فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
نگران فردایت نباش
ما اولین بارست که
بندگی میکنیم
ولی او قرنهاست که
خدایی میکند
🌙شبتون خدایی💫
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدایی
که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر نام زیبایش
آرامش را در خانه دل جا می دهیم
به نام تو آغاز می کنم
پروردگارا شروع هر لحظه ام را
ای که زیباترین علت هر آغاز، تویی...
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸" الهی به امیدتو"
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💔جمعه های دلتنگی
ـــــــــــــــــــــ🔘🥀🔘ـــــــــــــــــــ
🍃🥀«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
✨قرار ما جمعهها #ختم_صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
............................
👈 لطفاً روی لینک زیر کلیک کنید و با ذکر تعداد صلوات کلمه #ثبت را بزنید.
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
#امام_زمان_عج
#جمعه
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و چهل و سوم ✨
بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊
-قابل توصیف نیست.😍
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.☺️
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..☺️یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت✉️ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁
منم لبخند زدم.☺️اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.✉️👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟😳😍
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.☺️
-بازهم دوقلو؟😧😳👶🏻👶🏻
-بله.☺️🙈
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.😍☺️
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫
وحید گفت:
_کجایی؟😉
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.😌
خندید.😁
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن😴😴 و فاطمه سادات با کتابش📕 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا😊
نگاهش کردم.
-جانم؟😍
جدی گفت:
_خیلی خانومی.😇
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.😉☺️
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.☺️
-یعنی چی؟!😅
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، ☝️امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.☺️😆
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.😅
وحید هم خندید.😁جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😇
-یعنی چی؟!🤔
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌏 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
👈اینکه پیکرش کی برگرده،
👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.😅
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😁😍
-این کارو که الانم دارم میکنم..😌من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.😉
باهم خندیدیم.😁😃وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.😍
-ما بیشتر.☺️
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز✨ بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.😊
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
💖خدایا *هر چی تو بخوای*.👉تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...💖
🌷پایان🌷
#احکام
‼️نماز مسافر در مشهد
🔷س: اگر فردی برای زیارت حرم امام رضا(علیهالصلوةوالسلام) مسافرت نماید و با آنکه میداند کمتر از ده روز در آنجا خواهد ماند ولی برای اینکه نمازش تمام باشد، قصد اقامت ده روز میکند، این کار او چه حکمی دارد؟
✅ج: اگر میداند که در آنجا ده روز نمیماند، قصد اقامت ده روز معنا و اثرى ندارد و بايد در آنجا نمازش را شکسته بخواند.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
فسنجون 🍛
🥩گوشت چرخ کرده 400گرم (میتونید از 🍗ران مرغ یا سینه ی مرغ هم استفاده کنید)
🍈پیاز رنده شده یک عدد بزرگ
🍷رب انار 3تا 4قاشق غذا خوری
🥄شکر یک ملاقه ی کوچک (اگر شیرین دوست دارید شکرش رو بیشتر کنید)
🥡نمک یک قاشق مربا خوری
🍾روغن
🌰گردو (سه نوبت آسیاب شده) 7تا 10قاشق غذا خوری
🥃زعفران آبکرده یک قاشق غذاخوری
💢اول از همه یک دونه پیاز رو رنده ی ریز کرده و با کمی روغن تفت میدیم. بعد گردوها رو میریزیم و دوباره تفت میدیم. حالا رب انار رو با کمی آب رقیق کرده و اضافه میکنیم و هم میزنیم. بعد شکر و نمکش رو هم میریزیم و دوالی سه پیمانه آب میریزیم تا جوش بیاد. بعد از دوساعت همینطور که در فیلم مشاهده میکنید فسنجون مون به روغن افتاده. حالا گوشت چرخ کرده روبا یه دونه پیاز رنده شده و کمی نمک و فلفل و زردچوبه مخلوط کرده و ورز میدیم و تو تابه سرخشون میکنیم وبه فسنجون اضافه میکنیم وکمی زعفران آبکرده میریزیم و دوباره درب قابلمه رو میبندیم تا ریز ریز بجوشه و حسابی به روغن بیفته (به قول معروف یه وجب روغن داشته باشه)
ب 4تا 5ساعت تا جا بیفته
🔸پ. ن. اگر میخواهید که فسنجون مرغوبی داشته باشید حتماً حتماً از گردوی خوب و چرب استفاده کنید.
حالا چه جوری بفهمیم که گردوی چرب رو تشخیص بدیم؟؟ مغز گردو رو بین دو انگشت سبابه و شصت خوب فشار بدید اگر ازش روغن اومد بیرون این گردو برای فسنجون خوبه وگرنه اصلاً به درد نمیخوره.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
mahsaamini.mp3
15.1M
🔻صحبتهای بسیار جالب و قابل تأمل استاد عباسی ولدی در مورد ماجرای مرحوم #مهسا_امینی و حواشی آن.
