💌 #کــلامشهـــید
🌱آنچه تلخ و اسفبار است این است که شیعه چه بد با غیبت مولایش خو کرده است ؛ چه ناجوانمردانه بریدن از مولا برایش عادت شده است. چه بیمعرفتیم ما که اصل کل خیر برایمان فرعی شده است.
شهید#حجتالله_رحیمی🕊🌹
🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿🌷
نمازهایت را عاشـقانـه بخوان.
حتی اگـر خستـه ای یا حـوصله نداری،
قبلش فکر کـن چـرا داری نمـاز میخوانی
و با چـه کسی قـرارِ ملاقات داری.
آن وقت کم کم لذت میبری
از کلماتی که در تمـامِ عمـر
داری تـکرارشـان می کنی.
تکـرار هیـچ چیز جز نمـاز
در ایـن دنیـا قـشنگ نیست...
شهید#مصطفی_چمران🕊🌹
🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿🌷
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اسلحه_پيشرفته!!
🌷گرمای نيمه شب جزيره مجنون كلافهام كرده بود. بچـههـا در سـنگر خوابيده بودند. هوای شرجی و فضای دم كرده داخل سنگر باعث شد كه نتوانم دوام بياورم. بلند شدم و زدم بيرون. كمی زير آسـمان در سـكوت راه رفتم. با خودم گفتم حالا كه خوابم نمیبرد، بهتر است وضو بگيـرم و نماز شبی بخوانم. توفيقی اجباری كه از پيش آمدنش خوشحال شدم. آفتابهای را كه در كنار درِ سنگر گذاشته بودند برداشتم. آب به انـدازه كافی در آن بود. مـشتی آب بـه صـورتم زدم و درود بـر محمـد و آل او فرستادم. وضوی خود را كامل گرفتم. يكدفعه پشت خـاكريز بـه نظـرم چيزی تكان خورد. نيمخيز شده و....
🌷و دولاّ جلو رفتم. در تاريكی مطلق، برق كلاهش را ديدم؛ يك عراقی بود. كمی ترسيدم. وای خدای مـن! دشـمن تا آن طرف سنگرها آمده بود. خواستم فرياد بزنم، ولی ديـدم صـدايم در نمیآيد. بايد كاری میكردم. آهسته، آهسته جلو رفتم. ديدم يك نفر است. معلـوم بـود اطلاعـاتی است و برای شناسايی آمده است. به خودم آمدم. ديـدم آفتابـه هنـوز در دستم است. پيش خودم گفتم اسلحه ندارم، حالا چه كار كنم! يكدفعـه فكری به نظرم رسيد. آهسته جلو رفتم و لوله آفتابـه را در كمـرش فـرو كردم. صدا زد: تسليم، تسليم! و دستهایش را بالا گرفت. اسلحهاش را گرفتم و به او گفتم: «تعال، رو!»
🌷وقتی اين طرف خاكريز آمدم، با صدای بلند داد زدم: «مهدی، حسين! كجاييد يك عراقی گرفتم!» بچهها با صدای من بيدار شدند. چند تا از بچههای نگهبانی هم سريع رسيدند. همه غرق در خنده بودند. چند نفر سريع رفتند ببينند كسانی ديگر هم هستند؛ كه متوجه شـدند آنها فرار كردهاند. من با لوله آفتابه يك اسير گرفته بودم. بچهها از خنـده رودهبر شده بودند. بعد از آن اتفاق و بردن سرباز عراقی، نمـاز شـبِ باحـالی خواندم و پيش خودم به اين فكر كردم كه وضـوی نمـاز مـن باعـث جلـوگيری از شناسايی منطقه شده بود.
#راوی: رزمنده دلاور سعيد صديقی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿🌷
🔴 سخنی با منتظران در باب علائم ظهور...
این روزها شاهد هستیم که بعضی از کانالها و صفحات با مدیریت اشخاصی دلقک و بیسواد، گزارشهای آتشسوزی، قحطی، سیلاب، گرانی و باران را نشان میدهند و با بعضی روایات تطبیق داده و با چاشنی سایر مزخرفات مانند جفر میگویند که همین روزهاست که ظهور رخ دهد!
