#خاطرات_شهدا📖
از کجا و توسط چه کسی تماس گرفته بودند نمی دانم، اما حاج احمد خیلی ناراحت آمد و گفت که مردم از سرما داخل شهر دارند میلرزند، سریع بروید از هرجا می تونید چادر تهیه کنید.
🚁بالگردهای ما به دلیل کوهستانی بودن منطقه و عدم امکان ارتفاع بالای پرواز قادر به پرواز شبانه نبودند، شهید کاظمی با توکل بر خدا اجازه پرواز رو دادند. بالگردها شبانه به کرمان رفتند تا چادر بیاورند که برای اولین بار این پرواز در شب رقم خورد تا بتوان عملیات امداد رسانی رو تکمیل کرد.
🔹در مجموع ۶۰۰ سورتی پرواز انجام شد که در طول این مدت خلبان ها در محل عملیات امداد و نجات استراحت میکردند و خلبانی تعویض نشد.
تمام هم و غمش این بود که فشار از روی مردم با سرعت هرچه بیشتر برداشته شود.
🥫یک روز شهید کاظمی آمد و گفت بچه ها این کنسروها و کمک های مردمی رو که مردم داده اند، برای این هایی است که داخل شهر هستند …
امکان نداشت از این کمک های مردمی استفاده بکند حتی آب خوردن. یک ماشین وانت رسید برای تخلیه کنسروها، سه یا چهارتا بچه ۴ یا ۵ ساله عقب وانت بودند با صورت های خاک آلود...
🔹به راننده وانت گفتم میشه این بچه ها رو بگذارید جلو بخوابند که بتونیم تعداد بیشتری کنسرو رو بار بزنیم، راننده که پدر یا از بستگان آنها بود با اشاره دست و صورت به ما گفت : همه شان مرده اند …
😔حاج احمد همین جور که پای بالگرد ایستاده بود صورتش رو گرفت و از اونجا دور شد … لحظات سختی بر او گذشت.
روزی که می خواستیم از بم خارج بشویم گفت آقا رضا بگردید داخل هواپیما کنسرو یا نان نمانده باشد که متعلق به مردم باشد و امروز که داریم بم را ترک می کنیم اینها داخل هواپیما مانده باشد. این قدر حساس بود که کمک های مردمی را فقط مردم زلزله زده استفاده کنند.
💠عمدتا شهید کاظمی و سردار سلیمانی داخل شهر بودند و مشغول امداد رسانی، اکثر مردم شهر ایشون رو به چهره میدیدند، هرگز باور نمیکردند که «فرمانده نیروی هوایی سپاه پاسداران» باشد. صد ساعت تمام، چشمهایش با خواب بیگانه بودند و او بیدارتر از همیشه، در پی «خدمت» بود.
#سالروز_شهادت
#شهید_احمد_کاظمی🌷
@mahman11
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_دوازدهم
رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد بلندش حالتی خمیده گرفته بود تا مادر را در آغوشش نگاه دارد.
زینب سادات اشک چشمانش را پاک کرد: خب پس دیگه از این غلطا نکن اشک خاله منو در نیار. الان هم بسه فیلم هندی.
مهدی صورت رها را با دستانش گرفت و اشک هایش را پاک کرد و گونه اش را بوسید: دوستت دارم مامان رها.
بعد به سمت زینب سادات برگشت و دستی به موهایش کشید و آنها را به هم زد: هر چی آبجی کوچیکه بگه!
زینب از زیر دست او فرار کرد و نق زد: خوبه چند ماه بزرگ تری!
مهدی خندید: چند ماه نه! چند مااااه! از نظر قدی هم حساب کنیم کوچیک تری دیگه.
زینب پشت چشمی نازک کرد: تو درازی داداش من!
دوباره کسی به در زد: رهایی! بیام تو یا نیام؟
زینب دوید تا روسری و چادرش را بردارد در همان حال نق زد: یک روز خواستیم زنونه راحت باشیما! کاروانسرای عباسی شده، هی تق تق، تق تق!
مهدی گفت: کم نق بزن خاله سوسکه.
زینب سادات جواب داد: چشم آقاموشه!
مهدی خندید و رفت در را باز کرد: سلام داداش! چند لحظه صبر کن خانوم ها آماده بشن.
احسان پرسید: کی داشت غرغر میکرد؟
مهدی با خنده گفت: مجلس زنونه رو بهم زدیم، شاکی خصوصی داریم.
