eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.5هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
انسانهایی که بیشتر عمر میکنند😕 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 به روایت حانیه چقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم ، یکی که درکم کنه و چه کسی رو بهتر از امیرعلی سراغ داشتم ؟ برادری که در کنار همه اذیت های من همیشه و همه جا پشتیبانم بوده و هست. تق تق تق امیرعلی_ جانم؟ آروم درو باز کردم و وارد شدم. طبق معمول پشت میزش نشسته بود و کتاب میخوند. _ وقت داری یکم حرف بزنیم؟ امیرعلی_ علیک سلام. بله من برای خواهرگلم همیشه وقت دارم. سر خوش نشستم رو تختش و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که تفریحمون رو نا تموم گذاشت. با هر کلمه من اخمای امیرعلی بیشتر میرفت توهم. و در آخر امیرعلی_ نگفتم بزار باهم بریم؟ بعدش هم ابجی چه دلیلی داره که تو جواب یه عده….. بعد هم کلافه “استغفرالله ” ای گفت. _ حالا ببخشید دیگه. امیر تو با حرف اون آقا موافقی؟ خودت که میدونی من هرچقدر هم بدحجاب باشم اهل اینجور چیزا نیستم. یعنی قیافه من انقدر غلط اندازه؟ امیرعلی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جوابی بهم نداد ، یعنی اونم همین فکر رو میکرد؟ عصبی از سر جام بلند شدم. _ آره؟ آره؟ تو هم فکر میکنی خواهرت از اون دختراییه که محتاج نگاه چهارتا پسره؟ فکر کردی من اینجوری تیپ میزنم که پسرا بهم تیکه بندازن ؟ امیرعلی_ واه خواهر من . چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟ دیگه برخوردام دست خودم نبود ، دلم نمیخواست دیگران درموردم همچین فکری بکنن ، شاید بدحجاب بودم ولی عقده ای نبودم . زدم زیر گریه و سریع پناه بردم به اتاق خودم، درو قفل کردم و خودمو انداختم و رو تخت و هق هق گریم رو آزاد کردم. چند ثانیه بعد صدای در و امیرعلی و گریه من و بعدش هم صدای نگران مامان بود که میخواست ببینه چی شده . امیرعلی_ خواهرگلم. من که چیزی نگفتم. تو سکوت من رو برای خودت معنا کردی و اشتباه برداشت کردی. درو بازکن باهم حرف بزنیم. مامان_ عه. خوب یکی بگه چی شده ؟ امیرعلی_ هیچی مامان جان. منو حانیه باهم بحثمون شده. چیزخاصی نیست که. مامان_ شما کی بحث کردید که این دفعه دومتون باشه ؟ دروغ نگو امیرعلی. امیر علی_ مامان جان بزارید حالش خوب بشه براتون توضیح میدم. مامان_ از دست شماها . خیلی خب. امیرعلی_ درو باز کن باهم حرف بزنیم. این راهش نیست. با این کارت هیچ چیز درست نمیشه. _ میشه تنهام بزاری؟ امیرعلی_ میشه باهم حرف بزنیم؟ _ نه. امیرعلی_ خیلی خب پس من همینجا میشینم تا زمانی که تو قصد حرف زدن داشته باشی. میدونستم وقتی یه چیزی میگه امکان نداره حرفش عوض بشه. به ناچار بلند شدم و درو باز کردم و بعد هم پشت به امیرعلی نشستم رو تخت. اونم درو بست و اومد نشست کنارم. امیرعلی_ ببین خواهری وقتی تو اینجوری تیپ میزنی انگار اون مردای هوس باز رو داری تشویق میکنی که یه چیزی بهت بگن. فکر کردی حجاب برای چیه؟ اصلا تو میدونی چرا باید حجاب داشته باشی ؟ سوالی نگاش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم. امیرعلی_ حجاب ، حالا نه صرفا چادر، فقط و فقط برای امنیت خودته. وقتی تو بدحجاب باشی داری به همه قبلتم میدی که هرجور دلشون میخواد با تو برخورد کنن، داری میگی من هیچ مالکیتی نسبت به خودم ندارم ، داری زیبایی هات رو حراج خاص و عام میکنی. _ خوب چرا خانما حجاب داشته باشن؟ مردا میتونن نگاه نکنن . امیرعلی_ تو در خونت رو باز میذاری میگی دزد نیاد چرا من در خونم رو ببندم؟ _ نه خب . اون فرق داره. امیرعلی_ خب چه فرقی عزیز من ؟ اون راه خودش رو انتخاب کرده دوست نداره به سعادت برسه ولی تو که نباید بگی به من چه که اون نگاه میکنه مشکل اونه. نمیتونی همچین حرفی بزنی چون مشکل تو هم هست. چون امنیت تو هم در خطره. _ اگه خدا میخواسته زیبایی های یک زن رو کسی نبینه پس چرا اون رو زیبا افریده؟ اصلا چرا مرد نباید حجاب داشته باشه؟ امیرعلی_ اولا که زیبایی های یه زن فقط برای همسرشه. وحجاب هم دربرابر محارم اجبار نیست . در مورد سوال دوم هم مرد ها هم باید حجاب داشته باشن ولی حد حجاب مرد و زن باهم فرق داره چون نوع آفرینششون باهم فرق داره. با حرفاش موافق بودم تا حالا هیچوقت به حجاب اینجوری نگاه نکرده بودم ولی هنوز هم با حجاب بودن برام غیر ممکن بود. _ یعنی برای امنیت داشتن حتما باید باحجاب باشی؟ امیرعلی_ یه راه دیگه هم داری _ چیییی؟ امیرعلی_بشینی تو خونه با هیچ کس هم در ارتباط نباشی. _ مسخررررره امیرعلی_ نظر لطفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺لحظات شادی 🍃خدا را ستایش کن 🌺لحظات سختی 🍃 به خدا اعتماد کن 🌺لحظات آرامش ... 🍃خدا را مناجات کن 🌺و در تمام لحظات 🍃خدا را شکر کن ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها با اولین قدمهایم بر جاده صبح☀️ نامت را عاشقانه زمزمه میکنم کوله بار تمنایم خالی و موج سخاوت تو جاری 💖 🍃بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱 🌱 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
امروز تمرین کنیم 🍃🌸 "دل نشکنیم" قضاوت نکنیم هنجارهای زندگی کسی را "مسخره" نکنیم.... به غم کسی "نخندیم" و به حریم آبروی دیگری بدون اجازه وارد نشویم و هوای دل یکدیگر را داشته باشیم..🍃🌸 انسانهایی که بیشتر عمر میکنند😕 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهل و هشتم پدر حرفی نمی زند. این اختیار دادن هایش هم خوب است. نمی پرسم کجا؟ اما مسعود می گوید: - شما می دونید کجاست؟ -نه! پیش شما بوده از خانه بیرون رفته. من باید بدونم؟ ناراحتی اش را با همین جمله بروز می دهد. یعنی توقع داشته مانگذاریم برود. پدریک راست می رودخانهٔ طالقان. یک درصد هم احتمال نمی دادم که اینجا آمده باشد. چراغ اتاق روشن است. پدر ظرف غذا را می دهد دستم. یعنی من اول باید سراغ علی بروم؟ داخل اتاق خودم روبه حیاط ایستاده و موهایش ژولیده است. رنگ صورتش از ناراحتی تیره شده است. ظرف غذا را روی میز میگذارم و بی طاقت بغلش می کنم. سرم را می بوسد. خوشحالم که آرام است. -مسعود چرا اومده؟ - بَد نَشو علی! خودش داره دیوونه می شه. در ظرف غذا را بازمی کنم و قاشق را درمی آورم: - بیا چند لقمہ بخور. - مسعود خورده؟ - نه! میشه این قدر مسعود مسعود نکنی. - کمرش خوبه؟ مطمئنم کمرو صورت مسعود خوب است. اما دقيقا حال دل وذهن على را نمی دانم. همه را با رفتارش متحیر کرده است. دست علی را می گیرم و به زور می نشانمش چند لقمه بخور بعد صحبت می کنیم. کاش مادر بود. من بلد نیستم بچه داری بکنم. آن هم پسرتخس وبدقلق -پدر چي گفت؟ مادر خوبه؟ نگاهش مي كنم. بنده ي خدا نگران كدام از ماست؟ -مادر خوبه كه تونسته اين غذا را برايت بفرستد. پدر هم اصلا نگران تو نشد كه هيچ. نپرسيد چرا زدي باز هم هيچ. فقط از اين كه پسرس از برادرش كتك خورده تا دم سكته رفت. قاشق از دست علي مي افتد. زبانم لال بشود با اين طرز حرف زدنم. حيران بلند مي شود ، دو قدمي مي رود سمت درو بر مي گردد. نگاهم مي كند.دلم برايش مي سوزد. هر چقدر من گستاخم، علي خاكسار است. كلافه دستي به موهايش مي كشد، دوباره مي رود و بر مي گردد.بايد كمكش بدهم. اما نه الان كه خودم به خجالن رسيده ام.بار سوم كه مي خواهد برود، پدر در آستانه ي در قرار مي گيرد. علي پا پس مي كشد. پدر اخمالود است و لب هايش را به هم فشرده كه حرفي نزند. علي خم مي شود. پدر نمي گذارد دستش را ببوسد و در آغوش مي كشدش و كنار گوشش مي گويد: -وقتي اعتراض مي كردي، لجبازي مي كردي، سر به هوايي مي كردي، جواني رو تجربه مي كردي، من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم دستم از حدش تجاوز كنه. مسعود، مسعوده. نه علي،نه ليلا و نه سعيد. داشته هايش رو ببين نه خطاهاشو. چه كردي با خودت علي؟ما نميتونيم فرمان زندگي كسي رو دست بگيريم. فقط مي تونيم تابلوي راهنماي مسيرش باشيم. علي در آغوش پدر سكوت كرده است. اخمي كه بر پيشاني پدر نشسته در چشمان به خون نشسته علي انعكاس پيدا مي كند. پدر علي را از آغوشش جدا مي كند و بازوانش را فشار مي دهد و مي گويد: -آرامش رو به مسعود برگردون، اگر آروم شدي. دارم فكر مي كنم مگر مي شود كسي در آغوش پدرش اين طور برود و آرام نشود. مسعود به چهارچوب در تکیه می کند. خشم دوباره در صورت علی می دود. مسعود می خندد و می گوید: - با این کاری که کردی دو دل شدم که برم آمریکا یا فرانسه. خنده ام می گیرد. علی هنوز نتوانسته بر خودش غلبه کند. جلو می رود و جای سیلی هایی که زده، دست می کشد. مسعود دستش را می گیرد و می گوید: - این جا رو هم لیلا نوازش کرده. هم بابا بوسیده، هم جای اسکای مامان روش نشسته. فقط حواست باشه که هم من، هم تو، خودخواه خودشیفته ی خر هستیم که من خرتر از تو. علی نمی خندد که هیچ، حاضر نمی شود مسعود را همراهی کلامی هم بکند‌. از اتاق می رود بیرون. مسعود کوتاه آمده آما علی نه! بر می گردیم خانه. در سکوتی که پدر با صحبت هایش می شکند، نه علی را مذمت می کند، نه مسعود را نصیحت. تنها حرف هایی می زند که راه و چاه را نشان می دهد؛ راه درست به هدف رساننده. سحر است که می رسیم. مادر و سعید بیدارند. همان جا توی حیاط کنارشان می نشینیم. سعید با سینی دم نوش می آید و می گوید: - این چایی آخر روضه است. نمی خواهم، اما بر می دارم و راهی اتاق می شوم. امشب باید از فضای خانه قدم بیرون بگذارم، و الا خفه می شوم. صدای اذان مسجد، منجی من است. خالی و کم انرژی شده ام. سقف بلند می خواهم برای فکرهای بلندم. سقف خانه کوتاه است. شاید در زیر سایه ی بلندی ها بتوانم کودکی های درونم را کنترل کنم تا کمی رشد کند و من هم بتوانم بزرگانه فکر کنم. شاید هم مجبور شوم خودم را به جای دیگران بگذارم ببینم چگونه تصمیم می گیرم. ادامه دارد ...
