eitaa logo
مجله مجازی محفل
638 دنبال‌کننده
138 عکس
20 ویدیو
12 فایل
📝محفل؛ مجله‌ای فرهنگی ادبی برای کشف آدم‌ها و غرق‌شدن در زندگی آنهاست. اینجا دربارهٔ آدم‌ها در شغل‌هایشان حرف می‌زنیم. ✨ هاجر شهابی‌ هستم؛ مشتاق هم‌صحبتی با شما🥰: @hajariiii لینک خرید مجله: https://mabnaschool.ir/?s=%D9%85%D8%AD%D9%81%D9%84&post_type=pr
مشاهده در ایتا
دانلود
«سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند» به معجزه‌ای که جنسش از کلمه است؛ به دردهای نوشته شده؛ به دل‌نوشته‌ها؛ به تمام عبرت‌های گرفته شده از نوشته‌ها؛ به داستان‌های پر فراز و نشیب؛ به جستارها و روایت‌ها و خاطره‌ها؛ به نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌ها؛ به اعتراف‌های روی برگه‌های سفید؛ به نامه‌های جدا افتاده‌ها؛ به وصیت‌نامه‌های سرخ شهدا؛ به حرف‌های ناگفتنی ولی نوشتنی؛ به بغض‌های روی کاغذ چکیدنی؛ به معلمان ادبیات فارسی؛ به... که باید نوشت و نوشت و نوشت! روز قلم بر قلم‌به‌دستان و قلم‌دوستان مبارک! @mahfelmag
🖋️✏️تو تقویم به پاس قداست و رسالت و اهمیت کلمه‌ها، ۱۴تیر روز «قلم» نام‌گذاری شده. به همین مناسبت می‌خوایم یک چالش برگزار کنیم. 📝خاطره‌ای از پستچی‌‌ها دارید؟ تلخ یا شیرینش فرقی نمی‌کنه! همون خاطره رو تو چند خط برامون بنویسید و بفرستید تا همینطور که ما تو محفل از پستچی‌ها برای شما نوشتیم؛ شما هم برای ما از پستچی‌ها بنویسید. 🌱آخر متنتون هم آیدی خودتون یا کانالتون رو بنویسید تا متن رو با آیدی خودتون منتشر کنیم. 🎁به قید قرعه به سه نفر هم هدیه می‌دیم. 🕙تا ساعت ده شب فردا وقت دارید تو این چالش شرکت کنید. @mahfelmag
دایی جانم قند بود یعنی حالا هم هست اما در جوانی حتی ازحالا هم قندتر بود.شنیدن حکایت ها و خاطرات و داستانها از زبان او شنیدنی تر بود. زمانهایی که جبهه نبود، مارا در حیاط جمع می کرد و کنارحوض آبی که فواره هایش به آسمان می رسید برایمان داستان می خواند. من همیشه کنارش مینشستم، تا مبادا عکسی در کتاب از جلوی چشمم دور بماند. از همان کودکی عاشق کتاب خواندنش بودم و بیشتر وزنم همیشه روی دستانش بود. یک روز دایی برگه ای را به مادرم داد و گفت این برای مریم است چه من بودم چه نبودم تحویل بگیرید. برگه برای کانون بود. دایی من را عضو کانون پرورشی کرده بود تا هرماه برایم کتاب بیاورند. آن موقع از ذوق صدای موتور پستچی که در کوچه میپیچید پله هارا دوتا یکی به سمت در می رفتم تا بسته ی مقوایی کانون را تحویل بگیرم. دایی من را به صدای موتور حساس کرده بود. تمام ماه منتظر صدای موتوری بودم که جلوی در خاموش می کرد. پستچی بسته را از کیف برزنتی آویزان در می آورد و با لبخند به من که خودم را لای چادر مادر پیچیده بودم می داد و مامان امضا می کرد.گاهی که پستچی مان سر حال بود خودکار را بعد مامان به من هم می داد و می گفت:«شماهم یه امضا به ما بده». وقتی خطی روی دفترش می کشیدم، کیفور میشدم از اینکه کار مهمی انجام داده ام. پستچی سوار می شد و کوچه را دور میزد و من پاکتم را سفت میچسبیدم. در را که می بستیم همان وسط حیاط روی قالی می نشستم و کتابهارا ورق می زدم. حالا مدتها از آن روز میگذرد، دایی جان اسیر دردهای جنگ است و کتابفروشی ها بر دلمان. اما من هنوز اسیر و دلباخته ی موتور پستچی ام که درکیسه اش پاکت کانونم را می آوردـ ✍🏻مریم آرایش @paulowni @mahfelmag
