رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_چهارم
زینب که میبیند اگر کلمه دیگری حرف بزنم بغضم میترکد، به دادم میرسد:
-عموی اریحا و زنعموش که عمهی من باشه، خیلی وقت پیش توی یه تصادف شهید شدن.
-شهید؟
-آره. تصادفش مشکوکه. ترورشون کردن.
مرضیه با شنیدن این جمله تکان میخورد انگار. به من میگوید:
-میشه یه لحظه دفتر رو ببینم؟
همان صفحه دفتر را که داشتم میخواندم نشانش میدهم. آن را با دقت میخواند و مثل من، اشک از چشمانش سُر میخورد.
زینب از چمدانش روسری مشکی درمیآورد و میپوشد. مرضیه هم روسریاش را عوض میکند.
تازه یادم میافتد که شب شهادت حضرت زینب علیهاالسلام است و من روسری مشکی نیاوردهام.
باز جای شکرش باقیست که روسریام سرمهایست و خیلی توی چشم نمیزند.
حال مرضیه باعث شده همه مان درخود فروبرویم. زینب که کاملا مشخص است که بغض کرده است؛ مثل هرسال که شب شهادت حضرت زینب از این رو به آن رو میشد. روز تولد حضرت به دنیا آمده که اسمش را گذاشتهاند زینب. برای همین است که رابطهای عجیب دارد با حضرت.
مرضیه گوشیاش را درمیآورد، قفلش را باز میکند و دوباره میبندد. انگار منتظر یک پیام یا تماس است.
چندبار دیگر هم در این چند روز دیده بودم این کار را بکند. زمینه همراهش تصویر سردار سلیمانیست.
خیلی نمیشناسمش؛ اما میدانم فرمانده سپاه قدس است و درواقع می توان گفت مهمترین فرمانده میدانی مقاومت.
ناخودآگاه از مرضیه میپرسم: از قاسم سلیمانی چی میدونی؟
اسم سردار را که میشنود، لبخند بغضآلودی بر لبش مینشیند.
انگار خاطره شیرینی را به یاد آورده باشد و دیگر حواسش اینجا نیست:
-فقط میدونم خیلی خوبه. خیلی خوبتر از خوب. میدونی، حاج قاسم رو آمریکا و اسرائیل بهتر از ما میشناسن.
طوری میگوید حاج قاسم که انگار سالهاست او را از نزدیک میشناسد.
زینب پیداست که بیشتر از من، سردار را میشناسد که میپرسد:
-تا حالا از نزدیک دیدیش؟
لبخند مرضیه عمیقتر میشود و چشمهایش را میبندد. انگار طعم شیرینی زیر زبانش رفته و دارد تصویر یک خاطره زیبا را در ذهنش مرور میکند:
-آره... یه بار. رفته بودیم کرمان، بیتالزهرا.
زینب بیقرار میشود. انگار الان است که بزند زیر گریه:
-خب بعدش...؟
-بعد نداره. حاج قاسم مثل همیشه خوب بود، میخندید، دم در خوشآمد میگفت، پذیرایی میکرد. فاطمیه پارسال بود.
این طور که او از حاج قاسمش می گوید، من هم مشتاق میشوم که ببینمش. برای کسی که زندگینامه شهدا و تاریخ دفاع مقدس را خوانده باشد، عجیب نیست که یک سردار بلندپایه سپاه با کمال تواضع و صمیمیت با مردم برخورد کند و در دسترس مردم باشد.
سردار سلیمانی هم حتما در هوای دفاع مقدس نفس کشیده که در بیتالزهرایش مقابل در به مردم خوشآمد میگوید. میپرسم: دوست نداشتی باهاشون حرف بزنی؟ حتی درحد یه سلام و علیک؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_پنجم
مرضیه سر تکان میدهد:
-راستش انقدر هیبتشون آدم رو میگیره؛ با این که خیلی مهربونن. من حرفی نزدم اما...
لبش را میگزد. زینب از جایش بلند میشود و میگوید:
-بچهها بریم جلو بشینیم. روضه داره شروع میشه.
این بهانه خوبیست برای مرضیه که ادامه حرفش را نزند. مرضیه بلند میشود و میگوید:
-بچهها من پونزدهم رجب به دنیا اومدم، یعنی فردا. دعای ویژه بکنین برام. دعا کنین حاجتم رو بدن.
دستش را میگیرم:
-تا نگی حاجتت چیه دعا نمیکنم!
صورتش گل میاندازد و سعی میکند به چشمانم نگاه نکند.
روضهخوان شروع کرده است ولی من دست مرضیه را رها نکردهام. باید حاجتش خیلی خاص باشد که اینطور دگرگون شده است.