احسان خندید: پس بیا بریم واحد من.
رها در را بیشتر باز کرد و احسان را دید: سلام. خسته نباشی. بیا اول یک چیزی بخورید بعد اگه خواستید برید.
مهدی با مظلومیت ساختگی گفت: من که جیک و جیک میکنم برات، منم برم؟
زینب سادات گفت: آره دیگه! اصل تویی که باید بری و میلاد و میعاد هم ببری!
مهدی اخم کرد: مگه من مربی مهدکودکم؟
احسان وارد خانه شد و سلام و احوال پرسی کرد. مهدی به سراغ زینب سادات رفت و کنارش نشست و دستش را دور گردنش انداخت.
احسان نگاه زیر چشمی به آنها انداخت و در پی رها به آشپزخانه رفت.
در حالی که رها غذای ظهر را گرم میکرد، احسان روی صندلی میزغذاخوری نشست، دستانش را ستون کرد و به جلو تکیه کرد.
رها: خیلی خسته هستی؟
احسان: نه. خوبم. عادت دارم به شیفت های طولانی.
رها: تو به خوبی کردن عادت داری و این خیلی خوبه.
احسان: رهایی! یک سوال بپرسم؟
رها به احسان نگاه کرد و صدایش را پایین آورد: درباره دلدار؟
احسان خنده بر لب گفت: آره. بپرسم؟
رها لبخندش را جواب داد: بپرس.
احسان: چی شد آیه خانم به مهدی شیر داد؟
رها شعله گاز را کم کرد و مقابل احسان نشست: اون زمان تازه سید مهدی شهید شده بود. اشتباه نکنم پنج شش ماه بیشتر نگذشته بود. آیه از تنها موندن دخترش میترسید. یک روز اومد پیش من و صدرا و مامان محبوبه، گفت که دوست داره به مهدی شیر بده تا مهدی برای زینب برادر بشه. گفت از تنها موندن زینب میترسه و هیچ کس مثل یک برادر نمیتونه حامی یک دختر باشه. ما هم قبول کردیم. بعد از چند سال هم با اصرار زیاد زینب سادات، راضی شد با ارمیا ازدواج کنه. آیه سختی زیاد کشید، زیاد قضاوت شد، زیاد افترا شنید. اما ایستاد.
احسان دوباره پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدید از این تصمیم؟
میتونست عروس خوبی براتون باشه.
رها بلند شد تا غذا را هم بزند: الانم قراره عروسمون بشه. مهدی هم به زینب و خواهرانه هاش احتیاج داشت.
احسان: رهایی! میدونم فوضولیه! اما میخوام بدونم، شما که انقدر به حجاب مقید هستید چطور با مهدی راحتید؟
رها لبخند زد: مهدی به من محرمه.
احسان متعجب پرسید: مگه میشه؟
رها جواب داد: قبل از ازدواج مادرم باحاج علی بود که حاجی گفت باید مهدی به من محرم باشه وگرنه چند سال بعد دچار مشکل میشیم! ما هم گفتیم راهی نیست. حاج علی توضیح داد که اگه محرمیتی بین مادرم و مهدی خونده بشه، مهدی پدر من حساب میشه و محرم میشه. بعد هم محرمیت تموم میشه و مادرم به مهدی نامحرمه اما من محرم شدم برای همیشه.
احسان به فکر فرو رفت. رها بشقاب غذا را مقابل احسان گذاشت.
احسان هنوز در فکر بود. رها مهدی را صدا زد تا او هم چیزی بخورد. قبل از اینکه مهدی وارد شود احسان گفت: اینجوری میشه منم به تو محرم بشم و مادرم بشی؟
رها به چشمان پریشان مردی نگاه کرد که با تمام مرد بودن، کودکی رها شده و بی مهر مادری بود. مردی تنها که دنبال کانون خانواده بود. پدر، مادر، برادر! دست نوازش، دلواپسی، دلتنگی!
مهدی وارد شد و مقابل احسان نشست. رها نگاهش میخ چشمان متلاطم احسان بود: تو همیشه پسرم بودی و هستی!
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
@mahman11
👌🌱 جهل حاکم بر یک جامعه، انسانها را به تباهی میکشد.
حکومتهای طاغوت مکمل های این جهلاند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است...
#شهید_ابراهیم_همت
#شبتون_شهدایی_
@mahman11
#سلام_امام_زمانم✨
❣#السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ...
سلام بر تو هنگامي كه سپاس و استغفار مي نمايي....
و سلام بر تو و گریه های تو در کُنج غربت، که هر روز برای گناهان امّتی که فراموشت کردهاند استغفار میکنی!💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@mahman11
بہ قولِ
شهید سید مرتضے آوینے :
اینـ چنین مردانے
مأمور بہ تحول تاریخ هستند
و آمدھانـد تا عاشقانہ
زمینہ سٰاز ظُهور بآشند. . .
#صبحتون_شهدایی_🌷
@mahman11
🌹نمی رسد
بہ خداحافظی
زبان از بغــض
خوشا بہ حال تـو
ڪہ مسافـر بهشتی ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_اصغر_پاشاپور
#رفاقت_تابهشت🌷
@mahman11
🌹ای شهید
درود بر تـو ...
ڪہ معارف دینت را
در صحنه پیڪار آموختی
و به آن عمل کردی و مصداقِ
" السابقـون السـابقون " شدی ...
#روحـانی_مدافـع_حــرم
#شهید_محمدعلی_قلی_زاده
#آزادسازی_نبلوالزهرا_۱۳۹۴
@mahman11
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
قسمتی از وصیتنامه شهید...
خدایا من خواهان شهادتم؛
نہ بہ این معنی ڪه از زندگی ڪردن در این دنیا خستہ شده ام؛
و خواستہ باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص ڪنم؛
بلڪه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام، موجودی نباشم ڪه سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم؛
تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران ڪند و نهال ڪوچڪی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری ڪند ...
#سردار_شهید_حاج_یدالله_کلهر
@mahman11
🌹 به او گفتم:《 سید! حرفی، صحبتی، چیزی!》 گفت:《 انشالله بریم، سالم برگردیم؛ به حق فاطمه زهرا، پیروی از آن ما باشه. طلوع نزدیکه.》 اشک در چشمانش حلقه زده بود. ادامه داد:《 ایشالله بچهها، رزمندهها همه بیان، بسیجی ها؛ جاشون خیلی خالیه.》 گفتم:《 شهید نشی تا ما برگردیما.》 مکثی کرد و گفت:《 تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.》
📚 کتاب مرتضی و مصطفی ، خاطرات خودگفتهی شهید مرتضی عطایی
@mahman11
#ڪلام_شهید
امیـدوارم ...
حضرت زهرا (س) عنایتی ڪند
تا به هـدفی ڪہ از ورود به سپاه
داشتهام آن هم تنها خواستنِ شهادت
از خـداوند بود ، نائل آیم .
#پاسدار_مدافع_حــرم
#شهید_سعید_علیزاده
@mahman11
•رخسارتو سپید در
پیش زینب «س» است ...
•جانا ، #شفاعتـے
بہ رخِ تیـره و تار ما ...
#شهید_نوید_صفری🌷
@mahman11
#خاطرات_شهید
💠نان حلال
●یکی از مهم ترین منشهای ایشون وسواس درنون حلال بردنش به خونه بود.شایدهرکی داداشش توبانک بودیه وام روحداقل گرفته بود ولی تو۱۰سالی که من توبانک بودم و ایشان عمرپربرکتش درحیات بودن باتمام مشکلات مالی که میدونستم داره فقط درحداینکه شرایطشو بپرسه بود.
●وقتی پیگیری میکردم میگفت سوال کردم دیدم این وام برای اینکار شبهه داره استفاده شه اصرارمن هم برای نشون دادن راه شرعی کردنش هم بیفایده بود.
●هادی توسن خودش زندگی متوسطی داشت دوست داشت کاری بکنه که سرمایه مادیش هم مثل معنویاتش بالابره ولی نه ازهرراهی عجله هم نداشت یعنی این تلاش بایدپله ای میشد برای معنویات برای وارستگی وبرای زلالی دل شایددنیازده،بااینکه خونش استیجاری بودو مشکلات مالی بسیار اماسال مالیش و داشت وتوپرداخت خمس مقید
واین وسواس وریاضت هاست که انسان سازاست
وهادی ساز میشود.
