eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده) (( درباره تربیت نـوجوان )) ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎁 دنیای زندگی‌بخش 📗 کسی که خودشو از کتاب محروم می‌کنه درواقع خودش رو از خیلی چیزا محروم کرده! 🤕 و این خسارتی بزرگیه برای کشور! 📚 📚 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 📖 شوخی آقا با جوونایی که اهل کتاب متاب نیستن! 😍 دلم می‌خواد شماها واقعا کتاب بخونین 📲 نسخه مناسب اشتراک در شبکه‌های اجتماعی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ سميه مثال ديگري آورد: ـ از امام حسن روايت شده كه شبي از صداي گريه و مناجات مادرشون از خواب بيدار مي شن، مي بينن كه تا طلوع صبح، خانم هر چه قدر كه دعا مي كنن براي همسايه هاست!  امام حسن مي فرماين كه مادر چرا براي خودت چيزي نخواستي. خانم مي گن كه: «پسر جانم اول همسايه، بعد خودت» آن هم همسايه هايي كه آن قدر جفا كردن در حق حضرت فاطمه. ـ بله! مي گن كه حضرت زهرا موقع غروب نمي ذاشت بچه ها بخوابن و اگه خواب بودن بيدارشون مي كرد كه الان وقت استجابت دعاست. يا اين كه شب قدر آن ها رو   با دادن غذاي سبك بيدار نگه مي داشتن. يا اين كه بچه ها رو خيلي به ياد پيامبر مي انداختن و اون ها رو براي ياد گرفتن قرآن و دعا نزد پيامبر مي فرستادن. پس اگه امام حسين به دنبال حق و عدالت قيام مي كنن، اگه روز عاشورا مي گن كه خدايا راضي ام به رضاي تو،  اگر حضرت زينب چنان زني مي شن كه حماسه آفريني هاشون در تاريخ بي نظيره، به خاطر اينه كه فرزندان چنين مادري بودن. به خاطر اين كه قبلا اين حالات رو در وجود مادر ديدن! راحله اضافه كرد:  ـ تازه به نظر من تأثير و تربيت حضرت فاطمه فقط محدود به فرزندانشون هم نمي شد، همه اطرافيانشون از ايشون استفاده مي كردن. ـ درسته! تمام زندگي حضرت زهرا سرشار از تربيت و سازندگي بود. در تمام عمر كوتاهشون يه لحظه هم از اين وظيفه بزرگ غفلت نكردن  از هر توانايي و هر امكاني براي ساختن اطرافيانشون استفاده مي كردن. به نظر من، حضرت زهرا به ما ياد مي دن كه درس تربيت و سازندگي تنها در كلاس درس و جلسه سخنراني و بحث خلاصه نمي شه. بلكه بايد با تمام وجود و اعمال وارد ميدان شد.  ما زندگي و حرف هامون شده ضد تبليغ، در حالي كه حضرت زهرا نشون داد كه تربيت يعني تمام زندگي.واضح ترين و مهم ترين نمونه اش هم كنيزهاشون هستن. «فضّه»، «اسماء»، و «امّايمن»! شما غافلين كه اين زنان بزرگ به چه مقاماتي رسيدن؟   اين ها در اثر مصاحبت با حضرت زهرا به مقاماتي رسيدن كه ما غبطه يه لحظه شان رو مي خوريم. ثريا پرسيد: ـ كنيزهاشون؟! ـ بله! روزي كه فضّه به عنوان كنيز وارد خانه حضرت زهرا شد، حضرت زهرا سلام الله عليها به او گفتن كه عزيزم در خانه خودت راحت باش.  مرا خواهر خودت بدان، چند روزي رو استراحت كن، آن گاه يك روز من كارها رو انجام مي دم و تو استراحت كن و روزي ديگر تو كارها را بر عهده بگير و من عبادت مي كنم. شما هيچ جا انصاف را اين طوري ديدين؟! غير از فضّه كس ديگه اي چنين انصافي رو تجربه كرده؟  فضّه بر سر سفره حضرت زهرا مي نشست و از غذاي آن ها مي خورد، در حالي كه رسم بوده غذاي كنيز و محل غذا خوردنش جدا باشه. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ حرف فهيمه حرف دل همه ما بود. ـ بچه ها آخه اين حضرت زهرايي كه ما مي شناختيم، كسي نبود كه امشب ازش حرف مي زديم. به خدا ما رو از زهراي حقيقي محروم كردن! يعني خودمان هم خودمون رو از ايشون محروم كرده بوديم. عمري سرِمون رو به چيزهاي بي خاصيت گرم كرديم وگرنه كي بهتر از حضرت زهرا!  دست ما كوتاه و خُرما بر نخيل! ما رو چه با چنين بانويي؟! چه طوري مي تونيم به آن قله رفيع نگاه كنيم؟ چه برسه به روزي كه بخوايم نزديك بشيم؟! فاطمه با لحني محكم و قاطع جواب داد:  ـ با كمك خودشون! با دست عنايت خودشون! من با استيصال و درماندگي پرسيدم: ـ اما آخه چه طوري؟ يعني بشينيم و دعا بخونيم و ازشون كمك بخوايم؟! ـ نه خير. نوع رابطه مون رو با ايشون تغيير بديم. ايشون رو مادر خودمان بدونيم  چون در عمل، ما بيشترين تأثير رو از مادرانمون گرفته ايم. بچه ها با تعجب و حيرت خيره شدند به فاطمه. فاطمه دستي به چشمانش كشيد و گفت: ـ يعني مهم ترين الگوي ما، مادرمون بوده.  