eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Mohammadi
سلام پاسخ : 121
هدایت شده از شــهــیدان🌷‌ زنده اند
سلام عدد 1
هدایت شده از وجودم حرم
1
هدایت شده از متین یوسفی
سلام متین یوسفی از شیراز عدد1
هدایت شده از عباس یوسفی
سلام دینا یوسفی از شیراز عدد 1
هدایت شده از فُطرُس
۱۱۱۱
هدایت شده از فُطرُس
یا
هدایت شده از فُطرُس
۱۲۱
هدایت شده از هاشم
سلام هاشم اکبری عدد 1
هدایت شده از طاها نعمتی
سلام جواب1امیرطاها نعمتی نورآباد دلفان لرستان
هدایت شده از طاها نعمتی
سلام جواب 1 محمد امین نعمتی نورآباد دلفان لرستان
هدایت شده از یا مقلب القلوب
سلام پاسخ : ۱۲۱
هدایت شده از یاسین
سلام پاسخ : 121 محمد یاسین محمدی
هدایت شده از یا ولى الحسنات
سلام پاسخ : 121 خدیجه سادات حسینی
سلام به همه دوستان پاسخ تست هوش دیشب: ۱=۱۱ پس ۱۱=۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏اسعد الله ایامکم🍃🍃🍃 عید سعید قربان مبارک 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برپیڪرعالم‌وجود‌جان‌آمد صدشڪرکه‌امتحان‌به‌پایان‌آمد ازلطف‌خداوندخلیل‌الرحمن یڪ‌عیدبزرگ‌به‌نام‌قربان‌آمد...  عید‌قربان🍃🍃🍃 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب عید قربان دستماݧ بہ خدا نزدیڪتر مےشود پس بیا دعا ڪنیم پروردگارا امروزمان را باز هم بہ ڪرمت ببخش و یارے ڪن درپیشگاهت روسفید باشیم الهی آمیݧ 💫 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
سلام روز زیباتون بخیر یکشنبه تون پر از لبخند و لطف خدا امروز هرگز دوباره تكرار نميشه پس با یه حال خوب از هرثانيه اش بهره ببریم و زندگی تون سرشار‌ از آرامش و رضایت و سعادت باشه بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
عید سعید قربان، عید عبادت و بندگی و عید اطاعت از قادر یکتا مبارک 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کعبه قلب دنیاست یاسمینانجفی ٨ ساله لارستان فارس ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈چهلم✨ یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،🙈پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.☺️💞امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.💝👌 اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک 🎁بهم داد و گفت: _اینو امین داده برای شما.😊 وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق😍💍 زنانه بود.خیلی زیبا بود.☺️😍زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود: ✍با ارزش ترین یادگاری مادرم.✍ انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.☺️ برای عقد بزرگترها همه بودن.... عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون. محضر خیلی شلوغ شده بود... قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم، 👈تو دلم گفتم ✨ خودت خوب میدونی من کی ام.😞فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.😞اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،😞کمکم کن باشم.🙏✨ -عروس خانم آیا وکیلم؟ 👈تو دلم گفتم✨ با اجازه ی ،با اجازه ی (ص)،با اجازه ی رسولت(ع)،با اجازه ی زمانم(عج)، گفتم: _با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپور👣و همسرشون.. بله...💓☺️ صدای صلوات بلند شد. امین هم بله گفت☺️ و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن. 💓امین💓 و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...🙈 منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.❤️👀 جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.☺️کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.😍 اقرار کردم خیلی دوستش دارم.😍 مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت: _بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.😉 امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.☺️😅به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.😬🙈 سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت: _کجا برم؟😊 -بریم خونه ما.☺️☝️ دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش... گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست همه کنن. ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و میکرد. گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س). تو مسیر همش به امین نگاه میکردم👀❤️ ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.😇 یک ساعت که گذشت بالبخند گفت: _خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.😍😉 دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.🙈میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.😬پس خودم باید کاری میکردم. گرچه ولی امین بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم: _امین.☺️ بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت: _بله.😐 این جوابی که من میخواستم نبود.🙁شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم: _امین.☺️ بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت: _بله.😊 نه.این هم نبود.🙈برای سومین بار گفتم: _امین.☺️ نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت: _بله☺️ خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.🙈برای بار چهارم گفتم: _امین.☺️ چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت: _بله😠☺️ نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:😌 _امییییین.☺️ به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت: _جانم😍 این شد.از ته دل لبخند زدم...😌😍 و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:... ادامه دارد..