#شهید_هادی_باغبانی
@mahman11
#شهید_محمد_پناهی ❤
نقشہ را تا مے زنم
و جهان را توے جیبم
مے گذارم
تو فقط چند سانتیمتر
از من دوری... 😔
@mahman11
#ما_ملت_امام_حسینیم
تابلویی زیباتر از این تصویر
برای یک ذاکرِ امام حسین (ع)
نمیشه ترسیم کرد ...
سید چقدر با هیبت داره میخونه ...
ایستاده ؛ سربند به سر؛ کوله پشتی بدوش
حمایل بسته ، احرام سبز سپاه به تن
چفیه عزت دور گردنش انداخته و
دست رو بیخِ گوش گذاشته و
شش دونگ صدا رو رها کرده
و با همه وجود فریاد میزنه :
میروم مادر که اینک کربلا میخواندم
از دیار دور یار آشنا میخواندم ...
اون چیزی که در این عکس عجیبه ،
رزمندههایی هستند که تویِ بار کامیون
سرشون را روی دستهاشون گذاشتند
و دارند گریه میکنند ...
کدوم مداح رو سراغ دارید
که توی فضا باز و اون هم بدون بلندگو
بتونه اینقدر مجلس گرمی داشته باشه ..!
سیدعلی در ۶۴/۱۱/۲۴ در شهر فاطمیه (فاو)
و در ایامفاطمیه به مزدش رسید و بیغسل وکفن
در گلزار شهدای بهشت زهرا در خاک آرمید...
#ذاکر_اهل_بیت
#شهید_سیدعلی_سادات_زوارهای
#رزمندگان_گردان_عمار_لشکر۲۷
#منطقه_جفیر_سال۱۳۶۳
@mahman11
34.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به جملات بسیجی که یک پایش قطع شده دقت کنید...
💥 مدرسه انقلاب
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#باشهـــداوسیّدالشُّهداتــاظهــــور
@mahman11
شهید احمد کاظمی را بشناسیم
سرلشکر پاسدار شهیداحمد کاظمی در2 مرداد سال 1337 در شهر نجف آیاد اصفهان دیده به جهان گشود و همچون سایر جوانان، سرگرم تحصیل گردید.پس از تحصیلات دوره دبیرستان به مبارزین درجبهههای جنوب لبنان پیوست. با پیدایش جرقههای انقلاب اسلامی به مبارزه علیه رژیم ستم شاهنشاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال ۵۹ به کردستان رفت تا دشمنان داخلی انقلاب راسرکوب نماید. همچنین احمد کاظمی پس از اغاز جنگ تحمیلی با یک گروه ۵۰ نفره درجبهههای آبادان حضور یافت و در برابر اشغالگران عراقی ایستاد.حضور مستقیم وی در خط مقدم جبهه باعث شد از ناحیه پا ، دست ، و کمر بارها مجروح گردیده و یک بار نیز انگشت
دستش قطع شود او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهههای نبرد از کردستان
گرفته تا جای جای جبهههای جنوب در صف مقدم مبارزه با متجاوزان عراقی درسِـمتهایی
چون: دو سال فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان، شش سال فرماندهی لشکرزرهی ۸ نجف اشرف ،یکسال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع)و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت وی پس ازجنگ به تحصیل پرداخت و مدرک کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد رادر رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی گردد کاظمی به علت کفایت و شجاعت از سوی آیتالله خامنهای ۳ مدال فتح دریافت کرد وی در اواسط سال ۱۳۸۴ از سوی فرمانده کل سپاه، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب گردید.
شهید احمد کاظمی در 19دی ماه سال 1384 در حادثه هواپیمایی فالکن نزدکی به اورمیه به درجه شهادت نائل گردید.
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞سردار رو سفید...
🌷بمناسبت ۱۹ دیماه سالروز شهادت سردار پر افتخار اسلام شهید حاج احمد کاظمی
🔹حضرت آیت الله العظمی امام خامنهای(مد ظله العالی):
✅لشکر ۸نجف که آقایان اسم آوردند،یکی از لشکرهای قَدَر در میدانهای دفاع ۸ساله بود و خود مرحوم شهید کاظمی رضواناللهتعالیعلیه واقعا یکی از آن فرماندهان برجسته بود. ۱۳۹۲/۰۴/۱۰
🌺شادی ارواح مطهر شهداء صلوات
@mahman11
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما اهل اینجا نیستیم!!!
شهید حاج احمد کاظمی
@mahman11