بعد مضای مدتی از طلوع که مردم برای تقویم قواعد معاش از مساکن خود خارج میشوند ، پستچی نیز مقارن با آنان برای برائت خود از وظایف ، بسته ها را ممهد نموده و چون عادت مستمره ، بسته ها را به آدرسی که بر ظهر هر کدام مکتوب شده رساند . یکی از آن بسته ها از آن بنده بود و آن روز پستچی برای من ، فراتر از شخصی بود که صرفا اشیاء را از مکانی به مکانی دیگر منتقل میکند ، شاید آن روز پستچی ، علاوه بر پستچی بودن معلم اخلاق من نیز بود البته مطمئنم که ابدا در نگارخانه هوش پستچی ،  اعتقاد من راجع به او منقش نبود ، او داشت چون ایام سالفه کار همیشگی خود را انجام میداد و لا غیر او نه از اخذ بسته ها مسرور میگشت و نه از اعطای آنها محزون میشد چون خود را تنها یک ((امانتدار)) میدانست و درسش به من همین بود که آرامش را با امانتدار بودن خود در این دنیا به دست بیاور... تو آنچه را از سلف بدست آوردی وظیفه داری چون یک پستچی حفظ کنی و به خلف برسانی لذا نه از فوائت محزون شو و نه از عطیات فرحناک @yarahmana @mahfelmag
یک روز درست وسط نوجوانی ام بدون انکه بخواهم جعبه اسرار مادرم را پیدا کردم...به جای گردنبند طلای چینابی یا عکس های خانوادگی دهه۵۰ و ۶۰، چند پاکت نامه پیدا کردم.چشم دوختم به تمبر پشت پاکت ها و آن موج دریایی قرمز و مشکی که روی تمبر کشیده شده بود. مادرم درباره همه‌ی چیزهای مهم ۱۶ تا ۱۸سالگی‌اش با منیژه در تهران حرف زده بود..‌.چیزهایی که هنوز که هنوز است به من نگفته...مثلا در نامه های قبل کنکور گفته بود که دارد برای پزشکی میخواند...و چند نامه بعد راوی احساس غمی بود که به خاطر قبول نشدن در مرحله دوم داشت و درد و دل هایش گواه این بود که جو خانه‌شان و اتفاقات خانوادگی آن سال چقدر روی این قبول نشدن اثر داشته... آن لحظه اولین بار بود که آرزو کردم کاش یک دوست مکاتبه ای داشتم و هر ماه حداقل یک نامه برای هم می‌نوشتیم. اما نامه‌ی حال و احوال طور از منقرض شده های عصر دیجیتال بود که من متولدش بودم. از آن روز هربار که پستچی در را میزند و بسته های حاوی خرید کتاب، لباس و انواع گواهی های دولتی و نامه های غیر دولتی و موسسات را به دستم می‌رساند این حس با من است که کاش به جای یک بسته بزرگ، یک نامه کوچک دریافت میکردم و پستچی ها به رسم قدیم هنوز هم درد و دل ها و حرف های مگویمان را بین ادمها جا به جا می‌کردند. یک انسان امین که پیغامی مهم را به دستمان می‌رساند نه صرفا بسته های خریدمان را... دوست داشتم نزدیک عید در یکی از روزهای دهه شصت ِ غیر دیجیتال درب خانه را باز کنم و یک پاکت نامه رنگی با تمبر عید نوروز دریافت کنم که دختر عمویم در آن از حال و هوای عید تهران برایم بگوید و من از سرمای استخوان سوز یزد و حرف هایی که در دل دارم. رویش نوشته است برسد به دستِ فاطمه @bakhodamhastam @mahfelmag