با انگشت اشاره دست چپ، انگشتری که در انگشت سومش کرده را تاب میدهد. یک عقیق سبز با نقش «یا قمر بنیهاشم» که پیداست برایش گشاد است و فکر کنم مال خودش نیست.
این دو روز بارها شده که با این انگشتر بازی کند، نگاهش کند و گاهی حتی درش بیاورد و براندازش کند. سوالم را تکرار میکنم. مظلومانه میگوید:
-قول میدی دعا کنی؟
قاطعانه میگویم:
-آره!
با بغض، تند و سریع میگوید:
-شهادت!
و دستش را از دستم میکشد و میرود جلو نزدیک زینب مینشیند. اما من در بهت ماندهام.
اولین چیزی که به ذهنم میرسد، مزار زهره است. یاد یادداشت طیبه افتادهام.
اولین باری که در گلستان شهدا دیدمش، خیلی تعجب کردم. از خودم پرسیدم مگر زنها هم می توانند شهید شوند؟ و زهره با حضورش جواب مثبت داد.
ما حدود هفتهزار شهید زن داریم که بجز تعداد انگشتشمارشان آنها را نمیشناسیم؛ و حتی کسی همت نکرده خاطراتشان را جمع کند.
وقتی برای شناختن اسطوره هایمان انقدر کم کار باشیم، دستمان برای ارائه الگو به دخترهای نوجوانمان خالی میماند...
و همین میشود که میروند سراغ الگوهایی که مهارتی جز آرایش و رقص ندارند!
نمیدانم مرضیه کجا دنبال شهادت میگردد. خیلی وقت است که جنگ تمام شده و خبری از بمباران نیست.
حتی خیلی وقت است که امنیت پایدار برقرار شده و عملیات تروریستی نداشتهایم.
سوریه هم که نمیتواند برود.
اصلاً برای همین است که من تا به حال به چنین آرزویی فکر نکرده بودم. الان اگر باب شهادت باز شده باشد هم برای مردها باز شده...
مرضیه چرا فکر میکند میتواند؟ طیبه هم میخواست و توانست؛ با این که ظاهراً راهی برای شهادت نبود.
حرفی نمیزنم و مینشینم کنارشان. روضه شروع میشود و همزمان صدای هقهق گریه مرضیه و زینب. من هنوز خجالت میکشم بلند گریه کنم...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_ششم
وقتی برمیگردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را میشنوم که زنگ میخورد. نمیدانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع میشود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ میخورد. پیداست که کار مهمی دارد.
مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمیکند اما چشمانش قرمز است. میگویم:
-گوشیت داره زنگ میخوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه.
این را که میشنود، مثل فنر از جا میپرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی میرسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل میکند و میرود کمی آن طرفتر. حتماً نمیخواهد مکالمهاش را بشنوم.
باد شدیدی شروع به وزیدن میکند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کردهاند را شدیداً تکان میدهد. انگار میخواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداریاش دوست دارم.
ناخودآگاه نگاهم میرود به سمت مرضیه که آرام به صحبتهای کسی که پشت خط است گوش میدهد.
نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا میکنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه میدهد و آرامآرام سر میخورد و مینشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع میکند و پلک برهم میگذارد.
نمیدانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دِل شدهام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد.
زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را میگیرد. به مرضیه اشاره میکنم. زینب میپرسد:
-این چرا حالش اینجوری شد؟
-نمیدونم. یکی بهش زنگ زد نمیدونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت.
مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمیخواهد گریه کند. زینب میگوید:
-بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد.
با نظرش مخالفم:
-شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلاً به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم.
زینب که دارد به سمت مرضیه میرود میگوید:
-اگه ربط نداشته باشه نمیگه بهمون. زور که نیست.
دنبال زینب راه میافتم. حالا که دقت میکنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه میبینم. هنوز زود است برای این خطها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلاً نبوده یا من دقت نکردهام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم میآید. شاید هم به قول جبههایها دارد نور بالا میزند.
زینب دستان مرضیه را میگیرد:
-چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟
مرضیه چشمانش را باز میکند و سعی میکند به زور لبخند بزند:
-آره خوبم.
خودش هم میداند که ما باور نکردهایم خوب بودنش را. میپرسم:
-مطمئنی؟
سرش را به دیوار تکیه میدهد و آه میکشد. دستم را میگذارم روی زانویش:
-ما میتونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهلم
غرق تو فکر بودم،
فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣
فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما...
تا اینکه اون سکوت رو شکست!
-وقت زیادی نمونده!
دوست نداشتم برم!
اما در ماشینو باز کردم!
