فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گمنامها همچنان ادامه دارند
@mahman11
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خاطره شنیدنی از حاج قاسم در عراق؛
🔹 از من تعریف نکنید.. من سربازِ کم سن و سالترین رزمنده شما هستم!
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گفتوگوی رهبر انقلاب با خانواده شهید سید رضی موسوی
@mahman11
💔خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد...
حاجی هم به معشوق رسید...🥀
#شهید_قاسم_سلیمانی
@mahman11
اگر همسرانِ جوانی که شوهرانشان
به میدانهای نبرد رفته بودند
زبان به شکوه باز میکردند
بابِ شهادت بسته میشد...
"امامخامنهای"
#وداع
#همسر_شهید
#محمدرضا_اسماعیلزاده
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
@mahman11
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ شهید عبدالمهدی مغفوری
🎥 بخشی از وداع خانواده بزرگوار شهید...
••| شهادت آرزوی عبدالمهدی، اجر او، و نگاه گرم خدا بر او بود... آن هم کسی چون عبدالمهدی که در سردخانه زمزمه الله اکبرش همه را به گریه انداخته بود و مبهوت، نگاه بر جنازهای میکردند که خدا را و تنها خدا را به بزرگی یاد میکرد... الله اکبر الله اکبر الله اکبر
و هنگامی که پیکرش را در قبر گذاشتند، وقتی اقوام و و دوستان آمدند، کفنش را باز کردند تا برای آخرین بار رویش را ببینند و یک التماس دعا با او همراه کنند تا قیامت، شنیدند که عبدالمهدی دارد سوره کوثر میخواند.
صورت عبد را که روی خاک بگذاری، روحش زنده میشود به؛ بسم الله الرحمن الرحیم انا اعطیناک الکوثر فصل لربک و انحر آن شانئک هوالابتر...
📚 بخشی از کتاب عشق و دیگر هیچ
@mahman11
وقتی خدمت او رسیدیم، چند نکتهٔ اخلاقی گفت. یکی این بود که شما در جبهه، در شب تاریک، منور میزنید که دوروبرتان را ببینید و از همه مهمتر، دشمن را ببینید. توی تاریکی نفس اماره هم، منورِ "نمازشب" جوری دلتان را روشن میکند که چشمهایتان بینا میشود و اینجاست که میتوانید نفس اماره را به زیر لجام اختیار و ارادهٔ خود درآورید. آن نفسی که دشمنترین دشمنان شماست و باید با منور "شبزندهداری" اسیر شما شود.
🏷 برشی از کتاب #هفتاد_و_دومین_غواص
@mahman11
رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_دوم
📕زینب سادات با خود فکر کرد، خوب است میدانی الان وقت گفتن این حرف ها نیست و میزنی! و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند جایی برای یکه تازی دارد؟
جواب محمدصادق را ایلیا داد.
مردانه داد. برادرانه داد: یک بار جوابتو داده. بهتره زیاد دور و بر ما نباشی، هیچ خوشم نمیاد.
محمدصادق اخم کرد: خواستگاری مناسب تر از من برای خواهرت نمیاد بچه! خواهرت خوب میدونه نبود پدر و مادر، و برادر کوچیکی که سربار زندگیت باشه، خواستگارهای خوب رومیپرونه! منم که اصرار دارم چون به خواهرت علاقه دارم.
این بار سیدمحمد جوابش را داد: پس وجود تو باعث شد خواهرت خودش رو یک عمر بدبخت کنه و اخلاق مزخرف مسیح رو تحمل کنه؟
الانم هیچ فرقی با اون نداری! هنوز من نمردم که مجبور بشه تن به خفت بده.
رها ادامه داد: تا من زنده ام، مثل آیه پای بچه هاش ایستادم! با این حرف ها به جایی نمیرسی. اگه واقعا زینب سادات رو دوست داشتی، یک کمی بهش احترام میذاشتی. نه اینکه با سرکوفت زدن و به رخ کشیدن شرایطش، سعی کنی خودت رو قالب کنی!
محمدصادق گفت: تا کی اینجوری از اینها حمایت میکنید؟ یک سال؟ دو سال؟ به هر حال شما هم میرید پی زندگی خودتون.
صدای زهرا خانم که روی صندلی نشسته و هنوز چشمش به قرآنش بود، نگاه همه را به خود جذب کرد: تا وقتی من هستم، هم خونه دارن و هم خانواده. تا وقتی رهای من خاله این بچه ها باشه و سیدمحمد عموشون باشه، هیچ وقت از سایه حمایت بیرون نمیان که عین لاشخور منتظر بمونی.
محمدصادق با عصبانیت بیمارستان را ترک کرد.
رها گفت: به حرف هاش توجه نکن. ما پشتتون هستیم
اما زینب سادات فکر میکرد. خیلی فکر میکرد!خانه بی روح بود. بی نور بود. خانه ای که عاشقش بود، دیگر صفای همیشه اش را نداشت. چون مادر نداشت، پدر نداشت، باباعلی با صدای تلاوت قرآن نداشت، مامان زهرا با عطر حلوای شب جمعه ها را نداشت. حالا کنار عکس بابامهدی اش، ارمیای همیشه پدر بوده برایش هم جا گرفته بود، آیه ی بهترین
مادر هم جا گرفته بود. دلش میلرزید که نکند باباعلی هم عکسی بر قاب دیوار اتاق شود.
این خانه دیگر روح ندارد. لبخند گرم پدر ندارد، نگاه مضطرب مادر ندارد. خودش بود و ایلیای افسرده. خودش بود وتنهایی های این خانه.
بعد از بیمارستان بود که تنها شدند. هر کسی به دنبال زندگی خود رفت.
قرار زندگی همین است. همه چیز روال خود را پیدا میکند. حتی زینب سادات که روی مبل مقابل عکس های خانواده اش نشسته بود. حتی ایلیا که روی تخت پدرش خوابیده بود.
زینب سادات مشغول آماده کردن غذا شد. از وقت نهار گذشته بود و تا وقت شام زمان زیادی مانده بود. یاد مادرش افتاد. برایش گفته بود که اولین غذایی که سه نفره خورده بودند قیمه بود. دلش قیمه خواست اما دست و دلش به پختن نمیرفت
دلش قیمه های مادرش را میخواست.
همانهایی که هر وقت مقابل ارمیا می گذاشت نگاه ارمیا پر از عشق میشد. بابا گفته بود که آن غذای سه نفره بهترین غذای عمرش بود.
غذایی که برای اولین بار طعم زندگی میداد. طعم خانواده و عشق می داد. دلش بابایش را میخواست. مادرش را میخواست.
دلش عشق و صفای آن روزها را میخواست. روی زمین کف آشپزخانه نشست و صدای گریه اش بلند شد. ایلیا هراسان خود را به او رساند و درآغوشش گرفت.
ماه ها بود که با صدای گریه های ناگهانی خواهرش، خود را به او میرساند در آغوشش میگرفت. گاهی زینب سادات خواهرانه خرج غم هایش می کرد و گاهی ایلیا برادری می کرد برای دردهایش.
✍نویسنده: #سنیه_منصوری
#ادامه_دارد ...
@mahman11
رد ترکش های پشت پیراهنش و #صورتی_که_زمین_خورده، حرف ها دارد برای خودش تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل... 😔
#شبتون_شهدایی_
@mahman11
❣#سلام_امام_زمانم❣
🍃السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَديلَ الْخَيْرِ...✋
🌼سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
📗صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578.
🍃🌼🍃
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@mahman11