فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕️ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
✍نقل است ...
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت: سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم!
قفل اوّل این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود: برای قفل اوّل، نمازت را اوّل وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اوّل وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را اوّل وقت بخوان!
جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟! شیخ نخودکی فرمود: نماز اوّل وقت «شاه کلید» است.▪️🔸🌿.
💠 شهیدی که با شهادتش توانست جان بیش از ۴۰زائـر حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها را نجات دهد!
روز دوم اسفند۱۳۹۴، حجت که اتاقش نزدیک حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها بود، بعد از نماز صبح پنجره اتاق را باز کرد و رو به حرم حضرت زینب گفت: «۱۵سال برایتان نوکری کردم، یک شبش را بخرید و من در شب شهادت مادرتان شهید شوم!»
غروب همانروز، مصادف با شب شهادت حضرت زهـرا سلاماللهعلیها، درحالیکه قرار بود حجت و دوستانش دو روز دیگر به مناطق عملیاتی بروند، متوجه یک عملیات انتحاری نزدیک حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها میشوند؛ پس از انفجار اول، شهید به سرعت به کمک مجروحان رفتند ولی دقایقی بعد، عامل انتحاری دوم و سوم منفجر شد و حجت را به آرزوی دیرینهاش رساند.
شهید همانند حضرت زهـرا سلاماللهعلیها از ناحیه پهلو، صورت و بازو مجروح شد؛ مقدار ترکشها در ناحیه پهلو بهقدری بود که به گفته یکی از همرزمانش اگر حجت نبود، این ترکشها به ۳۰ تا ۴۰نفر اصابت میکرد، حجت به سوی شهادت شتافت تا بسیاری را به زندگی امیدوار کند.
🌷شهید #حجت_اسدی🌷
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت نهم
بیبی خانم برای وجیهالله آستین بالا زد و دامادش کرد. جهیزیه عروس را آوردند در همان اتاق پشتی ما چیدند و همه برای عروسی رفتند شهرستان. من پابهماه بودم و نمیتوانستم مدت طولانی داخل ماشین بنشینم؛ همراه امیر و علی تهران ماندم.
رجب بعد از یک هفته برگشت. شب رسید خانه. وقت زایمانم رسیده بود، رفت یکی از همسایهها را خبر کرد و مرا رساندند بیمارستان. بچهها تنها بودند، رجب ماند پیش آنها. بعد از چند ساعت درد، نیمههای شب سهشنبه، پنجم اسفند سال 48 حسین به دنیا آمد. وقتی پرستار او را گذاشت در بغلم، تا چند دقیقه مثل دیوانهها به چیزی که مقابلم بود نگاه میکردم. حسین کمی از کف دستم بزرگتر بود! هیچ لباسی اندازهاش نمیشد. او را داخل تکهپارچهای پیچیده بودند.
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت دهم
فردا ظهرش مرخص شدم. ملاقاتی نداشتم و کسی هم دنبالم نیامده بود. من و یک زن دیگر که او هم همراه نداشت با همان لباسهای بیمارستان سوار بر آمبولانس برگشتم خانه! ماشین راه افتاد و چند دقیقه بعد تصادف کردیم. حسین از دستم افتاد و قِل خورد رفت زیر صندلی! راننده آمبولانس فوری آمد حسین را برداشت و دست من داد. نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. شکر خدا سالم بود. به خدا گفتم: «من این طفل معصوم رو چطور بزرگ کنم؟!» زائویی که کنارم نشسته بود، پرسید: «خانوم! بچهت دختره؟! چرا هیچ حسی بهش نداری؟! چرا خوشحال نیستی؟ بچه زیاد داری؟» پر از درد و غصه بودم. چطور حسم را به بچهای نشان میدادم که کسی دنبالش نیامده و مثل مادرش تنهاست؟! وقتی رسیدیم، مادرم داشت داخل حیاط راه میرفت و غر میزد: «خدایا! دیدی یه گُل داشتم با دست خودم کردمش تو گِل! شوهرش ول کرده رفته سر کار. معلوم نیست بچهم آوارهی کدوم بیمارستان شده! کاش میمردم و...» خجالت کشیدم مرا با آن حال ببیند. حواسش که پرت بچهها شد، بیسروصدا رفتم داخل اتاق. راننده آمبولانس جلوی در داد زد: «لباسای زائو رو بدید ببرم.» مادرم متوجه آمدنم شد. با عجله آمد داخل اتاق و قربانصدقهام رفت. امیر و علی دور رختخواب میچرخیدند و منتظر دیدن برادر جدیدشان بودند. مادرم پارچه سفید دور حسین را باز کرد و با تعجب گفت: «اِه! پسره؟! زهرا جان! پسر که داشتی، دختر میاوردی!» خندیدم و گفتم: «انشاءالله دفعه بعد مامان.» به روی مادرم میخندیدم که کمتر غصهی مرا بخورد؛ همین سه پسر برای هفت پشت من بس بود.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃
✍🏻نسخه درمانی #ترک_ناخن از استاد طالقانی
#درمان_ترک_ناخن
🔸علایم:
ناخنها بسیار خشک و متمایل به زرد هستند و روی آنها ترکهای افقی ایجادمیشود.
🔹علل:
علت عمده آن, افزایش وغلبه خلط صفرا در بدن یا اندام انتهایی میباشد.
🔻پرهیزات:
پرهیز از صفرازاها و خشکی ها, مانند ادویه جات ، نمک ، آجیلها، خرما،عسل،انجیر،گوشت شتر و کلیه غذاهای طبع گرم و خشک.
🔸مفیدات:
سعی کنند بیشتر ،غذاهای متمایل به سردی وتری مصرف نمایند. بالاخص شیر،شیربرنج،آش جو،ماست،کاهو،آش ماست و...
🔹دارو:
-روزانه یک عدد کاهو به همراه سکنجبین استفاده نمایند.
-صبح وشب ناخن و انگشتان خود را با روغن بادام شیرین چرب نمایند و ماساژ دهند تا جذب شود.
-نیم ساعت قبل از صبحانه وشام چهارتا پنج عدد آلوبخارا را بخیسانند ومیل نمایند.
-گل پنیرک را بجوشانند و انگشتان را روزی دوبار در آن بخوابانند.
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 7⃣4⃣2⃣
#فصل_هجدهم
با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش.
گفتم چیزی نمی خواهی؟!
گفت تشنه ام.
قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.»
صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.»
گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!»
گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.»
بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.»
گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💐🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣4⃣2⃣
#فصل_هجدهم
چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده.
در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.»
رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.»
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر.
دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود.
می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.»
نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💐🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃💐🍃💐
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣4⃣2⃣
#فصل_هجدهم
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.»
همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.»
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.»
پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد.
صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.»
سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💐🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃💐🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اباصالح التماس دعا
هر کجا رفتی یاد ما هم باش
🌸اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الفرج🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔻مرحوم دولابی می فرمودند :
💫 همین که گردی بر دلتان پیدا می شود
☘️ یک سبحان الله بگویید ، آن گرد کنار می رود.
💫 هرجا هم فیضی و نعمتی به شما رسید
☘️ الحمدلله بگویید ، چون شکرش را به جا آورده ای ، گرد نمی گیرد.
💫 هر وقت خطایی انجام دادید
☘️ استغفرالله چاره است.
👌 با این ۳ #ذکر با #خدا صحبت کنید. صحبت کردن با خدا ، ذات غم و حُزن را می برد.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1