فاطمه با همان آرامش قبلي اش، با همان بغضي كه به زور در گلويش نگاه داشته بود، ادامه داد: ـ ببينين دوستان! فقط اين حرف من دو نكته داره. اين حرف من مال كسانيه كه قبول داشته باشن ائمه حيّ و حاضرن و داراي اختيار تصرف در خلقت؛ داراي ولايت تكويني و داراي قواي هدايت افرادن! و دوم اين كه اين بحث من به درد كساني مي خوره كه احساس بزرگي نمي كنن. نقطه اوجي مثل حضرت زهرا رو ديدن و در برابر شيطان و نفس و بسياري از پيچيدگي هاي آن ها احساس كوچكي مي كنن   آن ها هستن كه مي تونن دستشون رو با اطمينان كامل در دستان چنين مادري قرار بدن و همه جا با او باشن. چنين بچه اي ممكنه پايش به مانعي گير كنه، ممكنه كمي شيطنت كنه، ولي تا وقتي دستش رو از دست مادرش رها نكرده هيچ وقت زمين نمي خوره؛ تصادف نمي كنه؛ گم نمي شه   يعني فقط كافيه ما مراقب باشيم اين مادر رو گم نكنيم يا رابطه مون رو با او قطع نكنيم. آن وقت خيلي از چيزها به دنبالش ميان. آن وقت عفت و حياء، اُنس با قرآن، اشتياق به يادگيري علم، مناجات با خدا و خيلي چيزهاي ديگر هم به دنبالش ميان ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊💗💗🕊🌸💗🕊💗🌸🕊 💕من زندگے ڪردن را یاد گرفته ام ... 🌸براے یک زندگیِ خوب ، نباید به هیچ چیز و هیچ ڪس وابسته شد ... 💗وابستگے فقط درد دارد ! آدمِ وابسته ، جایگاه و ارزش و شخصیتش یادش مے رود ... 💞آدمِ وابسته ، با دستانِ خودش تحقیر مے شود ... 💗وابسته ڪه باشے ؛ محدود مے شوے ، 🌸از قطارِ موفقیت جا مے مانے ... 💞زندگے یعنے بپذیرے بعضے ها شعار نمے دهند و واقعا بخاطرِ خودت مے روند ... 💗بپذیرے بعضے از دست دادن ها به نفعِ توست ... 💞در این دایره ے سرگردان ، "عشق" به ڪارِ آدم نمے آید ... 💗دنبالِ واقعیت ها باش ... 🌸گام هایِ موفقیتت را محڪم تر بردار ... 💞حس مے ڪنم از دور بهتر مے شود هوایِ ڪسے را داشت ! 💗حس مے ڪنم ، بعضے نداشتن ها ؛ با ارزش ترین داشته هایِ آدم است ..... 💫✨شب خوش✨💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🌼🍃يكي از بهترين هدايايي 🍃🌼كه ميتوانيد به كسي بدهيد 🌼🍃اين است كه به خاطر 🍃🌼 اينكه بخشي از زندگي شماست 🌼🍃از او تشكر كنيد 🍃🌼آدمها تکرار نمی شوند! 🌼🍃قدرشونو بدونیم 🍃🌼سلام صبحتون بخیر، ممنونم که هستین ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
شهید مرتضی کریمی زندگینامه📝 🍃🌹شهید کریمی متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ بود که در زمان شهادت ۳۴ سال سن داشت ، شهید مرتضی کریمی در گردان حضرت زهرا (س) لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) سپاه پاسداران محمد رسول الله (ص) تهران بزرگ خدمت می‌کرد و در سوریه هم به عنوان فرمانده گروهان، مشغول دفاع از حرم حضرت زینب(س) بود. او همچنین فرماندهی یک ناحیه مقاومت بسیج در شهرک ولیعصر(عج) تهران را هم بر عهده داشت. آنچنان که دوستان و همراهان شهید در سوریه تعریف می‌کنند، گویا یک آمبولانس حاوی پیکر شهدا و تعدادی مجروح در حال حرکت بوده که راننده آن از سوی تک‌تیراندازهای داعش مورد هدف قرار می‌گیرد و مرتضی کریمی به سراغ امبولانس می‌رود تا آن را از معرکه خارج کند که این بار آمبولانس مورد هدف موشک قرار گرفته و منهدم می‌شود. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱‏ نمیدونم داستانش چیه ولی خوشحالی آدمی که دوسشون داری حتی از خوشحالی خودتم بیشتر بهت میچسبه...🍊🧡 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. 💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!» شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. 💠 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!» 💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با در بستر خواب خزیدم و از طنین بیدار شدم. 💠 هنگامه رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. 💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. 💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. 💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟» طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟» 💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟» دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!» 💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم سعد شوم که با بغضی قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نمازهای یومیه کی قضا می‌شه؟ 🔺نمازامونو سر وقت بخونیم که کارمون به ویدئوچک نکشه.. دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تــو خــونــمــون از تــرس مــامــانــم طــورے فــرهنــگ ســازے شــده ڪــه همــه بــا لــیــوان مــیــرن دم یــخــچــالــ ولــے پــارچــو ســر مــے ڪــشــن و خــیــلــے آروم مــیــان لــیــوان مــیــزارن ســر جــاش ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
صبر 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
همدم 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1