eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.5هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 به امروز بنگر! زیرا زندگی همین است، همه زندگى در امروز است. همهٔ واقعیت‌های وجودی تو در امروز نهفته است: موهبتِ رشد، شکوه اعمال و کردارهایت، و افتخار پیروزی‌های تو. دیروز رویایی بیش نیست و فردا یک توهم است. اگر امروز را خوب بگذرانی فردای تو شادی‌بخش می‌شود و فردای تو امیدبخش. بنابراین به امروز خود خوب بنگر 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم شما عزیزان و همراهان قسمت هفتم👇👇
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت هفتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی این ها یک طرف، تنها برگشتن به خلنه یک طرف. اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه ی منوچهر. تحمل این که تنها برگردم نداشتم. با مریم برگشتیم. مریم زار می زد. من سعی می کردم بی صدا گریه کنم. می ریختم توی خودم. وقتی رسیدیم خانه، انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام، گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر مال من نیست. دیگر رفت. از این می ترسیدم. 🌹🌹🌹 منوچهر شش ماه نیامد. من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها را می دادم. سرم به بسیج و امدادگری گرم بود. با دوستانم می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها را می آوردند آن جا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم: من الان دارم این را می بینم. حالا کی منوچهر را می بیند؟ روحیه ام را باختم آن روز. دیگر نرفتم بیمارستان. 🌹🌹🌹 منوچهر کجا بود؟ حالش چطور بود؟ چشمش افتاد به گل های نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دو تایی از آن جا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها، که پشت چراغ قرمز مانده بودند، می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل های نرگس هوش و حواسش را برده اند. همه ی گل ها را برای فرشته خریده بود. چقدر گل نرگس برایش می آورد. هر بار می دید، می خرید. می شد که روزی چند دسته برایش می آورد. می گفت: مثل خودت سرما را دوست دارند. اما سرمای آن سال گزنده بود. همه چیز به نظرش دل گیر می آمد. سپیده می زد، دلش تنگ می شد. دم غروب، دلش تنگ می شد. هوا ابری می شد، دلش تنگ می شد. عید نزدیک بود، اما دل و دماغی برای عید نداشت. 🌹🌹🌹 اسفند و فروردین را دوست دارم، چون همه چیز نو می شود. در من هم تحول ایجاد می شود. توی خانه ی ما که کودتا می شد انگار. ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم، هیچ کاری نکرده بودم. مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ی ما و افتادیم به خانه تکانی. 🌹🌹🌹 شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه ی خودش. نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنار سفره. قرآن خواندم و آلبوم عکس هایمان را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی می زد به شیشه ی پنجره ی اتاق. رفتم دم در، در را که باز کردم، یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم. یک خرس سفید بود که بین دست هایش یک دسته گل بود. منوچهر آمده بود. اما با چه سر و وضعی. آن قدر خاکی بود که صورت و موهایش زرد شده بود. یک راست چپاندمش توی حمام. منوچهر خیلی تمیز بود. توی این شش ماه چند بار بیش تر حمام نکرده بود. یک ساعت سرش را می شستم که خاک ها از لای موهاش پاک شود. یک ساعت و نیم بعد از حمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش را باز کرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود را در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف. با سوهان و سمباده صاف شان کرده بود. رویشان شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش را کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود. گفت: وقتی نیستم، بخوان. 🔸ادامه دارد ...... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 ----------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مثل هر شب براتون ✨یک تن سالم 🌸یک لب خندون ✨یک رویای دلنشین 🌸یک دنیا خوشبختی ✨یک زندگی صمیمی 🌸وفرداهایی بهتر ✨ازخداوند مهربان خواستارم...❣ 🌸شبتون معطر به عطر خدا ✨💫 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
