۵۷.mp3
10.8M
[تلاوت صفحه پنجاه و هفتم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
@mahman11
در ِ باغِشهادترانبندید ؛
ماجاماندهگانهمدِلداریم... 💔 .
@mahman11
•
تَه خَلاف بود،
کارای غَلَطِ و خلافش زیاد بود،
حتی روی سینه اش عکس رضاشاه رو خالکوبی کرده بود...
+یه بار بهش گفتن:
از خمینی اعلام برائت کن،
_گفت:
تو مرام من نیست با اولاد پیغمبر دربیفتم...
قبول نکرد،
توسط پهلوی اعدام شد!
عاقبتش به خیر شد،
شد حُرِّ انقلاب اسلامی...
#شهید_طیب_حاج_رضایی
@mahman11
پاسدار شهید «منوچهر عابدینینیا» بعنوان شهید شاخص سال ۱۴۰۲ شهرستان ملایر معرفی شد.
عابدینینیا یازدهم بهمنماه سال ۱۳۳۹ در شهرستان ملایر به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و با کار بر روی زمین زراعی و باغبانی مخارج زندگی خود و خانواده اش را تأمین می کرد و در تلاش بود فرزندان خود را با سرشت پاک و خداجوی پرورش دهد.
منوچهر سال ۱۳۴۶ وارد دبستان شد و تحصیلات خود را آغاز کرد و از آنجا که از هوش و استعداد بالایی برخوردار بود تا سال چهارم مقطع متوسطه در رشته علوم انسانی ادامه تحصیل داد. در سالهای انقلاب همراه با دیگر جوانان و نوجوانان ملایر در راه پیروزی قیام بزرگ ملت ایران گام برداشت و در این راه از هیچ کمک و اقدامی فروگذار نکرد.
او سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد که از وی به یادگار مانده است. در سالهای دفاع مقدس به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران پیوست و روانه جبهههای نبرد حق علیه باطل شد تا از مرزهای ایران در برابر تهاجم وحشیانه رژیم بعث عراق دفاع کند.
در مناطق مختلف عملیاتی حضور یافت و همراه با دیگر همرزمان خود حماسهها آفرید. سرانجام پس از ماهها مجاهدت در راه خدا در یکم خرداد ماه سال ۱۳۶۵ با سمت فرمانده گروهان در منطقه جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و به کاروان عظیم شهدا پیوست. برادرش محمد نیز به شهادت رسیده است. آرامگاه او در گلزار شهدای شمسآباد، زیارتگاه عاشقان و دلدادگان است.
@mahman11
پیام من فقط این است که در زمان غیبت اطاعت محض از ولایت فقیه داشته باشید
#شهید_محمدابراهیم_همت 🕊🌱
@mahman11
🚩ماجرای کمک حضرت زینب(س) به شهید برونسی در جبهه
اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه می کردم، مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند.
گروه فرهنگی جهان نيوز: کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم؛ توی جعبه های مخصوص، مهمّات می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها، با خودم گفتم: حتماً از این خانم هاییه که میان جبهه.
اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه می کردم، مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند.
انگار آن خانم را نمی دیدند. قضیه عجیب برایم سؤال شده بود. موضوع، عادی به نظر نمی رسید. کنجکاور شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیک تر، تا رعایت ادب شده باشد، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید.
رویش طرف من نبود. تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟
یک آن به یاد امام حسین (علیه السّلام) افتادم و اشک توی چشم هایم حلقه زد. خدا به من لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم.
خانم، همان طور که رویشان آن طرف بود، فرمودند:
«هرکس که یاور ما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم».
✨| خاطره ای از معصومه سبک خیز، همسر شهید عبدالحسین برونسی
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی
@mahman11
『( توصیه آخر) روایتی زیبا از سردار #شهید_عبد_الحسین_برونسی』
🌱| ازمین و آسمان تیر و ترکش و بمب و موشک می بارید. عملیات بدر؛ عملیات سختی بود. دشمن هرچه در دسترس داشت بر سر بچه ها می ریخت.
از زمین و آسمان تیر و ترکش و بمب و موشک می بارید. عملیات بدر؛ عملیات سختی بود. دشمن هرچه در دسترس داشت بر سر بچه ها می ریخت. رشادت بچه ها در ان لحظات دیدنی بود. میانه عملیات مجروح شدم. آرام آرام خودم را به عقب می کشیدم. سر چهارراه خندق به شهید برونسی برخوردم. داشت نیروهایش را هدایت می کرد. جنگیدن و شجاعتش دیدنی بود. تا آن زمان اینگونه ندیده بودمش. سر و صورتش خاکی و از گوش هایش خون جاری بود. اثر شلیک زیاد آر پی جی بود. با این حال، او فقط به نیروهایش فکر می کرد. رفتم جلو و سلام کردم. بعد از احوالپرسی نگاهی به من کرد و پرسید: چه شده سیّد؟
گفتم: چیزی نیست، پایم تیر خورده. دارم کم کم به عقب تر می روم.
با نگاه معصومانه همیشگی گفت: خب! از همین مسیر برو عقب. بچه ها عقب تر هستند.
بعد مکثی کرد و گفت: نمازت را خوانده ای؟!
گفتم: نه!
گفت: اول نمازت را بخوان بعد برگرد عقب.
بریام جالب بود. در آن کوران عملیات آن هم عملیات سختی چون بدر او نماز را فراموش نکرده بود. گویا این آخرین توصیه شهید عبدالحسین برونسی بود. هنوز از اورژانس عبور نکرده بودم که خبر رسید، سردار شهید عبدالحسین برونسی؛ فرمانده تیپ جوادالأئمه(ع) به سوی معبودش پر کشید.