👌بنظرم اگر هر کدام از ما دغدغه مندان انقلاب اسلامی تلاش کنیم همین فایل ایشان را به گوش آن هایی که ممکن است شبهه هایی برایشان ایجاد شده باشد برسانیم، قطعا مصداق #جهادگر_تبیین خواهیم بود.
🎧 پیشنهاد میکنم فایل را حتما تا آخر گوش کنید...
@amr_vali
7477526229.mp3
941.5K
صحبت های شنیدنی و روشنگری برادر رجب پور مسئول سازمان بسیج دانش آموزی استان اصفهان در خصوص جریانات اخیر
#مهسا_امینی
@amr_vali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
خـــدایا
دراین لحظات شب
دلهای دوستانم را
سرشاراز نوروشادی کن✨
وآنچه را که
به بهترین بندگانت
عطا میفرمایی
به آنهانیزعطا فرما
شبتون پراز نگاه خدا🌙
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂آغاز فصل زیبای پاییز
با عطر خوش صلوات🍁
🍁اللّهُمَّصَلِّعَلي
🍂مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍁وَعَجِّلفَرَجَهُــم
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امیدتو
🍃🌹🍃
🔸زنگ آغاز سال تحصیلی نواخته شد
🔹سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۱ به صورت رسمی از امروز، شنبه (دوم مهرماه) در مدارس کشور شروع شد.
🔹زنگ آغاز سال تحصیلی با حضور رئیس جمهور به صورت نمادین در مدرسهای در تهران به صدا درآمد.
🔹امسال برخلاف دو سال تحصیلی گذشته مدارس کار خود را به صورت حضوری آغاز کرده و دانشآموزان به روال معمول در کلاسهای درس حاضر میشوند.
شنبه ۲ مهر ۱۴۰۱
#او_را
#رمان📚
#پارت_اول
☀️ سنگینی نور خورشید،
مجبورم کرد چشمام رو باز کنم.
هنوز سرم درد میکرد.
پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم.
💤چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در
و به دنبالش قربون صدقه های مامانه که خواب رو از سرم بیرون کشید.
-ترنم...مامان جان بهتری؟
دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی، باز الان تبت یکم پایین اومده.
چندبار آخه بهت بگم شب موقع خواب،پنجره ی اتاقتو باز نذار!!
اونم تو این هوا❄️
خوابتم که سنگین😴
طوفانم بیاد بیدار نمیشی!!
میبینی که وقت مریض داری ندارم،
هزار تا کار ریخته رو سرم...
-مامان جونم، بهترم .شماهم یکم کمتر غر غر کنی ،سر دردم هم خوب میشه!
مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت،منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم...
پاشو بیا صبحونتو بخور،یکم به درسات برس.
من دارم میرم مطب،
ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور.
اگه بهتر نشدی عصر حتماً برو دکتر،
مثل بچه ها میمونی،همش من باید بگم این کارو بکن،اون کارو نکن.
خداحافظ
با مردمک چشم، مامان رو بدرقه کردم و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد،
دوباره به تخت خواب گرم و نرمم پناه بردم .
🔹بار سوم که چشم باز کردم،
دیگه ظهر رو هم گذشته بود.
دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمیداد.
از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه پناه بردم ..
یخچال رو که باز کردم،
میوه بود و آبمیوه و شیر و...
هرچیز جز غذا🍝
پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم...
چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته😒
اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم،
احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم... بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم...
📱چشمم به گوشیم که خورد، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم...!
42 تماس و 5 پیامک
از سعید...
واااای...من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم😣
از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم...
-الو ترنم؟؟
معلومه کجایی؟؟
چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠
-سلام عزیزدلم،
خوبی؟
ببخشید خواب بودم!
-خواب؟؟ تا الان؟؟
-باور کن راست میگم سعید...
دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد،
پنجره اتاق باز مونده بود،
سرما خوردم 😢
اصلا حال ندارم ...
-جدی میگی؟؟
فدات بشم من.
الان میام پیشت...
-سعییییید نه 😰
بابا بفهمه عصبانی میشه.
-از کجا میخواد بفهمه خانومی؟
مگه اینهمه اومدم، کسی فهمید؟😉
-خب نه
ولی...
-ولی نداره که عسلم.
یه ربع دیگه پیشتم خوشگلم
بابای
اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد.
هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد...
هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن،
تو خونه باهم باشیم،اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد.
شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود...
طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم...هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه...
حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن🚫
دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند...چه برسه به سعید...
پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم..
در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم...😉
در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد.
سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم.
دیدن چهره ی سعید،حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد.💕
از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد....
-اوه اوه،اینو نگاااا
خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه😍
چه جیگری شدی تو.
-آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟
پالتو رو که در آوردی هیچ،لج کردی شالتم از سرت برداشتی.
تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته...
اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود....
-عههههه...سعییید...
-کوفت!-بد☹️
-شوخی میکنم😁
ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟😜
-نخیرشم،آمپول هم نمیخورم.
تو که میدونی من چقدر از آمپول میترسم
-ههههه.مسخره ی لوس...😂
-لوس خودتیییییی😝
بعد یک ساعت سعید رفت
حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود...
من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم...اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده
و تنها همدمم بود
حتی بیشتر از خودم به فکرم بود...
با شنیدن صدای تلویزیون، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه.هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب...😴
-ترنم خوشگلم!
پاشو بیا شام بخوریم...
پاشو مامانم...
-مامان بدنم درد میکنه،
بذار بخوابم،میل ندارم.نمیخورم.
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
قافله عزاداری حضرت نبی اکرم محمد مصطفی و حضرت امام حسن مجتبی و امام رضا علیهم السلام
با حضور زیبای دانش آموزان انقلابی
تجدید میثاق با انقلاب و رهبر عظیم الشأن انقلاب
و به یاد علمدار نظام انقلاب حاج قاسم سلیمانی
یکشنبه سوم مهر 1401 ساعت 8 صبح
میدان بزرگمهر به سمت گلستان شهدا
🍃🌷🌷💐💐💐💐💐🌷🌷🍃
آینده روشن در دستان شماست ....
#سازمان_بسیج_دانش_آموزی_استان_اصفهان
https://eitaa.com/amr_vali
@amr_vali
#احکام
‼️ استفاده از اموال کسی که خمس نمیدهد
🔷 س: پدرم اهل پرداخت خمس نیست، استفاده از اموال ایشان برای ما اشکال دارد؟ آیا فرزندان ایشان، ضامن خمسِ اموال استفاده شده هستند؟
✅ ج: استفاده از اموال ایشان اشکال ندارد و نسبت به خمس آن وظیفه ای ندارید، ولی در صورتی که یقین دارید خمس نمی دهد، وظیفۀ شما ـ با وجود شرایط ـ تذکر به مسئلۀ خمس و امر به معروف است.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
شیرینی میکادو 🥠
🌺مواد لازم
آرد دو لیوان
آرد نخودچی یک لیوان
روغن مایع سه چهارم لیوان
کره یا روغن جامد ۱۰۰گرم تقریبا نصف لیوان
پودر کاکائو سه ق غذاخوری
پودر قند یک لیوان سر پر
۸برگ نون میکادو
شکلات آب شده ۱۵۰ گرم
💢ابتدا آرد سفید و آرد نخودچی رو تو تابه الک میکنیم یک ربع با شعله ملایم تفت میدیم. تا خامی آردها گرفته بشه پودر کاکائو را روی مواد الک میکنیم و با آردها مخلوط میکنیم.
بعد کره و روغن رو اضافه میکنیم، هم میزنیم و در آخر پودر قند را اضافه کرده و شعله را خاموش میکنیم.
کمی که مواد از دما افتاد یه لایه از نان میکادو برمیداریم و چند قاشق از مواد آماده شده روش میریزیم با پالت یا کفگیر صاف میکنیم و دوباره یک لایه دیگه از نان میکادو میزاریم.همینطور لایه ها را ادامه میدیم تا مواد تموم بشه و در آخر یه جسم سنگین روی شیرینی ها گذاشته دو سه ساعتی داخل یخچال استراحت میدیم تا لایه ها به هم بچسبه.
روی شیرینی را با شکلات آب شده به سلیقه خودتون تزئین کنید و در اندازه دلخواه برش بزنید.نوش جونتون
🌕نکات
☑️میزان روغن بستگی به جنس آرد داره.
حتما جسم سنگین روی شیرینی بزارید تا به هم بچسبند و سه ساعت تو دمای خنک بمونه.
مایع شیرینی اگر زیاد داغ باشه نونا خمیر میشه اگر هم زیاد سرد باشه نونا به هم نمیچسبند.
موقع تفت دادن حرارت ملایم باشه.
میتونید پودر کاکائو را حذف کن
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت_اول
🔸اینک_شوکران۱(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
🔸جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخم هایی در آن، که آرام آرام خود را نشان می داد. زخم هایی که می خواست سال های سخت ماندن را کوتاه کند، اما زندگی در کار دیگری بود؛ لحظه لحظه اش او را به خود پیوند می زد و ماندن بهانه ای شده بود برای این که این پیوند ردی بر زمین بگذارد.