جوانان، عزیزانم، کار دلقک لاف زدن، جلب توجه و معرکه گیری است. لذا فریب نخورید، اگر نمیدانید پس بدانید و بخوانید که از زمان صفویه و بعدها به صورت افراطی در زمان قاجار رسمی پدید آمد که برخی علما کتابهای شبه ملاحم مینوشتند و گرانی نان، و قمار و فروش شراب و خیلی چیزهای دیگر را نشان از آخرین روزهای غیبت میدانستند. اما میبینید که چند قرن گذشته و هنوز ظهور رخ نداده است.
شرایط حال ایران و دنیای شیعه گرچه سخت است اما شیعه روزهای خیلی بدتر از اینها هم دیده، زمانی بوده که زیارت امام حسین علیهالسلام برابر بوده با قطع عضو، زمانهایی بوده که مردم ایران به علف خواری، مرده خواری و حتی آدمخواری افتادهاند. در قحطی جنگ جهانی بنا به نقل تواریخ نزدیک به نیمی از مردم ایران تلف شدند. لذا به یاد داشته باشید مصائب و حوادث شرط لازم، و نه کافی برای ظهورند.
💐🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃💐
صبح یکشنبه پاییزیی شما 🍁🍂
متبرک به ذکر پرنور🍁✨🍁
🍁صلـوات🍁
بر حضرت محمد (ص) و آل مطهرش🍁
🍂🍁 اللَّـهُمَّ 🍁🍂
🍂🍁 صَلِّ 🍁🍂
🍂🍁 عَلَى 🍁🍂
🍂🍁 مُحَمَّد 🍁🍂
🍂🍁وعلی آلِ🍁🍂
🍂🍁 مُحَمَّد 🍁🍂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💢مردم چه میگویند؟
مىخواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى!
مادرم گفت: چرا؟
پدربزرگم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچهمان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى!
پدرم گفت: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى!
گفتم: چرا؟
پدرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم.
گفتم: چرا؟
خواهرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگىام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى.
گفتم: چرا؟
آنها گفتند: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم به اندازه جيبم خانهاى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من.
گفتم: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
اوّلين مهمانى بعد از عروسىمان بود. مىخواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟!
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان.
زنم جيغ كشيد!
دخترم گفت: چه شده؟
زنم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مُردم... برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد سادهاى در نظر گرفت.
خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مىگويند؟!
از طرف قبرستان سنگ قبر سادهاى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند.
و حالا من در اينجا در حفرهاى تنگ و تاريك، خانهاى دارم و تمام سرمايهام براى ادامه زندگى، جملهاى بيش نبود؛ «مردم چه مىگويند؟!» مردمى كه عمرى نگران حرفهايشان بودم، حالا حتى لحظهاى هم نگران من نيستند!!!
كسانى كه براى خودشان زندگى مىكنند، از فرصت يکباره زندگیشان نهايت بهره و لذت را بردهاند
بیایید مردم نباشیم
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
الهی!
به حرمت آن نام که تو خوانی
و به حرمت آن صفت که تو چنانی،
دریاب که می توانی....
و ما در هیاهوی روزگار،اگر آرامیم؛
دلمان به خدا گرم است.. :)
#خواجه_عبدالله_انصاری
#مناجات_نامه
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﮐﯿـﺴﻪ ﺧﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺩﻭ ﮐﯿﺴـــﻪ ﺧﻮﻥ ﺑﻬﻢ ﺯﺩﻥ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻮش ﺑﯿﺎﻡ
نیم کیلو پسته و دو سیخ جیگرم برام گرفتن.😋
ﯾﺎﺭﻭ ﮔﻔـــﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍﺕ ﻧﺸﻪ😁
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺶ ﺑﻮﺩ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍشت😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
قویترین حافظه متعلق به دخترهاست
که یادشونه چه لباسی رو کی و کجا و چند بار پوشیدن😂😂😂
تازه مال بقیه هم یادشون میمونه😝😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشکل ما با اسراییل چیه؟
چرا میگیم اسراییل باید نابود بشه؟
(زمان مطالعه: ۴ دقیقه☺️)
🔺کشورهای عربستان، عراق، لبنان، سوریه، فلسطین، اردن، ترکیه و... هیچکدوم تا همین ۱۱۰ سال پیش وجود نداشتن. همشون؛ استانها و ایالتهایی از کشور بزرگی به نام امپراطوری عثمانی بودن. (نقشه)
تا اینکه جنگ جهانی اول آغاز شد و نهایتا امپراطوری بزرگ عثمانی در این جنگ شکست خورد و از هم پاشید.