سلام امیدوام امروز مهربانی رسمتون صداقت کلامتون موفقیت سهمتون و خداوند همراهتون باشه روزتون سرشار از شادی بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‼️استفاده زنان از انواع کرم و لوازم آرایش در تئاترها 🔷 س: استفاده زنان از انواع کرم و لوازم آرایش در تئاترها و نمایش هایی که توسط مردان هم دیده می شوند، چه حکمی دارد؟ ✅ ج: اگر آرایش توسط خود آنان یا زنان و یا یکی از محارم ایشان صورت بگیرد و فسادی هم بر آن مترتّب نشود، اشکال ندارد و در غیر این صورت جایز نیست. البته صورت آرایش شده باید از نامحرم پوشانده شود. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی که دردلهاهرگزنمیمیردیادشهیدان است: اجتماع حماسی بانوان مهدوی همراه با محکومیت هنجارشکنی و توهین به مقدسات و حجاب ⏰سه شنبه 12 مهرماه 1401 ساعت 15:30 ➖مکان: گذر فرهنگی چهارباغ اصفهان، روبروی مدرسه امام صادق علیه‌السلام @amr_vali
📚 ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید،بفرمایید...؟ -عههههه... راستش... بله کارتون داشتم... -خب؟ -چجوری بگم... -هرجور راحتید!چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش؟ -بله چیزی شده.... -چی شده؟؟؟😳 -راستش... امممم... من... عاشق شدم❤️ -عاشق؟ به سلامتی... خب...از دست من چه کاری برمیاد؟؟ -این که منو قبولم کنید💞 -بله؟؟😳 -خانم سمیعی... من خیلی وقته دلم دنبالتونه... باور کنید من بار اولمه که به این حال و روز میفتم! -حرفتون تموم شد؟😒 -ترنم خانوم....💕 من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم... هزار بار حرفامو مرور کردم،اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت...😓 من دوستتون دارم... مگه عشق گناهه؟؟ -هه...عشق؟؟؟ حالم هر از چی عشق و پسر و رابطس بهم میخوره... فکرنمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید 😠 -ترنم خانوم... خواهش میکنم😢 من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست... بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم💕 تو صداش بغض داشت... دلم یه جوری شد... اما خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن... بازم بدنم داشت داغ میشد... -آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم! -عیب نداره! همین که من دوستتون دارم کافیه...❣ دلخوشی من شمایی. من اصلا به اون کلاس علاقه ای ندارم... همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد...💓 حرفای جدید میزد. یه لحظه احساس کردم از سعید هم بیشتر دوستم داره! سعید؟ مگه سعید اصلا منو دوست داشت؟؟ اگه دوستم داشت اون دختر وسط رابطمون چیکار میکرد؟ -من باید فکر کنم... -باشه.فقط زود... خیلی زود جوابمو بدید... انصاف نیست بعد یکسال انتظار،بازم منتظرم بذارید😢 -شب خوش👋 -ممنونم که زنگ زدید... امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم! امشب بهترین شب زندگیم بود... شبتون بخیر...👋 یه سیگار درآوردم و روشن کردم... تا چنددقیقه میخواستم مغزم خالی خالی باشه... خسته بودم،رفتم روی تختم. چشمامو بستم که یه پیام برام اومد💌 عرشیا بود! به قلم : محدثه افشاری ...
شامی کباب 🥠 مواد لازم: گوشت چرخ شده نیم کیلو سیب زمینی دو یا سه عدد متوسط پیاز ۱ عدد متوسط نمک،زردچوبه،ازبویه(اویشن)،زیره،فلفل سیاه به مقدار لازم 💢سیب زمینی و پیاز رو رنده میکنیم و با گوشت،نمک، زرد چوبه ،ازبویه یا همون اویشن (اندکی زیره و فلفل سیاه)مخلوط می کنیم ورز میدیم و بعدش در روغن سرخ میکنیم البته در حرارت ملایم که کامل مغز پخت بشه... میتونید بهش سبزی معطر هم اضافه کنید که ما نمیریزیم دوست نداریم😊 در خانه ما شامی و کوکو بدون مرزه و جعفری صفا نداره. پیاز زیاد باعث میشه شامیتون موقع سرخ شدن حالت سوخته به خودش بگیره. تخم مرغ یک عدد و آرد نخودچی ۲ ق غ هر کدام دوست دارید بزنید ‌‌ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم شما عزیزان و همراهان قسمت هشتم👇👇
