eitaa logo
مَه گُل
654 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -یعنی می‌تونی راحت بری اتاق مدیریت یا جلسات؟ کلا می‌تونی هرجا دلت خواست بچرخی یا نه؟ -وقتی مامانم نیست تقریبا آره. چون بعضی کارا رو باید بجای اون انجام بدم. با انگشتش روی فرمان ضرب می‌گیرد: -ببینم، دوربین داره اونجا؟ فیلماش ضبط می‌شه؟ -آره. ضبط میکنن همه رو. لبش را می‌گزد و سکوت می‌کند. نگاهش به جلوست و گویا دارد در ذهنش نقشه می‌ریزد. حدس می‌زنم درباره مشکل دوربین‌های مداربسته فکر می‌کند. می‌گوید: -حک دوربینا کاری نداره. ما انجامش می‌دیم. الان چیزی که مهمه، پرینت حسابا و امور مالی شرکته. -همه فایل‌های حسابداری، روی کامپیوتر حسابداری شرکته. اصلا به اینترنت وصل نمی‌شه؛ مثل بقیه سیستمای شرکت. مامان مقیده تمام مسائل حفاظتی رو رعایت کنه. رمز هر سیستم هم اثر انگشت مسئولشه، یه رمز عددی هم داره که مسئولش می‌دونه و مامان من. پوزخند می‌زند. کمی فکر می‌کنم و دل به دریا می‌زنم: -فکر کنم بتونم رمز سیستمشونو بشکنم. چشمانش برق می‌زنند و برمی‌گردد سمتم: -واقعا می‌تونی؟ شانه بالا می‌اندازم: -به احتمال زیاد! ناسلامتی مهندسی نرم‌افزار خوندم. -اگه بتونی یکی از سیستما رو حک کنی، یعنی از پس بقیه‌ش برمی‌آی. مگه نه؟ تا ته خط را می‌خوانم. فکر کنم تمام یک هفته را دستم بند است. می‌گویم: -منظور؟ -اگه همه رو حک کنی و هرچی هست و نیست رو بریزی روی این هارد واقعا ممنونتم. می‌خواهم بپرسم کدام هارد که یک هارد از کیفش درمی‌آورد و می‌گذارد روی داشبورد. می‌گویم: -مطمئن باشم مشکل دوربینای مداربسته رو حل می‌کنین؟ -مطمئن باش. کاری نداره. خودمون فیلماتو پاک می‌کنیم. فقط سوال اینه که چه زمانی می‌تونی بری کارت رو انجام بدی که کسی متوجه نشه؟ راست می‌گوید. به این مشکل فکر نکرده بودم. ساعت کار موسسه از هشت صبح تا شش عصر است. نمی‌دانم خارج از ساعت کاری هم کسی آنجا هست یا نه. گاهی پیش می‌آید که بعضی از بچه‌ها بمانند تا کارشان را تمام کنند. غیر از آن، تابحال پیش نیامده من شب را آنجا بمانم و سوال‌برانگیز می‌شود. وقتی این‌ها را برای لیلا توضیح می‌دهم، می‌گوید: -خب قرار نیست کسی بفهمه می‌مونی تو موسسه. فقط باید مطمئن بشی این هفته، کسی شب نمی‌مونه اونجا. که اینم دست خودتو می‌بوسه. باید بهم خبر بدی. دارم فکر می‌کنم چطور از زیر زبانشان بکشم که شک نکنند، که می‌گوید: -یه زحمت دیگه‌م برات داریم. لازمه اتاقای اونجا رو تجهیز کنیم. متوجهی که؟ می‌خوام یه شب که مطمئنی فقط خودت اونجایی، کمک کنی به همکارام که بی‌سر و صدا و بی‌دردسر بیان تو. باشه؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مغزم سوت می‌کشد. حالا می‌فهمم اوضاع باید خیلی خراب باشد که این‌طور هزینه و انرژی برایش می‌گذارند. می‌دانم هرچیز دیگری فراتر از توضیحاتش بپرسم جواب سربالا می‌گیرم. پس فقط می‌گویم: -باشه. خبر می‌دم. دیگه می‌تونم برم؟ سرش را تکان می‌دهد. می‌خواهم در ماشین را باز کنم که دوباره صدایم می‌زند: -اریحا... یادت باشه، توی ماشین مامانت و خونه‌تون با من تلفنی حرف نزنی. اگه کارم داشتی، به همین شماره پیام بده. باهات قرار می‌ذارم. کلا توی خونه و ماشینتون کاری در رابطه همکاریت با من انجام نده. باشه؟ متعجب می‌پرسم: -چرا؟ -بعدا برات توضیح می‌دم. برای خودت می‌گم. بازهم چاره‌ای جز پذیرش ندارم. لبخند می‌زند و خداحافظی می‌کنیم. با وجود تمام کارهایی که سرم آوار کرده است، دوستش دارم. شاید چون واقعا با درد و دغدغه کمکم می‌کند. پیداست واقعا دلش برای دخترهایی که گرفتار آن موسسه شده‌اند می‌سوزد. هنوز دقیقا نفهمیده‌ام فرقه‌ای که مادر برایش تبلیغ می‌کند چیست. از یک طرف شبیه عرفان‌های هندی‌ست، از یک طرف شبیه تصوف و گاهی حتی بهائیت. انقدر در لفافه حرف می‌زنند و زیرپوستی پیامشان را به خورد مخاطب می‌دهند که مخاطب نفهمد از کجا خورده است. من نگران مادرم و کسانی که گیر این فرقه نامعلوم می‌افتند. ظاهرش ساده است؛ اما باطنش همان نسخه‌ای‌ست که شیطان به جای دین خدا پیچیده است. هم روح را مریض می‌کند، هم جسم را. ریشه‌اش هم از حس‌گرایی بیش از حد است و خیال‌گرایی افسارگسیخته. ماژیک را از کنار آینه اتاقم برمی‌دارم و کلماتی که در ذهنم می‌چرخند را روی آینه می‌نویسم و چند قدم عقب می‌آیم. به تصویر خودم که میان این کلمات محاصره شده نگاه می‌کنم. درخت زندگی... عرفان... تصوف... کائنات... انسان... بهائیت... شعور کیهانی... کوروش کبیر... آلمان... غرب... اومانیسم... دوست دارم آینه را خورد کنم... خیره می‌شوم به عبارت درخت زندگی که بالای بقیه کلمات و اول از همه نوشته‌ام. راستی مادر چرا اسم موسسه‌اش را گذاشت درخت زندگی؟ شاید چون عاشق درخت‌ها بود. بچه که بودم، می‌گفت درخت‌ها فرشته‌های خدا هستند و مقدسند. نباید آسیبی به درخت‌ها زد. همه کلمات را با دستمال کاغذی پاک می‌کنم و دراز می‌کشم روی تخت. باید درباره حک کردن سیستم های موسسه فکر کنم؛ استراحت کنم و شاید با ارمیا حرف بزنم. نه... باید بروم موسسه و ببینم کسی امشب می‌ماند یا نه؟ تقریبا اواخر ساعت کار موسسه است. وارد می‌شوم. منشی با دیدن من، موهای بیرون ریخته از شالش را جمع و جور می‌کند و بلند می‌شود: -سلام خانم منتظری. -سلام عزیز. چه خبر؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -سلامتی. مامانتون صبح اومدن یه سری زدن و گویا دوباره عازم سفر بودن. -بله. به منم سپردن بیام یه سری کارا رو انجام بدم. -بله... بفرمایین. قبل از این که بروم داخل اتاق مادر، از منشی می‌پرسم: -بچه‌ها همه رفتن؟ -نه... خانم نمازی هنوز هستن. ولی دارن جمع می‌کنن که برن. آقای صراف هم همین‌طور. صدای بگو بخند نمازی و صراف را از یکی از کلاس‌ها می‌شنوم. در کلاس باز می‌شود و بیرون می‌آیند. من را که می‌بینند، مثل همیشه چپ‌چپ نگاهم می‌کنند. صراف می‌گوید: -به‌به اریحا خانم... چه عجب از این طرفا! نمازی پشت چشم نازک می‌کند و می‌گوید: -عه! اسم دختر مردمو نبر! گناه می‌شه! هنوز یادشان مانده آن روز که صراف مرا به اسم کوچک صدا زد و صدایم را بلند کردم و گفتم بگوید منتظری. دوست ندارم اسمم را از دهان هر مردی بشنوم؛ چون حس می‌کنم صدا زدن نامحرم با اسم کوچک یعنی قدم اول برای ورود به حریم شخصی. به صراف چشم‌غره می‌روم و با نمازی احوال پرسی می‌کنم. بعد هم با عذرخواهی کوچکی می‌روم به اتاق مادر و در را می‌بندم. مانیتوری که تصویر دوربین‌ها را نشان می‌دهد مثل همیشه روشن است. از داخل مانیتور می‌پایم شان تا بروند. دقت که می‌کنم، متوجه می‌شوم گویا موسسه دوتا دوربین هم مشرف به خیابان دارد که تا الان متوجه شان نشده بودم. منشی هم که می‌رود، نفس راحتی می‌کشم و در موسسه را از پشت قفل می‌کنم. تماس می‌گیرم به شماره‌ای که از لیلا دارم: -سلام. فعلا همه‌شون رفتن. بعیده بخوان برگردن. راستی... دوتا دوربینم مشرف به خیابون داره، حواستون باشه. -ممنون عزیزم. تو الان کارتو شروع می کنی؟ -بله. شما چی؟ -همکارای من یه ساعت بعد نماز مغرب می‌آن. باهات تماس می‌گیرم. -خودتونم می‌آین؟ -نه. نگران نباش. یه چیز دیگه... غیر تو و منشی، کیا کلید موسسه رو دارن؟ -آقای صراف و خانم نمازی و چندنفر دیگه. -خیلی خب. ببین... مواظب باش. ممکنه برگردن. یه جایی بشین که اگه اومدن داخل توی دیدشون نباشی. در موقعیت مناسبم مستقر می‌شوم و لپتاپ را روشن می‌کنم. بسم‌الله می‌گویم و شروع می‌کنم... غرق کارم که صدای اذان را می‌شنوم. نماز مغرب و عشا را می‌خوانم و ادامه می‌دهم. همراهم که زنگ می‌خورد، متوجه می‌شوم گذر زمان را نفهمیده‌ام. کارم تقریبا تمام است. سریع گوشی را برمی‌دارم. لیلاست. می‌گوید: -خسته نباشی عزیزم. ببینم، چراغ که روشن نکردی؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 سرم را بعد این همه وقت بلند می‌کنم. گردنم تیر می‌کشد. خشک شده. تاریکی محض است دور تا دورم، فقط نور چراغ شهرداری‌ست که از پنجره به داخل می‌تابد و نور صفحه لپتاپ. معده‌ام می‌سوزد؛ نمی‌دانم از گرسنگی‌ست یا اضطراب. می‌گویم: -نه. -همین الان برو از مانیتور دوربینا ببین... یه شاسی‌بلند مشکی می‌آد نزدیک در موسسه پارک می‌کنه. کورمال‌کورمال می‌روم به سمت اتاق مادر و به تصاویر دوربین‌های مداربسته نگاه می‌کنم. شاسی‌بلند مشکی رد می‌شود. می‌گویم: -آره دیدمش. -خیلی خب... حالا برو در حیاط پشتی رو براشون باز کن. نگران نباش، مشکلی پیش نمی‌آد. -چرا حیاط پشتی؟ -قرار نیست توی چشم باشین. می‌تونن قفل رو بشکنن اما بهتره راحت بیان تو که اثری نمونه. چادرم را سرم می‌کنم. حس می‌کنم الان است که قلبم را بالا بیاورم! چاقوی ضامن‌داری که همیشه همراهم است را داخل ساق‌دستم جا می‌دهم. ساعت نه و نیم شب را نشان می‌دهد. سعی می‌کنم قوی باشم و آرام. می‌روم تا حیاط پشتی‌ای که خودم آمارش را به لیلا داده بودم. آرام در را باز می‌کنم و تمام تلاشم را به کار می‌گیرم که صدایی بلند نشود. سه مرد با لباس‌های تیره از یک ماشین شاسی‌بلند مشکی با شیشه‌های دودی پیاده می‌شوند. چهره هیچ‌کدام را در تاریکی درست نمی‌بینم. در را می‌بندم و یکی‌شان که فکر کنم سرتیم باشد می‌گوید: -خب، ورودی کدوم طرفه؟ جلو می‌افتم و راهنمایی‌شان می‌کنم به سمت در. در پشتی را باز می‌کنم. هنوز وارد نشده‌اند که می‌گویم: -من فقط الان مطمئنم کسی اینجا نیست. اما هیچ تضمینی نمی‌دم که یهو یکی از اعضا دلش نخواد بیاد. -نگران نباشین، ما کارمونو بلدیم. چراغ قوه‌ای که به سرشان بسته‌اند را روشن می‌کنند مردی که فکر کنم سرتیمشان است می‌پرسد: -اتاق جلسات کدومه؟ راهنمایی‌شان می‌کنم. مرد می‌گوید: -کارتونو انجام بدید شما. و دو نیرویش را در اتاق‌ها تقسیم می کند. من هم برمی‌گردم به اتاق حسابداری. صدایشان درنمی‌آید. نمی‌دانم چکار می‌کنند. پنج دقیقه هم نشده که مرد مقابل در اتاق می‌ایستد و می‌گوید: -ببخشید، اینجا اتاق حسابداریه؟ -بله. -می‌شه اجازه بدید اینجا رو هم تجهیز کنیم؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 بهترین انتقام در زندگی این است که به راه خود ادامه دهید و اتفاقات بد را فراموش کنید به هیچکس اجازه ندهید از تماشای رنج شما لذت ببرد. شاد بودن را سرمشق زندگی خود قرار دهید و مسیر زندگیتان را به زیبایی ترسیم کنید ... در گرفتاری باید اندیشه را به جنب و جوش درآورد نه اعصاب را خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد ، بلکه خوشبخت کسی است که با مشکلات مشکلی ندارد باید حوصله داشته باشیم و تحمل کنیم تا موفق شویم 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا