منتظر نباشید تا کسی
به شما انرژی مثبت بدهد
خودتان شروع كننده باشيد
و امروز با يک لبخند
احساس خوبتان را
به ديگران انتقال دهید
درود بر دلهای مهربون
امروزتون پراز انرژی مثبت💐💐💐
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#طنز
يدفعه م ناراحت بودم، مامانم اومد گفت ناراحتى؟
گفتم بله
گفت ناراحت نباش و رفت.
كمر مشاوره هاى دنيا جهت رفع افسردگى شكست🤦♂️😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
می گویند فرشته ها همیشه هستند
و برایت ازخدا آرزوهای زیبا تمنا میکنند
فرشته ی اول مادرت❤️
فرشته ی دوم پدرت❤️
دستهایشان آنقدر گرم است
قلبهایشان آنقدر بزرگ است که با
دعایشان عاقبتمان بخیرمیشود
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
طبق قوانین فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهنرُبا" تبدیل میکند، حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، میشود بدبختی رُبا!
و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، میشود خوشبختی رُبا. هرچه را که میبینید،
هرآنچه را که میشنوید، و هر حرفی که میزنید،
همه دارای انرژی مغناطیسی هستند و ذهن شما را همانرُبا میکنند!
به قول حضرت مولانا :
تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#متن_خاطره
🌷 مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمیخواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم، دعوام نمیکنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچههای مدرسهمون با دمپایی میاد، امروز سرما خورده بود. دیدم کلاه برای اون واجب تره.
📚 مادر شهید #ابراهیم_امیرعباسی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت یازدهم
ماه مهر نزدیک بود و امیر باید میرفت کلاس اول. نزدیک خانهمان، مدرسه ابتدایی بود؛ همان جا اسمش را نوشتم. روپوش و کیف برایش خریدم و آماده رفتن به مدرسه شد. نق و نوق میکرد و از درس خواندن خوشش نمیآمد. چند هفتهای طول کشید تا به محیط مدرسه و همکلاسیهایش عادت کند. چند کلاس اکابری که رفته بودم، اینجا به کمکم آمد و میتوانستم در درسهای امیر کموبیش کمکش کنم. با همان سن کم ادای مردهای بزرگ را درمیآورد. هروقت آخر هفته میخواستم خانه دایی محمد یا مادرم بروم، مرا همراهی میکرد تا تنها نباشم. جلوی در مینشست و نمیآمد داخل خانه. میگفت: «مامان جان! اینا بیحجابن؛ اصلا محرم و نامحرم حالیشون نیست؛ من نمیام خونهشون. میخوای چشم پسرت به گناه بیفته؟! تا هروقت دوست داری بمون، بعد بیا تا بریم. من همین جا میشینم.»
واقعا غیرتی بود؛ ادا درنمیآورد. قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، خیلی از احکام را یادش دادم. هفتههایی که مدرسهاش شیفت ظهر بود، اول میرفت مسجد جامع امام جعفر صادق (علیهالسلام) که نزدیک خانهمان بود، نمازش را میخواند و بعد میرفت مدرسه.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت دوازدهم
چند روزی از مادرم خبر نداشتم. تلفن زدم به خوشبخت؛ او هم بیخبر بود و گفت مادر خیلی وقت است به دیدن او نرفته. دلشوره گرفتیم. به محمدحسین خبر دادیم. چند روز دنبال مادر میگشتیم؛ اما خبری از او نشد. بیمارستان و کلانتریای نبود که سر نزده باشیم. شب و روزم شده بود گریه؛ تا اینکه یک روز محمدحسین با چشمانی سرخ آمد و خبر مرگ مادرم را داد.
گوشم سوت کشید، کر شدم، چشمانم سیاهی رفت، نفسم بند آمد و غش کردم. مادرم روزی که از خانهی ما رفت، در سهراه آذری موقع عبور از خیابان، پوست موز زیر پایش میرود و زمین میخورد. همان لحظه یک کامیون با سرعت زیاد از روی بدن مادرم رد میشود. بلایی سرش آمد که پیکرش قابل شناسایی نبود!