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت هشتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) حرف هایی را که روش نمی شد به خودم بگوید، برایم می نوشت. اما من همین که خودش را می دیدم، بیش تر ذوق زده بودم. دلم می خواست از کنارش تکان نخورم. حواسم نبود چقدر خسته است، لااقل برایش چایی درست کنم. گفت: برات چایی دم کنم؟ گفتم: نه، چایی نمی خورم. گفت: من که می خورم. گفتم: ولش کن حالا نشسته ایم. گفت: دوتایی برویم درست کنیم؟ سماور را روشن کردیم. دو تا نیمرو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل. مادرم زنگ زد. گفت: "من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم؟ گفتم: حوصله نداشتم. شما پیش شوهرتان هستید، خیال تان راحت است. حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت و با مادر سلام و احوال پرسی کرد. صبح همه آمدند خانه ی ما. ناهار خانه ی پدر منوچهر بودیم. از آن جا ماشین بابا را برداشتیم رفتیم ولی عصر خرید عید. 🌹🌹🌹 به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سر تا پایش را ورانداز کرد و «مبارک باشد»ی گفت. برایش عیدی، شلوار لی خریده بود. اما منوچهر معذب بود. می گفت: فرشته، باور کن نمی توانم تحملش کنم. چه فرق هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمی پوشید. ادکلن نمی زد. فرشته یواشکی لباس های او را ادکلنی می کرد. دست به ریشش نمی زد. همیشه کوتاه و آنکادر شده بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند. اما فرشته این چیزها را دوست داشت. 🌹🌹🌹 مادر گفت: الهی بمیرم برای منوچهر که گیر تو افتاده. و دایی حرفش را تایید کرد. فرشته از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه ی فامیل جا باز کرده بود، قند در دلش آب شد. اما به ظاهر اخم کرد و به منوچهر چشم غره رفت و گفت: وقتی من را اذیت می کند که نیستید ببینید. 🌹🌹🌹 هفته ی اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت. تلفن را از پریز کشیدم. آن هفته را خودمان بودیم؛ دور از همه. بعد از عید، منوچهر رفت توی سپاه. و رسما سپاهی شد. من بی حال و بی حوصله امتحانات نهایی می دادم. احساس می کردم سرما خورده ام. استخوان هایم درد می کرد. امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم. منوچهر از سر کار، یک سر رفته بود خانه ی پدرم. مادرم قورمه سبزی برایمان پخته بود، داده بود منوچهر آورده بود. سفره را آورد. زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید. گفتم: چیه؟ خنده دارد؟بخند تا تو هم مریض شوی. گفت: من از این مریضی ها نمی گیرم. گفتم: فکر می کند تافته ی جدا بافته است. گفت: به هر حال، من خوش حالم، چون قرار است بابا شوم و تو مامان. نمی فهمیدم چه می گوید. گفت: شرط می بندم. بعد از ظهر وقت گرفته ام برویم دکتر. خودش با دکتر حرف زده بود، حالت های من را گفته بود. دکتر احتمال داده بود باردار باشم. زدم زیر گریه. اصلا خوش حال نشدم. فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله می اندازد. منوچهر گفت: به خاطر تو رفتم، نه به خاطر بچه. چون خوابش را دیده ام. 🔸ادامه دارد ...... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 -----------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها آرامشی دارند از جنس خدا پروردگارت همواره با تو همراه است امشب از همان شب هایی است که برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم شبتون آروووم🌸 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌼هــــر روز آغـــــاز 🌸یک تغییر و شروع 🌺یک هیجـان اسـت 🌼خــدایا دریـچـه‌ ی 🌸شــادی بـی پـایـان 🌺خوشبختی ، سلامتی 🌼و روزی پر برکت را 🌸به روی همه باز کن بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی تو فیزیک هم پوشش یعنی سقوط نکردن 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هر کس به اندازه ی دلهایی که آرام می‌کند، آرام میشود ....
