#زندگی_نامه_
زندگی نامه شهید محمد معماریان
#قسمت_شانزدهم
مادر لباسهاي محمد را شسته و اتو كرده بود. صبح، ساكش را آورد و گفت: محمدجان، لباسهايت را توي ساكت بگذار. محمد گفت: دلم ميخواهد اينبار شما ساكم را ببنديد. مادر گفت: چه فرقي ميكند؟ محمد گفت: فرقش اين است كه هر وقت در ساك را باز ميكنم بوي شما را ميدهد و احساس تنهايي نميكنم. مادر نشست به بستن ساك محمد. محمد هم آماده شد. ساكش را برداشت. مادر رفت تا كاسة آبي پر كند و قرآن بياورد. محمد پوتينهايش را پوشيد. مادر رفت تا از توي حياط يك گل بكند و توي كاسة آب بيندازد و پشت سر محمد بريزد. در خانه را باز كرد. مادر تا گل را چيد، انگار چيزي ته دلش فرو ريخت. محمد منتظر مادر بود. مادر نميتوانست بيايد، آرام نشست و كاسة آب را زمين گذاشت. محمد از همه خداحافظي كرده و منتظر مادر بود. مادر قرآن را برداشت و رفت پيش محمد. محمد، مادر را بوسيد. مادر، محمدش را بوييد و از زير قرآن ردش كرد. محمد، آرام گفت: مادر، محمدت را خوب ببين كه ديگر نميبينياش. . . .
ادامه دارد...
#مقاومت_رمز_پیروزی
#شهادت_زحمت_داره
#یا_حسن_ع
ادامه دارد...
@mahman11
3.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم رو تا شهید نشدم پخش نکنید
در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی، تغییر ده قضا را ....
#شهید_مجید_سلمانیان
@mahman11
21.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شعر خوانی شهید در وصف حال خود و دوستانش
باید گذشـت از این، دنیا به آسـانی
باید مهیا شد، از بهر قربانی...
سرانجام معشوقه به سامان شد و #شهید_مرتضی_عطایی پس از رشادت های فراوان و چند بار مجروحیت های گوناگون، جانباز سرافراز مرتضی عطایی در ۲۱ شهریور ماه سال ۱۳۹۵ و همزمان با روز عرفه در منطقه لاذقیه به مقام رفیع شهادت نائل آمد و به یاران شهیدش پیوست.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_مرتضی_عطایی
#سالروز_شهادت🌷
@mahman11
کومله گوش پاسدارها را میبرید و برای تمسخر تسبیح درست میکرد
یکی از شکنجههای روحی کومله این بود که گوش پاسدارها را میبریدند و با تمسخر تسبیح درست میکردند و سپس آن نخ را جلوی چشم ما میچرخاندند و قهقهه میزدند. این تصویر هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود.
راوی: "موسوی" از اسرای دربند کومله که با پول معامله شد
@mahman11
🥀 چند وقتی بود مرخصی نیومده بود، خیلی دلمون براش تنگ شده بود. وقتی اومد یه گوسفند گرفتیم براش قربونی کردیم.
🥀 دیدم خیلی ناراحت شده. به مادرش گفته بود: من اینقدر از خدا خواستم شهید بشم، نشد، حالا میبینم تقصیر شماست، شما نذر میکنید که من سالم برگردم.
🥀 بهش گفتم: عزیزم ما بارها تو را تقدیم خدا کردهایم. وقتی خداحافظی میکنی برای بدرقه هم دنبالت نمیآییم، چون میدانیم تو امانت پیش ما هستی، تو برای خدا هستی.
🥀 الان این گوسفند را به شکرانه دیدنت قربونی کردهام و نذر نکردهام که سالم باشی. خوشحال شد، خندید......
#شهید_مهدی_زینالدین
@mahman11
وقتی شنید تعداد رزمندههای شرکت کننده در نماز صبح کم است، فکری کرد و گفت: «به همه اعلام کن که فردا قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر باشند.»
صبح همه در حسینیه حاضر شدند و منتظر ماندند که ببینند چه خبر است.
علی صیادشیرازی در جمع حاضر شد و گفت: «برادران! شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید؛ ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان، شما را به نماز جماعت میخواند، توجه نمیکنید!»
راوی: مسلم بهادری
@mahman11
🌹... همـه جــا آتــش و دود و تـرکــش بــود.
دشمن لحظه ای امان نمیداد؛ با تمام قوا حمله میکرد. بچه ها مقاومت فوق العاده ای داشتند.
در همین حین حدود ۵۰ نفر از دشمن به ما حمله ور شدند. در کنارم شهید عزیززاده بود با یک آر پی جی و نوجوانی که با تیربارش همه را حیران کرده بود.
🔹 عـزیززاده بلند شد و شلیک کـرد؛
گلوله آر پی جی به شکم یکی از عراقیها خورد و او را نصف کرد. بقیه که شاهد این صحنه هولناک بودند گریختند؛ وبعد تیربارچی نوجوان کارش را شروع کرد؛ چـه میــکرد؟!
🔸 اکثر عراقیهایی که در حال دویدن بودند از پشت تیر خورده و روی زمین غلت میزدند؛ در همین هنگام گلوله ای از یک پی ام پی عراقی شلیک شد و در حیرت و ناباوری تمام کسانی که شاهد این ماجرا بودند، به صورت نوجـوان تیربارچی اصابت کرد و سـرش را پـراند؛ برای لحظه ای احساس کردم که دنیا به آخر رسیده است؛ لحـظه مطلـقاً مجـهولی بود.
🌹 عـزیززاده اشک ریـزان بلند شد و سـرآن شهـید را مثل شمـایلی مقـدس داخل گونی گذاشت.
📚 نـونـی صِــفر / سید حسن شـکری
روایـتی از حمــاسه والفــجر
@mahman11