(اینک شوکران) نوشته هایی است درباره ی مردانی که زخم های سال های جنگ محملی شد براب نماندن شان.
🔸فرشته لحظه لحظه ی زندگیش را به یاد دارد. شاید این روزها فراموش کند چند دقیقه پیش چه می گفت یا به کی تلفن زده، اما همه ی لحظاتی را که با منوچهر گذرانده، پیش چشم دارد. و نسبت به آن احساس غرور می کند.
زیاد تعجب نمی کنی که زندگیش با منوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد، وقتی صداقت زندگی و پیوند روحیشان را می بینی. و می بینی عشق چه قصه ها که نمی آفریند. فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابند، حقیقت شان آشکار می شود؛ حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی.
🌹هرچه یک دختر به سن و سال او دلش می خواست داشته باشد، او داشت؛ هر جا می خواست می رفت و هر کار می خواست می کرد. می ماند یک آرزو:این که سینی بامیه ی متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند.آخر یک شب، پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت: توی خانه به خودمان بفروش! حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد.پدر همیشه هوای ما را داشت.لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دوتا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید - برادر منوچهر - ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم می گفت: هر کار می خواهید، بکنید. فقط سالم زندگی کنید.
چهارده - پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سال های پنجاه و شش - پنجاه و هفت. هزار و یک فرقه باب بود و می خواستم بدانم این چیزها که می شنوم و می بینم یعنی چه. از کتاب های توده ای ها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می کردم و دوستش داشتم. نمی توانستم باور کنم که نیست. نمی توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتم شان کنار. دیگر کتاب هایشان را نخواندم. کتاب های منافقین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند. از این کارشان بدم می آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه ها. به هوای درس خواندن، با دوستان می نشستیم کتاب های دکتر شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می روم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادرم را تا می کردم، می گذاشتم ته کیفم، کتاب هایم رو میچیدم روش. از خونه که میومدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم. اون سالها چادر یک موضع سیاسی بود. خونوادم از سیاسی شدن خوششون نمیومد. پدرم میگفت: من ته ماجرا رو میبینم شما شر و شورش رو.
اما من انقلابی شده بودم، میدونستم این رژیم باید بره..در پشتی مدرسمون روبروی دبیرستان پسرانه باز می شد. از اون در با چند تا از پسرا اعلامیه و نوار امام رد و بدل میکردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمون می کرد.یادم هست اولین بار که نوار امام روگوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش. امام مثل خودمون بود. لهجه امام کلمات عامیانه و حرفهاي خودمانیش. میفهمیدم حرف هاش رو. به خیال خودم همه ی این کارا رو پنهان میکردم. مواظب بودم توي خونه لو نرم.《پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند. فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه اي بود. فریبا میدید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش می زند بیرون. به پدر گفته بود اما ، پدر به روي خود نمی آورد. فقط میخواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراك پیش فامیل ها.
فرشته می گفت:چه بهتر آدم برود اراك نه که شهر کوچکی است راحت تر به کارهایش می رسد. اهواز هم همینطور.هرجا میفرستادنش بدتر بود! هرجا خبري بود او حاضر بود..! هیچ تظاهراتی را از دست نمیداد.با دوستانش انتظامات میشدند.حتی نمیدانست که در تظاهرات 16آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیوفتد...》16آبان گاردي ها جلوی تظاهرات رو گرفتن ما فرار کردیم چند نفر دنبالمون کردن. چادر وروسري رو از سر من کشیدن و با باتوم می زدن به کمرم.یک لحظه موتور سواري که از اونجا رد میشد دستم رو از آرنج گرفت و من رو کشید روی موتورش.پاهام رو میکشید روی زمین کفشم داشت در می اومد.چندتا کوچه اونطرفتر نگه داشت لباسم از اعلامیه بادکرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید:اعلامیه داري؟کلاه سرش بود صورتش رو نمیدیدم.گفتم:آره گفت:عضو کدوم گروهی گفتم: گروه چیه؟اینها اعلامیه امامه.
🔸ادامه دارد...
ای امت رسول، قیامت به پا کنید
لبریز، جام دیده ز اشک عزا کنید
در ماتم پیمبر و تنهایی علی
باید برای حضرت زهرا دعا کنید
داغ پیغمبر است و بلاییست بس عظیم
حیدر غــریب گشتـه و زهـرا شده یتیم
🏴🏴🏴🏴🏴
#شهادت_پیامبر_اکرمص
#شهادت_امام_حسن_مجتبیع
#تسلیٺ_باد