پستچی آفتاب دیده و مهتاب ندیده زنگ خانه زده شد. کسی بلند نشد در را باز کند یا لااقل از ته خانه توی آیفون چنبره بزند و ببیند زل آفتاب کدامین چاپار در را درینگ درینگ می‌کوبد. آخر چون اصلاً کسی خانه نبود. پستچی بی‌نوا پشت در، روی موتور پر از یال و کوپال پاکتی و مقوایی نشسته بود بلکه یکی بیاید بارش را سبک کند. آخر سر یکی دو بار دیگر دکمه زنگ را فشار داده و از کوچه تاخته بود و من همان وقت سر کلاس چشمم بین استاد و کتاب تاب می‌خورد. یادم نیست چطور ولی برگشتم خانه و فهمیدم بسته نازنینم، قاب کیفی گوشیم با پستچی این طرف و آن طرف می‌رود. آن هم در هوای مهتاب‌سوز ظهر قم. فردا شد. باز پستچی آمده بود و به در بسته خورده بود. آفتاب یک دور دیگر توی آسمان چرخ خورد. فرداتر، ظهر بعد کلاس جلدی رفتم اداره پست. وارد حیاط اداره شدم و یکی از درهای شیشه‌ای را باز کردم. جا داشت بگویم "به نام قانون، به نام پست، به نام قاب گوشیم، ایست. زود بسته رو رد کن بیاد. این همه وقت من و خودتو تلف نکن" اما سالن بزرگ‌تر از آن بود که بشود چیزی دم زد. میز پشت میز. پستچی‌ها نشسته و سرپا، پی صید آدم‌ها. به یک پستچی زل زده بودم که شنیدم "بفرمایین" ذهنم را از لای قفسه‌های ته سالن بیرون کشیدم "اومدم بسته‌ام رو بگیرم" و آدرس گفتم. "اِ تویی؟ بالاخره اومدی پس. الآن نیستش. اون میزشه. اوناها" و به همه میزهای خالی که فکر می‌کردم اشاره می‌کند، نگاه کردم. "رفته پیک. شاید یه ساعت دیگه برگرده." یک ساعت؟ توی اداره بدون کولر؟ نماندم. از در شیشه‌ای بیرون زدم و به قاب گوشیم فکر کردم که تا حالا باید گوشه‌هایش خمیر شده باشد. کاش می‌شد یک روز با پستچی محله‌های قم را کوچه کوچه بگردم و نامه برسانم. هم جبران پشت در ماندن‌هایش می‌شد هم زودتر به بسته‌ام می‌رسیدم. در خانه را باز کردم. کولر را زده‌ نزده، درینگ آیفون زنگ خورد. حاج خانم طبقه پایین بود. با دمپایی پایین رفتم. وسط حیاط ایستاده بود. سلام و احوال پرسی که تمام شد، از لای چادر طوسی گل‌گلی یک بسته طرفم گرفت "اینو پست آورد." حسام محمودی @kavann | کاوان @mahfelmag
«هدویگ» رو یادتونه؟ جغد «هری پاتر» بود. اگه گفتید تو بخشی از کتاب «هری‌پاتر و سنگ جادو» چیکاره بود؟ «پستچی» بود☺️ مثل خیلی از جغدهای دیگه که قصهٔ نامه‌رسان بودنشون از گذشته به ما رسیده! راستی! محفل کتاب رو خوندید؟ شما چه کتاب‌هایی خوندید که شخصیت اصلی یا فرعی‌شون پستچی بوده؟ @mahfelmag
"سلام آقای محسنی صبح تون بخیر من متاستفانه امروز هم نیستم، فک کنم بسته م دوتاشد، اگه شنبه تعطیل نبود به امید خدا میام تحویل میگیرم... تشکر" انگشت اشاره ام روی فلش آبی می ماند.به قول آذری ها" گوزلَریم یول گِدیر" یعنی چشمانم راه می رود. خیره می مانم روی سانسوریای گوشه پذیرایی. عقلم خط و نشان می کشد که: تو این زل آفتاب میخوای پاشی بری اداره پست؟ خو بگو برات بیاره دیگه. قلبم اما دل دل می کند که: زشته، طرف دوبار خواسته بیاره،نبودی، بیکار که نیست هر روز هر روز بسته برات بزاره تو خورجینش. آخر انگشت اشاره ام، کارمندِ بله چشم گوی قلب می شود و تمام. ۷ دقیقه بعد صدای دینگ دینگ گوشی بلند می شود. مثل پلنگ خیز برمی دارم طرفش: "سلام نیا برات میارم" همیشه که آدم موقع شرم و خجالت سرخ نمی شود. من وا می روم مثل کوفته تبریزی منسجم نشده که ته دیگ، جا خوش کرده. شنبه ی قبل از رحلت امام، به تعطیلی پشت پا می زند و آهنگ "شنبه شروع هفته ست، وقت تلاش و کارِ" ی عموپورنگ را سر می دهد.