تا هفتم مادرم با پای خودم میرفتم خانهاش و شب جنازهام را از مطب دکتر میآوردند. همه میگفتند زهرا تا چهلم دوام نمیآورد و کنار مادرش خاک میشود؛ اما کدام قبر؟! بندهی خدا چون قابل شناسایی نبود، گمنام و بیکس دفنش کردند. افسرده شدم و فقط با قرص آرام میگرفتم. همهی دل خوشیام در روزهای سخت زندگی، مادرم بود. دردهایم را وقتی در آغوشش میگرفتم و سرم را روی زانوهایش میگذاشتم فراموش میکردم. بهیکباره کمرم شکست و بیکس شدم. بابا هم حال و روزش بهتر از ما نبود. طاقت خانهی بدون مادرم را نداشت و بعد از چند روز برگشت خانهی ارباب. اوضاع روحی و جسمی بدی داشتم. خودم هم امیدی به زنده ماندن نداشتم. محمدحسین پایش را کرده بود در یک کفش که راننده فراری کامیون را پیدا کند. شبی خواب دیدم مادرم در جوار اهلبیت (علیهمالسلام) و حضرت زهرا (علیهاالسلام) است. بانویی نورانی گفت: «ما خیلی وقته منتظر مادرت بودیم. جای خوبی تو بهشت داره؛ نگران نباش.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿🌷
🔶🔹بلغم شناسی
🔹و مضرات زیادشدنش
🔹برای کل بدن بر مبنای طب سنتی
🔶🔹افزایش بلغم
۱⃣ اولین نشانه افزایش بلغم ، چاقی است از نوع چربی و بدن پف میکند
۲⃣ عرق سرد زیاد . کف دست خیس و سرد است ، همینطور پا
۳⃣ خواب بسیار زیاد . خستگی زودرس . بلغم بیش از حد در گوشت موجب خستگی زودرس میشود .
۴⃣ دردهای مهاجر : گاهی درد دست دارند ، گاهی کمر و…..دردهای مهاجر ، دردهای سرد هستند
✅ بلغم زیاد در مفاصل ← ورم زانو ، آرتروز سرد (در گراف فاصله زیاد است) ، آب آوردن مفاصل میشود. اگر بلغم در مفاصل خیلی زیاد شود منجر به آرتریت روماتوئید میشود که این اتفاقها بیشتر در زنان در سن سردی ۳۵ سال به بالا اتفاق می افتد .
بلغم زیاد در ستون فقرات ←روماتیسم
بلغم زیاد در دیسک ← بیرون زدگی دیسک
بلغم زیاد در مغز وروان ← افسردگی
بلغم زیاد در مو ← سفیدی مو
بلغم زیاد در استخوان ← زائده استخوانی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 داستان کوتاه
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاس کباب رو امتحان کردی یانه؟😍😋😋
مواد لازم
پیاز
سیب زمینی
گوجه
هویج
به
گوشت چرخکرده ک با پیاز و نمک و زردچدبه ورز داده شده
آلو بخارا
فلفل دلمه ای
زعفران
مواد سس
یک ق غ رب گوجه
۶ ق غ پوره گوحه
آب یک پیمانه
نمک فلفل زردچوبه
نکته
میتونید بجای گوشت چرخکرده از گوشت خورشتی یا مرغ هم استفاده کنید
تمامی مواد خام هستند
اصلا این غذا روغن لازم نداره
روی شعله کم ب مدت دو ساعت غذا کاملا پخته و لعاب دار میشه
.👩🌾.
[<🍕😋https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 >]
⚜ راه رسیدن به خدا از نظر علامه طباطبایی :
شیخ حسین انصاریان میفرمود:
زمانی که من در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل بودم بعضی از روزها علامه طباطبائی را میدیدم که به درس یا به حرم مطهر مشرف میشوند.
روزی از روزها دیدم که شخصی در کنار پیاده رو به ایشان رسید و از معظم له سوالاتی میکند. کنجکاو شدم و من هم ایستادم و به سوال و جواب های این مرد از علامه گوش کردم.
یکی از سوالات آن شخص این بود که آقا میشود بفرمایید از چه راهی به این مقام و مرتبه رسیده اید تا ما هم اگر بتوانیم و توفیق داشته باشیم از شما درس گرفته و آن مسیرها را طی کنیم ؟!
علامه طباطبائی بدون در نظر گرفتن وضعیت و موقعیت و شخصیت و جا و محل، بسیار آرام و بی آلایش در همان کنار خیابان و در کنار پیاده رو به ایشان رو کردند و فرمودند:
راه های زیادی بوده و هست ولی از میان این راه ها آنچه برایم بسیار قابل اهمیت است و بیشتر به آن ها اهتمام می ورزم و افتخار میکنم و مطمئنم از همه بهتر و برایم مشهود و مفهوم است دو راه است :
یکی : نماز شب با اخلاص و مداوم ،
و دیگری : گریه بر حضرت امام حسین (علیه السلام)