هرگز فکر نکنید باید سال ها قبل
شروع میکردید
این فکر باورهایتان را خراب میکند...
در عوض بگویید...
می خواهم همین الان شروع کنم
و بهترین سالهای زندگیام را خلق کنم
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رانی چیست؟
وقتی کوچه یا خیابانی بسته باشد همشهریان به هم میگن:
را نی عمو، نرو رانی..😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_ونهم
صداي فاطمه كه از بلندگوهاي اتوبوس پخش شد، همه جا ساكت شد.بگذار تا بگريم، چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع يارانسكوت شكست.
با گريه، با ضجه و با ناله، هر كس به شكلي به جنگ سكوت رفته بود، اما هنوز هم صداي فاطمه مي آمد:
هر كو شراب فرقت، روزي چشيده باشد داند كه سخت باشد، قطع اميدوارانبا ساربان بگوييد، احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد، محمل به روز باراننوار كه تمام شد بچه ها هم مثل من به ياد فاطمه افتاده بودند؛
همه بغض كرده بودند دنبال كسي مي گشتند كه با آن ها قرار داشته است يا چيزي را جا گذاشته بودند كه دلشان نمي آمد بروند.
يكي از شعرهاي سرود به همه ما يادآوري كرد كه چه گوهر گران بهايي را جا گذاشته ايم:
دلم و گره زدم به پنجره ات دارم مي رم دوست دارم تا من مي آم، اون گره ها رو واكني
اول سميه بود كه بغضش تركيد؛ آهسته و بي صدا.
انگار نفس در سينه هايش حبس شده بود. راحله از جايش بلند شد. ايستاد ميان اتوبوس و با لحني غمزده و محزون شروع كرد:
ياد باد آن كه ز ما وقت سفر ياد نكرد به وداعي دل غمديده ما شاد نكردتمام بود. جرقه زده شده بود! بغض بچه ها يكجا تركيد. بيشتر از همه عاطفه و ثريا بي قراري مي كردند.
راحله هم طاقت از دست داد. همان طور كه ايستاده بود، سرش را روي يكي از صندلي ها گذاشت. گذاشت تا عقده هايش خالي شود. گذاشت تا همه سبك شوند.
وقتي صداي گريه بچه ها كمي آرام تر شد، راحله احساس كرد كه ديگر مي تواند حرف بزند. شروع كرد:
ـ فاطمه ...
راحله خواست ادامه دهد، ولي زبانش ياري نكرد.
صدا از دهانش خارج انگار راه گلويش بند آمد. چند لحظه صبر كرد.
پلك هايش را به هم زد، آب دهانش را قورت داد. انگار تمام نيرويش را يك جا جمع كرد.
تا توانست آن يك جمله را بگويد:
ـ فاطمه هم رفت... باور نكردنيه، ولي حقيقت داره...! فاطمه رفته! رفته! مثل يه پرستو... يه پرستو كه فصل هجرتش رسيده باشه... مثل يه بارون بهاري... تندي آمد و رفت.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوهفتادم
صداي گريه آلود سميه، حرف هاي راحله را قطع كرد:ـ نه! فاطمه نرفته...! فاطمه هنوز هست...! به قول شهيد آويني «شهدا ماندگارند» اين ماييم كه داريم از بين مي ريم.ـ نمي دونم شايد هم همين طور باشه كه سميه گفت... به هر جهت هر طوري كه فكر كنيم، مي بينيم، ما فاطمه رو از دست داده ايم...!
يكي از بهترين دوستانمون رو، دوستي كه با بقيه دوستهامون فرق داشت...
يه جور ديگه بود.
كاش مي دونستم از دوست، نزديك تر ديگه كيه؟!
من با صدايي كه بيشتر به ناله شبيه بود، جواب دادم:ـ مثل مادر بود!...
عاطفه با لحني متأسف و حسرت آلود پاسخ داد:
ـ به نظر من اون به هر چي مي گفت، عمل مي كرد و همين بود كه اونو دوست داشتني مي كرد.
فهيمه با لحني بغض آلود گفت:
ـ بچه ها «خوبي» صفت مناسبي براي بيان فاطمه نيست. اون بالاتر از اين حرف ها بود!
صداي ثريا آرام بود و محزون. از بس گريه كرده بود در اين چند روز، صدايش گرفته بود.
به زحمت حرف مي زد:
ـ اون يه دختر معمولي نبود! فرشته بود! از همه كساني كه در اطراف ما هستن، بالاتر بود. چيزهايي كه اون بلد بود، حتي استادهامون هم بَلَد نبودن. حتي از مادر هم مهربان تر بود. از خواهر به آدم نزديك تر بود!...
به زحمت بغضی که گلویم را گرفته بود فروخوردم وادامه دادم:
ـ اما بچه ها من باحرف راحله مخالفم...
مافاطمه رو از دست ندادیم،فاطمه هنوز هم بهترین دوست وهمراه ماست.
من تاقبل از این سفر خیلی تنهابودم.
امادراین سفر واین چندروز،فاطمه همه کس من شده بود.وهنوزهم جای همه روبرام پر میکنه
چون من فکر میکنم که اگه فاطمه تونسته بود بعداز شهادت برادرش،ارتباطش رو با "علی"اش حفظ کنه،چراما نتونیم؟پس او هنوز هم فاطمه ماست.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📝 #یادمون_باشه
✖️ گاهی وقتها، یه تشکر شما، میتونه یه جانِ لِه شده و خسته رو زنده کنه!
✖️گاهی وقتها، فقط نشون دادنِ شادیتون، از شادیِ کسی، میتونه بارِ شادیش رو چندین برابر کنه!
✖️ گاهی وقتها، فقط باید لبخند بزنی و همهی حرفهات رو به یه وقتِ دیگه موکول کنی؛ تا حالِ قشنگ عدهای رو، حفظ کنی!
گاهی وقتها از شما انتظار بیشتری میره که ؛
ـ تشکر کنید!
ـ یا شادیتون رو ابراز کنید!
🔺چون شما ممکنه برای طرفِ مقابلتون، با همه فرق داشته باشید.
🌛 #شب_بخیر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اگر خوشبختی را برای یک ساعت میخواهید، چرت بزنید
اگر خوشبختی را برای یک عمر می خواهید،
یادبگیرید کاری را که انجام می دهید دوست داشته باشید!
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1