eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
11.2هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
8.2هزار ویدیو
273 فایل
🔮 بالاتر از نگاه منی آه #ماه_من دستم نمی‌رسد به بلندای چیدنت ای #شهید ...🌷کاش باتو همراه شوم دمی...لحظه ای ✔️گروه مرتبط با کانال👇🏻😌 http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 تبلیغات،تبادل 👈🏻 @tablighat_mahman11 خادم الشهدا 👈🏻 @zsn2y00
مشاهده در ایتا
دانلود
هر طرف که می‌نگری شهیدی را می‌بینی که با چشمان نافذ و عمیقش نگـران توسـت که " تو چه می‌ کنی؟؟ "🥀🥀 ❤️ @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 بســــــــــم الله الرحــمن الرحیـــــــم 🌹
✋💐 💖❤ به حسن و خلق و وفا کس به یارما نرسد🌼 تو را در این سخن انکار کار ما نرسد🌹 اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند 🌺 کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد💚 🍃🌸 ️الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌸🍃 🌼🍃 🤲💚 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🍃 صبحتون امام زمانی @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۶۰.mp3
زمان: حجم: 7.8M
[تلاوت ترتیل قرآن کریم به همراه ترجمه صفحه : ۱۶۰ سوره : اعراف آیات : ۷۴ تا ۸۱] @mahman11
💌 گفتم: عاشقی را از که آموختی؟! گفت : از آن شهید گمنامی که معشوق را حتی به قیمتِ از دست دادن هویتش ، خریدار بود... @mahman11
✍عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیدند. لحظات به سختی می گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام ...! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود! در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق! ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بجه ها نیفتاده بود. گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد. بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه ها می چرخید. 🗣راوی: علی مقدم بـرادر شـــهیدم❤️ ᯓ🌷ᯓ🌷ᯓ🌷 @mahman11
@audio_ketabPart05_سلام بر ابراهیم ج2.mp3
زمان: حجم: 9.62M
🎙 💌زندگینامه و خاطرات شهید بی مزار ابراهیم هادی     🔊 قسمت5⃣🚩 @mahman11