امیدوارم سال خوبی داشته باشید!
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم!
به خونه نگاه کردم،
با پایی که نمیومد رفتم جلو!
و زنگ رو زدم...
اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم!
هنوز اونجا بود!
دستشو تکون داد و آروم راه افتاد!
-بله...؟
صدای مامان بود!
رفتنشو نگاه میکردم!
دوباره استرسم داشت برمیگشت!ترنم...تویی؟؟😳😢
تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن
و گریه میکردن!از اینکه نزدن توی گوشم
و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!!
تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد!
دیگه هیچ حسی به این خونه
نداشتم!
قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁
گوشی و کیفم،روی تختم بودن!
اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم...!
اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم!هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم!
حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن!
و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم...
اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت،مرجان بود!
و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش،
بفهمم که حتما با مامان و بابا هماهنگ کرده
و بهشون گفته که من دارم میام،
و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن!!
و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم!!
وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت😒
صبح زود،پرواز داشتیم!
به پاریس...
همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود!
اما بدون مامان و بابا!
و حداقل نه توی این حال و روز....!
با دیدن تلاش مامان و بابا،که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده
دلم براشون میسوخت!!
خیلی مهربون شده بودن
و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم...!
و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه!!
البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!😒
پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید!!😒 رو سپری میکردیم!
معمولا از صبح تا غروب تنها بودم،
ولی اون روز در کمال تعجب ،بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن!!
داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد!!🙂
چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد!
-خوبی گلم؟😊
با تعجب نگاهش کردم!!
-بله...!ممنون🙂
انگار میخواست چیزی بگه،
اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد
و فقط یه لبخند بهم زد😊
بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم!!
-امممم...
راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه...
اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده!!
-باز شروع کردی؟؟😠
مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟😡
-خب آخرش که چی آرش؟؟
نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که!!
صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود!
-بس کن😠
قبلا هم بهت گفتم!
من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه،
اجازه ی این کارو نمیدم!!😡
-آرش😠
تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه
لجبازی نکن😠
-همین که گفتم!😡
اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره!!
و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم!
مقصر این دعوا من بودم!!
بابا هیچ جوره راضی نمیشد
و میخواست بفهمه
علت تمام اتفاق های اون چندروز چی بوده!!
و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد
و هر دو به من نگاه کردن!!
فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود،رفتم تو اتاق و در رو بستم!
اما مامان بلافاصله دنبالم اومد...
-ترنم!
گریه هیچ چی رو درست نمیکنه!
تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده!
-خواهش میکنم تنهام بذارید!
اصلا چرا شما هنوز نرفتید؟؟
اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه!
برید بذارید تنها باشم...
-تو واقعا عوض شدی!!😳
باورم نمیشه تو دختر منی!!
-باورتون بشه خانوم روانشناس!
شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین!!
-ترنمممم😳
این چه مزخرفاتیه که میگی؟
ما برای تو کم گذاشتیم؟؟؟😳
-نه!!
هیچی کم نذاشتید!
من دیوونه شدم!
من نمک نشناسم!
من بی لیاقتم!
همینو میخواستید بگید دیگه!
نه؟؟😭
بابا که تو چارچوب در وایساده بود، با چشمای پر از تاسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد!
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_هفتم
باز هم سعی میکند بخندد. این بار به ما شاید که فکر میکنیم میتوانیم کمکش کنیم. میگوید:
-فقط دعا کنین بچهها، باشه؟
و آرامتر زمزمه میکند:
-گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد...
زینب بیتابتر میشود:
-چی شده مرضیه؟
مرضیه میزند سر شانه زینب:
-هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین.
زینب شانه بالا میاندازد:
-باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال امداوود رو به جا بیاری.
-چشم. منم یکم وقت دیگه میآم میخوابم.
به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمیبرد از ناراحتی مرضیه که همان جا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است.
انگار با یک بغض نفسگیر دست به گریبان است و نمیخواهد گریه کند؛ حتی در خفا.
حالا میفهمم غصههایی بزرگتر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر میکند مشکل خودش از همه بزرگتر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم میتواند باشد.
و حالا من نمیدانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنجتر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبیاش و یا مشکل مرضیهای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمیدهد.
مرضیه خودش روانشناس است. حتماً باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند...
نزدیک سحر میروم که صدایش بزنم و میبینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه میکنم:
-مرضیه...
سریع چشم باز می کند و لبخند میزند. میگویم:
-بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده.
-من خواب بودم؟
-خب آره! چشمات بسته بود!
-ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمیدونم کجا رفت؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