بعد باشگاهِ سر صبح، وسایلم را جمع میکنم. می خواهم راه گز کنم به خانه اما پاهایم بازیشان می گیرد و می خوانند: یه دل میگه برم برم ی دل میگه نرم نرم. هورمون اندورفین بعد ورزش بالا زده و دست آخر بشکن می زنم و می گویم: برم برم. وارد محوطه ی کنار اداره پست می شوم. چشمی می چرخانم. نزدیک ده، دوازده موتور پارک است. پستچی ها در سنین و تیپ های مختلف، درحال جابه جا کردن بسته هایشان هستند. از قبل می دانستم‌ که حوالی ۹صبح جمع میشوند در حیاط اداره و با تحویل بارشان کار را شروع می کنند. سراغ آقای محسنی را میگیرم و منتظرش می مانم. عینک به چشم و زل زده به کاغذ توی دستش، روی سکو ظاهر می شود‌. از دیدن چهره پدرانه و موهای سفیدش ذوق زده می شوم. گوشه لب هایم کش می آید و از همان پایین سلام می کنم. سر بلند می کند و با لبخند،سلام کشداری تحویلم می دهد: گفتم که نیا، خودم برات میارم‌. تشکر می کنم و لب فرو می بندم که، نمیخواستم بیشتر از این شرمنده اش شوم. می رود تا بسته هایم را بیاورد. سفارشاتم از نمایشگاه کتاب، جدا جدا می رسید و آخرین بار بهم گفته بود: این همه کتاب رو چیکار میکنی؟ من هم بی معطلی لب بازکرده بودم که: می خورم! دوبسته ی سفید و نحیف را می گذارد کف دستم: ی زحمتی میتونم بهت بدم؟ چشم گشاد می کنم: بله، اختیار دارید. یک بسته ی مستطیلی و کاهی رنگ را می گیرد جلوی چشمم: این برا خانم فرهادی همسایه تونه، میتونی بهش بدی؟ دلم غنج می رود برای نهال دوساله ای که میوه اش اعتماد است. می شوم پستچیِ زن از نوع پیاده. سرخوشی می دود زیر پوستم. با افتخار صدا بلند میکنم: آره حتما‌. کوله پشتی ام را روی سکو می گذارم و زیپش را باز میکنم. سعی می کنم بسته را با احتیاط و آرام، جا کنم توی کیف. _ اگه سختته، بزار باشه ها، خودم میبرم _ نه سخت نیست، سبکه از انعطافش حدس می زنم‌، لباس باشد.سرش توی گوشی ست و احتمالا دارد به جای من و خانم فرهادی امضا می زند.زیپ را می کشم و کوله را روی دوشم می اندازم. تشکر و خداحافظی می کند و به سمت خانه راه می افتم. در دلم ساز عروسی به راه است. خوشحالم که اندازه یک سوزن ته گرد، توانستم کمک حالش باشم و از بار شرمندگی ام کم کنم. هنگام رد شدن از خیابان،مغزم هشدار می دهد: مواظب باش، امانتی مردم دستته. فکری می شوم که یعنی پستچی ها هر روز نگران بسته های جورباجور موتورشان هستند؟ زهرا حسنلو @selvaaa @mahfelmag
خار مغیلان در پای کاروان دانشجویی.m4a
9.41M
🎙️روایت فاطمه‌سادات شه‌روش از عمره مفرده دانشجویی 🗞️ @mahfelmag
مجله مجازی محفل
🎙️روایت فاطمه‌سادات شه‌روش از عمره مفرده دانشجویی #مجله_مجازی_محفل 🗞️ @mahfelmag
اهالی حلقهٔ کتاب مبنا به بهانهٔ خوندن کتاب «خال سیاه عربی» سری به شمارهٔ چهار محفل زدن و روایتی از آن رو با هم مرور کردن. شما محفل «سفر» رو خوندید؟ پستچی برامون روایتی از محفل سفر رو آورده☺️ نوش جونتون🌱 @mahfelmag