🔺غربیها سر یک میز نشستن، خطکش دستشون گرفتن و روی نقشه، این امپراطوری بزرگ رو به کشورهای کوچیک تقسیم کردن، هر کشوری هم مال یه کدومشون شد.
▫️سوریه و لبنان مال فرانسویها
▫️عراق و فلسطین مال انگلیسیها
🔺از اونجا که بیشترین ثروت دنیا تو همین منطقهی ما یعنی غرب آسیاست، غربیها تصمیم گرفتن جای پای خودشون رو اینجا محکم کنن و یه پایگاه دائمی برای خودشون اینجا بسازن. یه پایگاهی که نگهبان منافع غربیها توی منطقهی ما باشه.
🔺پس با صهیونیستها توافق کردن و هزاران صهیونیست رو از سرتاسر دنیا به فلسطین آوردن.
در فاصلهی بین جنگ جهانی اول تا جنگ جهانی دوم (به مدت بیست سال) صهیونیستها در فلسطین جاگیر شدن و روز به روز بر جمعیتشون اضافه شد. نهایتا بعد از جنگ جهانی دوم بیانیه دادن و به قول خودشون تشکیل کشور اسراییل رو در سرزمین فلسطین اعلام کردن.
🔺تا امروز دهها هزار فلسطینی شهید و میلیونها فلسطینی از خونه و کشور خودشون اخراج شدن.
🔺صهیونیستها در نظر داشتن از رود نیل تا رود فرات رو تصرف کنن و اسراییل بزرگ رو تشکیل بدن. (در این صورت با ایران همسایه میشدن، نقشه) حتی غیر از فلسطین بخشهایی از سوریه، مصر، اردن و لبنان رو هم اشغال کردن ولی بعد از انقلاب، جمهوری اسلامی جلوی گسترش اسراییل ایستاد و با تجهیز و مسلح کردن فلسطینیها و لبنانیها، صهیونیستهارو عقب نشوند.
🔺حالا مشکل ما با اسراییل چیه؟
از سیصدسال پیش که اروپاییها و غربیها پا به منطقهی ما گذاشتن، حضورشون جز فلاکت و قحطی و کشتار و جنگ و تعرض و غارت و... هیچ نتیجهای نداشته.
میلیونها ایرانی و صدها هزار نفر از مردم کشورهای همسایهی ما فقط به جرم موقعیتِ ارزشمندِ کشورشون و ثروتی که داشتن تا امروز به دست غربیها کشته شدن.
حضور غربیها در منطقهی ما همیشه مساویِ با بحران بوده و این بحران اینجا وقتی تموم میشه که خارجیها از منطقهی ما اخراج بشن.
خارجیها هم وقتی از منطقهی ما اخراج میشن که پایگاهشون اینجا از بین بره؛
رژیم صهیونیستی بزرگترین پایگاه غربیهای جلاد و وحشی در منطقهی ماست.
🔺حالا کاری نداریم که اصلا فلسطین یکی از مقدسترین سرزمینهای اسلامیه و مسجدالاقصی اولین قبلهی مسلمانان هست.
کاری نداریم که شهر قدس مثل مکه و مدینه و نجف و کربلا برای ماها به عنوان مسلمون خیلی اهمیت داره.
👈اگر فقط ایرانی هستیم و ایران برامون مهمه، مسئلهی فلسطین از مهمترین مسائلی هست که کشور ما برای امنیت خودش نیاز داره حل بشه.
اینجا هر حکومت ملی دیگهای به جز جمهوری اسلامی هم سرکار بود، همینقدر بهمسئلهی فلسطین اهمیت میداد. چون موجودیت کشور ما در گرو نابودی رژیم جعلی اسراییل و اخراج غربیها از این منطقه است👌
🔺البته به فضل خدا جمهوری اسلامی امروز تونسته صهیونیستها رو به درون سرزمینهای اشغالی در فلسطین محدود و محاصره کنه و دهها هزار موشکِ نقطهزن، دور تا دور سرزمینهای اشغالی آروم و قرار ندارن تا روز موعود برسه، از خاک سر بکشن و در قلب صهیونیستها فرود بیان. به یاری خدا 💪
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 0⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🍃🌺🍃🌺🍃