🍃| راوی: سیدحسن کریم نژاد
[.💚.]به نیت ظهور صلواتی هدیه میکنیم به روح مطهر شهدا
@mahman11
#شھیدۍکہنذرعباسبود...
تو بچگے یہ تصادف شدید میکنہ
و تا مرز مرگ میره...🥀
مادرش نذر میکنہ اگہ خوب بشہ
سرباز حضرتعباس«ع»بشہ؛
یہ روز قبل از عملیات میگہ :
ان شاءالله تاسوعآ پیشِ عباسم...
صبح تاسوعآ هم رفت پیش عباس«ع»(:
#شهید_مصطفی_صدرزاده🥲💔🕊
@mahman11
۵۰۰ تانک دشمن برابر لشکر ۲۵ کربلا آرایش گرفته بود.
حاج حسین بصیر گفت:
بهنام پنج تن آلعبا، ۵ نفر بروند و آنها را منهدم کنند.
به جای ۵ نفر،بیش از ۱۵ نفر بلند شدند.
#کربلای_پنج
#شهید_حسین_بصیر♥️🕊
@mahman11
وآنهـایی...
کہرسیدهترند...
برخاڪمیافتند ...
درستمانندبرگهـاےِپائیزی 🍁...
شبتون شهدایی
@mahman11
#سلام_امام_زمانم✋🌼
#صبحت_بخیر_ای_بهار_زندیگیم 🌸🍃
🌹"مهدی جان"🌹
❤ به همین سلام ها دل خوش کرده ام
همین مستحبى که جوابش واجب است
مرا آرام مى کند
آنقدر آرام که از همه چیز فارغ مى شوم و تنها به تو فکر مى کنم
به واقع که فکر کردن به تو، لذت بخش است!
آن قدر لذت بخش که شیرینىاش را با هیچ آمال و آرزویى عوض نمى کنم
اصلاً مگر آرزویى زیباتر از این هم وجود دارد؟!
🍃🌸 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌸🍃
🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀
◾▪◾▪
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃
صبحتون امام زمانی
@mahman11
۵۸.mp3
8.36M
[تلاوت صفحه پنجاه و هشتم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
@mahman11
یا مهــدی ادرکنی؛
تــو میآیی ،
شهیدان نیز با تو میآیند ..
و آوینی روایت میکند
فتح نهایی را . . .
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
صبحتون مهدوی و شهدایی ❤️🩹
@mahman11
Γ•🌻
حآلآدمخوبمیشودازصاحبداشتن..
میشودوقتهایبیڪسی
بہاوپناهبرد..وقتهایدردبااونجواڪرد..
امامپناهبندههاست..هزاریهمڪه
مثلخورشیدپشتابرباشد . .
خدارابرایداشتنششڪر . .(:♥️
@mahman11
⚫️#محرم_نامه_شهدایی ③①
🖤شهید مدافعحرم #حسین_مشتاقی
▪️مادر شهید نقل میکند: حسینآقا خادم و عاشقِ مسجد بود و تمام وقتهای آزادش را در آنجا میگذراند. نزدیک ایّام محرّم که میشدیم، برای رفتن به مسجد بال درمیآورد؛ مسجد را آمادهی ایّام عزا میکرد؛ در و دیوار آنجا را سیاهپوش، آبدارخانه را تمیز و وسایل پذیرایی را مهیّا میکرد.
▪️هیچوقت نمیگذاشت بزرگترها به آبدارخانه بیایند و ظرف بشویند. یکی از آقایان میگفت: «وقتی چای خوردم، دیگه همه ظرفها جمع شده بود، استکانم رو برداشتم و رفتم آبدارخانه تا بشویم ولی حسین آقا اومد، من رو بغل کرد، کنار کشید و گفت "تا ما هستیم، شما نباید این کار رو بکنید".»
▪️شهید مشتاقی به بزرگترها احترام میگذاشت و به کوچکترها محبت میکرد. مسجدیها میگفتند که هر چندبار که درخواست چای میدادیم، حسین آقا با رویِ خوش برای ما میآورد. خانمها به من میگویند: «ما انگار هنوز حسین آقا را میبینیم که در یک دستش، سینی استکانها و در دست دیگرش، کتری است و از آبدارخانه بیرون میآید تا از ما پذیرایی کند.»
@mahman11
روسری و مانتوی زینب پر از خاک بود و صورتش سرخ شده بود؛
مادر با تعجب پرسید: چیزی شده زینب جون؟ چرا اینقدر نامرتبی؟
زینب چیزی نگفت.
خواهرش بغض کرده بود گفت: او حسابی بحث کرد و بعد با زینب درگیر شد.
مادر با تعجب پرسید: کی؟
شهلا گفت: نمیدونم، فقط بین حرفاش از کمونیست و مجاهدین خلق دفاع میکرد و به امام خمینی توهین میکرد.
مادر دلش آشوب شد و سرش گیج رفت...
اسم زینب وارد لیست سیاه منافقین شده بود... 🥲
#شهیده_زینب_کمایی 🕊🌱
@mahman11
~🕊
🌿امشب کمتر شوخی کنید، شهادتم نزدیکه..
همرزم شهید گفت:
کنار هم نشسته بودیم که جواد گفت
«بچهها امشب کمتر شوخی کنید»،
به خنده گفتیم «نکنه داری شهید میشی؟!»،
گفت «آره نزدیکه».
#شهید_جوادالله_کرم♥️🕊
@mahman11