معشوق را از من گرفتی بلکه به اسلام هم خیانت کردی که امروز توفیق، رفیق راهم نیست.» •••••••••═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️ @mahfeletabeen
شهید کسایی و خانوادشون توی شهرک سازمانی ارتش زندگی می کردن. (البته شهید کسایی همیشه اولویت رو به دیگران می دادن و بعد از مدت ها می پذیرن که برن اونجا) بعد از شهادت شهید کسایی' همسر شهید برای خرید نون به نانوایی خارج از شهرک می رن. داخل شهرک نونوا نبوده چون غروب بوده نمی تونن نون تهیه کنن و بعد از این ماجرا همسر شهید دلشون می شکنه 👇👇 به روایت همسر شهید دسـتِ خالــی بـه خانـه برگشـتم. بچه هـا را بـا خوراکی هایـی کـه در خانـه بـود سـیر کـردم و خوابیدیــم. در رختخـواب بـه صـدای نفس هـای گـرم عبـدالله (فرزند شیر خواره شهید) گـوش می دادم کــه خــودم را وســط یــک کوچــه دیــدم. یک دفعــه علــی از ســرِ کوچــه پیدایــش شــد. می خندیـد و بـه طرفـم می آمـد. چیـزی روی دسـت هایش بـود. جلوتـر کـه آمـد، دیـدم یــک بســتۀ بــزرگ نــان اســت. روبه رویــم ایســتاد و نان هــا را روی دســتم گذاشــت. متعجـب نگاهــش می کـردم کـه صورتـم را بوسـید، خندیــد و رفـت. چشـم هایم از هـم بــاز شــد. دیگــر خبــری از کوچــه، علــی و نان هــا نبــود. صبــح، حــدود ســاعت نــه، زنــگِ خانــه، مــرا از آشــپزخانه بیــرون آورد. در را بــاز کــردم. یــک ســرباز ارتــش جلــوی رویــم ایســتاده بــود. - سلام. ببخشید منزل شهید کسایی اینجاس؟ - بله. بفرمایین. خم شد و از کیسه پلاستیک بزرگی، یک بسته نان به طرفم دراز کرد. یــه نونوایــی تــو مرکــز پیــاده بــاز شــده. تیمســار دادبیــن دســتور دادن کــه از ایــن بــه بعــد، هــر روز، براتــون نــون بیاریــم. آنقــدر حالــم دگرگــون شــد کــه حتــی نتوانســتم از ســرباز تشــکر کنــم. علــی هنــوز هوایــم را داشــت. منبع:کتاب آخرین فرصت _-_-_---♥️💔 ♥️---_-_-_ @mahfeletabeen