📚 -سلام.فکراتونو کردید😅؟ -تو همین نیم ساعت؟؟ -برای من که اندازه نیم قرن گذشت! نمیخوای یه نفر عاشقت باشه؟ دوستم نداری،نداشته باش! فدای سرت... ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم... لیلای من شو... قول میدم مجنون ترین مجنون بشم❣ -آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم!!😶 -میشه بگی عرشیا؟؟ میشه بهت بگم عشقم؟؟ همونجوری که تو رویام صدات میزنم.... -موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین!😳 -آخ.... قربون این ناز کردنت برم من...😍 هیچوقت نتونستم کسیو مثل تو دوست داشته باشم... مگه اعتراف به عشق گناهه؟؟ چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه... مثل سعید... اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد! -من خیلی خسته ام... میخوام بخوابم. شب بخیر! -ای جانم... کاش من به جات خسته بودم خانومی... باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم... بخواب عشق من! تو مال منی،حتی اگر منو نخوای! شبت بخیر ترنمم... حرفاش دلمو قلقلک میداد! حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد💕 به مغزم فشار آوردم تا قیافشو یادم بیارم... انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود! یعنی عشق جدید سعید هم از من خوشگل تره؟؟ سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه...😭 همیشه با خودم رو راست بودم... بدون اینکه بخوام با خودم لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم،بهش فکر کردم... به عرشیا به سعید سعید هرچند زباناً خیلی عاشقم بود ولی صداقت تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود... نمیدونم! شایدم زبون باز تر بود! بی رودربایستی ازش بدم نیومد! حداقل یکی بود که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره! هرچی بود از تنهایی بهتر بود! همه اینا بهونه بود، میخواستم به گوش سعید برسه تا فکرنکنه تونسته نابودم کنه!👿 نمیدونم،شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتمو بهم برگردونه! سرم داشت میترکید. باید میخوابیدم! فردا جمعه بود و میتونستم هرچقدر که میخوام بهش فکر کنم! حوالی ساعت8بود که چشامو باز کردم. برای صبحونه که پایین رفتم، از دیدن مامان تعجب کردم😳 -سلام😳 -سلام صبح بخیر عزیزم ☺️ -صبح شماهم بخیر!چی شده این موقع روز خونه اید؟ -آره،یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب.گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم😊 البته پدرت نتونست جلسشو کنسل کنه یا به تعویق بندازه.برای همین عذرخواهی کرد و رفت 😉 -خواهش میکنم😐 -چی میل داری دخترم؟ مربا،خامه،عسل؟؟ -شما زحمت نکشید خودم هرچی بخوام برمیدارم😄 -بسیارخب... ترنم جان باید باهات صحبت کنم! -بله،متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین.بفرمایید؟ -عزیزم نزدیک عیده و حتماً هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت! ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم کنارت باشیم! البته اگر بخوای میتونی باهامون بیای! اگر هم دوست نداری میبریمت خونه ی مادربزرگت😊 -شما از کل سال فقط یه عید رو بودید،اونم دیگه نیستید؟؟😏 مشکلی نیست،من عادت کردم! جایی هم نمیرم.همین جا راحتم. با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم😏 -یعنی تنها بمونی خونه؟؟ فکر نمیکنم پدرت قبول کنه! -مامان! من بزرگ شدم! بیست و یک سالمه! دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید😕 -اینقدر تند نرو... آروم باش! با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم و بهت میگم نتیجه رو. حالا هم برم تا دیرم نشده 😉 مراقب خودت باش عزیزم،خداحافظت👋 صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم. سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم شماره مرجانو گرفتم، -الو مرجان -سلام...تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر... اه... خودت نمیخوابی،نمیذاری منم بخوابم!😒 -باید باهات صحبت کنم.عرشیا رو یادته؟چندبار راجع بهش گفتم برات. -همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟😍 خب؟؟ ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم. -جدی؟؟😂 چه پررو این پسرا😜 به قلم: محدثه افشاری ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیراشکی(دونات) تخم مرغ 7 عدد نمک 30گرم شکر300گرم بهبود دهنده 15گرم آب حدودا 1کیلو(بسته به آبخور آرد) آرد 3کیلو روغن مایع 300گرم وانیل مایه خمیر50گرم. 💢 کلیه مواد را به جز آرد ومایه خمیر مخلوط کرده وسپس آرد ومایه خمیر را اضافه نموده وخمیر گیری را آغاز کنید تا زمانی که خمیرتان صاف ویکدست شود وپس از پهن کردن خمیر،آنرا قالب زده ودر دیس گذاشته تا پف کند وسپس داخل روغن سرخ با شعله ملایم سرخ کنید. *استراحت اولیه برای خمیر ۱۰ دقیقه لازم است. *نگذارید خمیر بیش از حد پف کند وشل شود. *روغن خیلی داغ نشود. *پس از داغ شدن روغن از شعله متوسط گاز استفاده کنید. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم شما عزیزان و همراهان قسمت نهم👇👇