از هر آنچه که فکر میکنید به شما نزدیکتر است😅 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*- بخوانید ... 🚫 غلط ننویسیم ! 🚫 🔍 با خواندن متن زیر تلفظ درست کلمات و معنی صحیح آنها را یاد بگیریم👇. کلمات و واژه ها با علامت ❌ غلط هستند و کلمات با علامت ✅ صحیح می‌باشند ... ❌ خواب زَن چپه . ✅ خواب ظن چپه . ظن : شک و گمان ... (منظور از خواب ظن : به این معنی است که با شک و گمان به چیزی خوابیده باشی و خواب دیده باشی . نه خواب زن 👩🏻‍🦰) ❌ گرگ باران دیده . ✅ گرگ بالان دیده . بالان : تله ای که برای گرفتن و یا کشتن جانوران از آن استفاده میشود ... (گرگی که از تله های مرگبار زیادی جان سالم بدر برده باشد) ❌ بعضِ شما نباشه . ✅ به زِ شما نباشه . بِه : بهتر ، برتر ... ❌ پارسال و پیار سال . ✅ پارسال و پیرار سال . پیرار : دو سال قبل ... ❌ تخمه ژاپنی . ✅ تخمه جابانی . جابان : منطقه ای در دماوند هست که در گذشته این محصول را تولید میکرد ! به همین دلیل در زمان های قدیم این محصول به عنوان "تخمه جابانی" شناخته می شد ، که با گذشت زمان کم کم تلفظ آن از تخمه جابانی به تخمه ژاپنی تغییر یافت !!! و عده ای به غلط تصور میکنند که این نوع محصول ، برای کشور ژاپن می باشد ... ❌ پهباد . ✅ پهپاد . (پ : پرنده - ه : هدایت - پ : پذیر - ا : از - د : دور) پرنده هدایت پذیر از دور ... ❌ آبگوشت و تیلیت . ✅ آبگوشت و تِرید . ❌ ضرب العجل . ✅ ضرب الاجل . ❌ طاق زدن . ✅ تاخت زدن . تاخت : معاوضه کردن ... ❌ پارس کردن سگ . (سعی کنید هرگز ، و هیچ کجا ؛ و در هیچ زمانی نگویید ، این سگ پارس میکند ××× چرا که ریشه و اصالت ایرانیِ کلمه ، "پارس" میباشد ؛ و از قدیم "ایرانی" به اسم پارسی شناخته میشد و میشود ؛ و متأسفانه با این اشتباه زیر سوال میرود) ... ✅ پاس کردن سگ . پاس : نگهبانی ، پاسبانی . سگ پاس میکند ، یعنی مشغول پاس کردن و نگهبانی است . و هر وقت به صدای سگ بگوییم "سگ پاس میکند" ، یعنی دارد با صدایش پاسبانی می کند و نگهبانی میدهد ... ❌ ارْج و قرب . ✅ اجْر و قرب . ❌ فلاکس چای . ✅ فلاسک چای . ❌ جد و آباد . ✅ جد و آباء . آباء : پدران ... ❌ ظرص قاطع . ✅ ضرس قاطع . ضرس : دندان ... ❌ راجبِ . ✅ راجع به . ❌ پیشِ قاضی و مَلَق بازی . ✅ پیشِ غازی و معلق بازی . غازی : بندباز - آکروبات باز ... پیش آدم آکروبات باز ، معلق بازی نکن 📚 خواهشمند است به اشتراک بگذارید ... ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺لحظات شادی 🍃خدا را ستایش کن 🌺لحظات سختی 🍃 به خدا اعتماد کن 🌺لحظات آرامش ... 🍃خدا را مناجات کن 🌺و در تمام لحظات 🍃خدا را شکر کن ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم خدا بزرگ است وقتی به قدرتی به اسم خدا اعتقاد داریم استرس و اضطراب بی معناست همه چیز التیام می‌یابد دردهایت تمام می‌شوند قلب شکسته ات ترمیم می‌شود و روزهای خوبت خواهند آمد روزهای بد هر کسی هیچ وقت ماندگار نخواهند بود تو که می‌دانی خدا بزرگ است پس در عمل هم این اعتقاد را نشان بده استرس و اضطراب را از خودت دور کن و توکل و امید را جایگزینش کن حیف که یادمان می‌رود چه خدایی داریم ولی او هیچ وقت ما را یادش نمی‌رود ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
