eitaa logo
محفل تبیین
1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
42 فایل
شهادت جز با جهاد حاصل نمیشود.جهاد تبیین با تأسی به حضرت زهرا سلام الله علیها تبیین و تشریح :بیانات جاری و کتب حضرت آیت الله خامنه ای مدظله به میزبانی شهید اسماعیل دقایقی🌹 ارتباط با مدیر کانال @adminmahfel1
مشاهده در ایتا
دانلود
# *معرفی کتاب* این کتاب به نکات خیلی جالبی از زندگیه شهید اشاره کرده‌ من از تجربه شخصیه خودم از این شهید بگم‌ این شهید خیلی با معرفته. بهش بگید براتون برادری کنه. واقعا این کار رو می کنه مگر اینکه به مصلحت نباشه. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
اگر این ایام توفیق زیارت اربعین نصیبتون شد و به وادی السلام نجف رفتبد سر مزار این شهید برید. یکی دو تا تابلو هست که مشخص می‌کنه جهت مزار شهید رو‌ یه تابلو کنار ورودیه مزار آیت الله قاضیه‌‌ اگر سر مزار این دو بزرگوار رفتبد سلام ما رو هم برسونید. شهید یه مزار یادبود هم بهشت زهرا نزدیک به مزار شهید هادی دارن‌... ┄┅═✧❁✧═🥀 @mahfeletabeen
متولد1328 گردان تخریب شهادت🥀5/15/1366 بهشت زهرا قطعه 29 _-_-_--- 💔---_-_-_
📜 فرازی از وصیتنامه شهید ┄┅═✧❁✧═🥀 @mahfeletabeen
🌹 * حکم جهادی که شهید والا زاده از آقا گرفتن* ‌ در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنه‌ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد. صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتای‌شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم» حضرت‌آقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک حضرت‌آقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و می‌گوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم». حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست». لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند, صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود, در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی» شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد. حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟» شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.» حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟» شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!» حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» ۴ئظ شهید بالازاده می‌گوید: *آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!* حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟ شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: *«آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟»* و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد. حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد. حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: *«آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»* حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: *«ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...* ┄┅═✧❁✧═🥀 @mahfeletabeen
💔💔 🥀شهید «سید محمد علوی» سال ۱۳۴۰ در شهرستان قم در خانواده‌‌ای مؤمن و متعهد به اسلام، به دنیا آمد؛ با پشت سر گذاشتن دوره ابتدایی و راهنمایی دوره دبیرستان را نیز در سال‌‌های ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ با موفقیت به اتمام رساند و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. با شروع جنگ تحمیلی، راهی خطه سرسبز نور شد و در سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه در آمد؛ او که مسئولیت واحد بهداری لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب‌(ع) را به عهده داشت، سعی می‌ کرد به بهترین شکل، به امور مجروحان رسیدگی کند. ═┅═༅𖣔🩸𖣔༅═┅┅ @mahfeletabeen
📋*قسمتی از وصیت‌نامه:* پیام من به آنهایی که همیشه نِق می زنند این است که جوانان ما در جبهه پرپر شده اند و خون خود را فدای اسلام نمودند، شایسته نیست نقاط مثبت و روشن را نادیده بگیریم و از روی بدن پاک شهیدان عبور کنیم و آنهایی که در این انقلاب و جنگ مؤثر بوده اند را نادیده پنداریم. *این انقلاب همچون سیل خروشانی است که اگر احیاناً خس و خاشاکی هم بخواهد مانع راه شود او را با خود خواهد برد. پس اگر رهرو نیستید مانع و سد راه هم نباشید.* ═┅═༅𖣔🩸𖣔༅═┅┅ @mahfeletabeen
🥀🥀 سيد محمد از اسراف دوري مي کرد و به مسائل شرعي اهميت زيادي مي دادو از حرف حق دم فرو نمی بست و خیلی بی پروا عمل یا سخن ناحق دیگران را مطرح و یا گوشزد می نمود. دوري از غيبت، و رعايت نکات اخلاقي ديگر، مواردي بود که ايشان هميشه به خانواده و آشنايان، يادآوري مي کرد و حافظ اسرار ديگران بود. چهره اش به جهت اهميت دادن به نماز شب، سرشار از معنويت و نور اخلاص بود. عاشق ولايت و دلداده امام خميني(ره) بود و به ايشان ارادت خاصي داشت. امر به معروف و نهي از منکر برای او اهمیت زيادي داشت. هدفش تنها رضاي خدا بود. علاقه زيادي به نماز جمعه داشت و در ستاد برگزاري نماز جمعه فعاليت مي کرد. سيد به ديدار مجروحان مي رفت و در برطرف کردن مشکلات آنان، کوتاهي نمي کرد. انساني وارسته، جدي و شجاع بود. دلش سرشار از مهرباني و لطافت بود. اگر کسي دچار اشتباه مي شد، با مهرباني به او تذکر مي داد. ساده زيستي، ايثار و تلاشش زبانزد ديگران بود. مناطق عملياتي والفجر سه و چهار، کربلاي مهران، محرم، خيبر تلاش و فداکاري او را، براي نجات مجروحان، از ياد نبرده اند. سالها چشم انتظار استقبال از لحظه شهادت بود و تنها 20 روز از تاریخ عقدش نمی گذشت که سرانجام روح بلند و عاشقش در تاريخ ۱۳۶۲/۱۲/۷، در عمليات خيبر، منطقه جفیر به آسمانيان پيوست. ═┅═༅𖣔🩸𖣔༅═┅┅ @mahfeletabeen