به لطف کار و تلاش پیوسته ٬ ضمیر ناخودآگاه، شرایط و سایر اشخاص به شما کمک می کنند تا به شکلی جدید و حیرت انگیز به هدفهایتان برسید. ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهل و نهم تصميم مسعود را هنوز چندان باور نكرده ام.برخورد علي را هم درك نكرده ام. با مديريت پدر فعلا دنياي خانه آرام است. فقط دوست دارم بدانم كه چرا با مسعود وارد گفت و گو نشد و از كنارش با سكوت گذشت. مسعود پيام زده و احوال خانه را پرسيده است. درست برداشت كنم يعني حال علي را مي خواهد بداند. مي نويسم: -علي آرام است. فقط همين. دلم مشهد مي خواهد مسعود. شيخ بهايي را. -چرا شيخ بهايي؟ -چون تو مي خواهي مثل شيخ بهايي بشوي. علامت سؤال مي فرستد. تماس بگيرم راحت ترم. قطع مي كند و مي نويسد: -سر كلاسم نمي تونم حرف بزنم. پس هنوز روبه راه نشده است كه سر كلاس به پيام پناه آورده است. مي نويسم: -بلدي با هنر مهندسي ات، حمامي عمومي بسازي كه آب خزينه اش براي چند ده نفر گرم باشد، آن هم فقط با آتش يك شمع؟ -معماي سخت تر از اين بلد نيستي ؟ -يا ساختماني بسازي از گل و آجر كه مقابل زلزله ي هفت ريشتري طاقت بياورد؟ -ليلا اين قدر تيز هوش نيستم. اصلا مگر مي شود بچه؟ -با علم امروز آن ور آبي ها نه! اما با علم شيخ بهايي مي شد. حمامش را انگليسي ها آمدند كه از معماري اش سر در بياورند. خراب كردند، نه ياد گرفتند و نه توانستند دوباره مثل اولش بسازند. منار جنبان اصفهان هم هست. حتما برو ببين با خشت و گل است. چه تكاني مي خورد و در اين چند صد سال خراب نشده است. طول مي كشد تا جواب دهد: -منظور؟ اين يعني كمي گيج و عصبي شده است. برايش شكلك بوس مي فرستم وبعداز مكثي مي نويسم: علمي كه آن ور آب، پُز آن را مي دهد، ريشه اش را از ما گرفته اند. مسعود جان! تو وضعيت كشور خودمان را مي داني. پدرش را دارند در مي آورند. فصل رنگ نيست. دنگ ز فنگ زندگي نبايد از مقابله ي جنگي غافلت كند چرا تو شيخ بهايي نشوي. آن سعيد هم خوارزمي؟ شكلك هاي در هم مي فرستد. پدر دارد صدايم مي كند براي غذا. آخرين پيام را تند تند تايپ مي كنم. الگوريتمي را كه در كتاب رياضي مي خوانديم يادت هست؟الخوارزمي بوده، نامردها به نام خودشان تغيير دادند. صفر و يك كامپيوتر هم كار بچه هاي خودمان است. دلت بسوزد، فسنجان داريم شيخ بهايي جان! سلام خوارزمي را هم برسان. تا برسم مادر سفره را انداخته و همه منتظر من هستند. پدر مي گويد: -چرا راه دور بريم. دختراي فاميلمون هستن ديگه. مادر دارد خورشت را مي كشد و پدر برنج را. علي مي گويد: -إ پدر من؟شما امروز جز سر و سامان دادن زندگي من بحث ديگه اي نداريد؟ -آخر تو الان بايد دو تا بچه داشته باشي؛ اما هنوز اجازه ندادي يه خواستگاري برات بريم.من هم اشتباه كردم قبول كردم درست تموم بشه، سربازي بري، سركار بري، مگه زن مي گرفتي اينا انجام نمي شد؟ الان سعيد و مسعود بيست سالشونه و من نمي خوام بذارم مثل تو عمرشون تلف بشه. مي گويم: -مديوني اگر قانع شده باشي. پدر مي خندد. علي بشقاب را جلوتر مي كشد و ابرويي بالا مي اندازد: -حالا بذاريد اين غذا از گلوم پايين بره. مادر بشقاب علي را بر مي دارد. قاشق و چنگال علي در هوا مي ماند و چشمش رد بشقاب مي رود. -اصلا به من چه براي تو خرس گنده غذا بپزم. برو به زنت بگو. پدر هم به خنده مي افتد. امروز حالت چهره ي پدر و كارها و حرف هاي مادر با هميشه فرق كرده است. علي نگاهي دور مي چرخاند و مي گويد: زن مي گيرم.به جان خودم زن مي گيرم.فقط الان بذاريد غذامو بخورم. مادر بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاكي به سرم مي ريزم. پدر قاشق علي را در هوا مي گيرد. مي گويد : -ديگه چيه؟الان دقيقا مشكل چيه ؟ پدر قاشق را همين طوري در هوا نگه مي دارد و مي گويد: -بگو كسي مد نظرت هست يا نه؟ -مي گم، به جان خودم مي گم. بذاريداين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم. لبخند شيطنت آميزي مي زند و چشمكي كه فكر مي كند مادر را خام كرده. -الان من بايد چي كار كنم تا شما راضي بشي؟ باور كنيد هيچ موردي توي ذهنم... ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه ﺑﺎﺭ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﻱ ﻣﻴﮕﻪ؛ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻳﺎﻫﺎ ﺷﻬﺮﻳﺴﺖ، ﻗﺎﻳﻘﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺎﺧﺖ که ﻳﻬﻮ ایرانسل ﺑﻬﺶ ﻣﺴﻴﺞ ﻣﻴﺪﻩ :ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﺑﺪﻭﻧﻲ ﭼﻄﻮﺭﻱ ﻗﺎﻳﻖ ﺑﺴﺎﺯﻱ؟ ﻋﺪﺩ٢ﺭﻭ ﺑﻪ ٣٠٩٠ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻛﻦ 😶😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آبنبات نارگیلی وارد بازار کتاب شد! 🧐 📚 آبنبات نارگیلی ✏ مهرداد صدقی 🔦 معرفی: رمان طنز «آبنبات نارگیلی» گرچه مانند دیگر آبنبات‌ها قصه مستقل خودش را دارد؛ اما به سیاق قبلی‌ها یعنی «آبنبات پسته‌ای»، «آبنبات هل‌دار» و «آبنبات دارچینی»، راوی ماجراهای پسری به نام محسن است که در جریان زندگی در موقعیت‌های ناخواسته‌ای درگیر می‌شود. این اتفاقات اغلب طنز بانمکی را برای مخاطب می‌سازد. 🔎 در «آبنبات نارگیلی» که جلد پس از آبنبات دارچینی است، محسن دانشجو شده و اتفاقات در نیمه دوم دهه هفتاد روایت می‌شود. نارگیلی هم مثل آثار قبلی صدقی فضای نوستالژی دارد و یادآور تمام اتفاقاتی است که در این برهه زمانی رخ داده؛ همچنین شرایط اجتماعی حاکمی که تاثیرش روی زندگی راوی مشهود است هم در بخش‌های مختلف این رمان به چشم می‌خورد. 
📚 به روایت حانیه ………………………………….. حرفای امیرعلی رو باور داشتم ولی من همین جوری هم به زور شال سرم میکردم دیگه چه برسه به این که بخوام ده دور دور خودم بپیچمش. هوف. ولی چاره ای نبود ، آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه. ولی ظاهرا تنها برداشتی که از ظاهر من میشد داشت این بود که از خدامه موردتوجه پسرای لات قرار بگیرم ؛ از طرفی دلم نمیخواست همش نگران تیکه های پسرا باشم. پس بلاخره بعد از کلی فکر کردن و درگیری ذهنی تصمیم گرفتم یه مانتوی بلندتر بپوشم و حداقل یکم شالمو بکشم جلوتر . _ ماااماااان. مااااماااان. مامان_ جونم ؟ _ میای بریم خرید؟ مامان_ باهم؟؟؟؟؟؟؟ از این لحن متعجبش خندم گرفت خب حق داشت؛ من کی با مامان رفته بودم خرید که این دفعه دومم باشه ؟ همیشه با بچه ها میرفتم. _ اره . میخوام مانتو بخرم. مامان_ خب چرا با یاسمین اینا نمیری؟ چیزی شده؟ _ واه چی شده باشه؟ میخواستم مانتوی بلند بگیرم .نمیای با اونا برم. مامان_ تو ؟ مانتوی بلند؟ _ مامانی بیست سوالی میپرسی حالا؟ مامان_ خیلی خب برو حاضر شو بریم. وقتی با مامان بودم که کسی نمیتونست حرفی بزنه پس نیاز به پوشیده تر بودن نبود. یه بلوز سفید آستین سه ربع با یه کت حریر نازک مشکی با یه ساپورت مشکی وشال و سفید. مثله همیشه پرفکت. مامان با دیدن من دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن مامان_ حالا مانتوی بلند میخوای چیکار؟ _ میخوام بخورمش. مامان _ نوش جونت ?. خب مثله ادم برای چی میخوای ؟ _واه مامان خوب میخوام هروقت تنها رفتم بیرون بپوشم که انقدر بهم گیر ندن. حالا بیا بریم. راستی ددی برده ماشینو؟ مامان_ هوف. از دست تو. اره برده. زنگ زدم آژانس _ فداااات شم مامی جونم . . . . . نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم. انگار قبلا اصلا این پسرای هیزو نمیدیم از در خونه که اومدیم بیرون تا الان ۱۰٫۲۰ نفر یا چشمک زدن یا تیکه انداختن. هوف. خوبه مامان همرامه. فکر کنم باید تجدید نظر کنم و همیشه از این مانتو مسخره ها بپوشم. مامان _ حانیه بگیر بریم دیگه. الان دو ساعته داری میگردی فقط یه روسری گرفتی. _ عه به من چه هیچکدومشون خوشگل نیستن. عه عه عه مامان اونجا رو نگاه کن. اون مانتو مشکیه خوشگله . بیا….. و بعد دست مامان رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم به سمت اون مغازه . مانتوهاش عالی بود. یه مانتوی سفید بود که قسمت سفیدش تا روی زانو بود و روش پارچه حریر مشکی که تا زیر زانو بود جلوه خاصی بهش داده بود به خصوص حویه کاری های پایین پارچه مشکیه. با روسری مشکی که گرفته بودم عالی میشد. بلاخره بعد از ۲ ساعت گشتن موفق شدم. . . . مامان در خونه رو باز کرد و منم دنبالش وارد خونه شدم. کفشای امیرعلی پشت در نشونه حضورش تو خونه بود با ذوق و انرژی دوباره که گرفته بودم مثله جت از کنار مامان رد شدم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو . امیر رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. _ سلااااام. امیرعلی_ علیک سلام. چی….. حرف امیرعلی تموم نشده بود که دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق. امیرعلی_ چته؟؟؟؟ _ چشاتو ببند. سرررریع سریع کت حریر رو لباسم رو در اوردم و مانتو و روسری که گرفته بودم رو سرم کردم. نمیشد موهامو نریزم بیرون که یه دسته از موهای لختمو انداختم رو پشینیم و رو به روی امیرعلی وایسادم . _ خب . باز کن. با دیدن من لبخند زد و حالت چهرش رنگ تحسین گرفت و بعد بلند شد رو به روم ایستاد و موهام رو هل داد زیر روسریم. امیرعلی_ اینجوری بهتره. یه لبخند دندون نما تحویلش دادم و گفتم _ خب دیگه تشریف ببر بیرون میخوام استراحت کنم.